#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_پنجاه_هفت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
پیام خودشو کامل معرفی کرد و گفت:پیام ۲۸ساله ته..سحر میشه شما هم اصل بدید؟با خودم گفتم:ته یعنی چی؟؟ازش بپرسم حتما میگه این دختره چقدر از دنیا عقبه…نوشتم:منم سحر هستم ۲۱ساله که چند ماه دیگه میشم ۲۲….من متولدق....هستم..پیام گفت:چه خوب.پس بهم نزدیکیم..گفتم:شما هم ق... هستید؟؟گفت:نه..من تهرانم..اما به هر حال نزدیکم چون راهی نیست..تا دمامدمی صبح با پیام چت کردیم و بعدش پیام گفت:الان مامانم اینا بیدار میشند و دعوام میکنند،،بهتره بخوابیم….متعجب گفتم:مگه سرکار نمیری.؟استیکر خنده فرستاد و گفت:انگار بهت خیلی خوش گذشته..الان که هوا روشن بشه جمعه است و تهران همه جا تعطیله..اون روزها بقدری حالم بد بود که اصلا متوجه ی روزهای هفته نبودم..گفتم:اررره.حواسم نبود.شب بخیر…پیام خندید و نوشت:باید بگی صبح بخیر چون داره هوا روشن میشه..کلی خندیدم و با روحیه ایی که پیام از انرژی خودش به من تزریق کرده بود خوابیدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_هفت
اسمم رعناست ازاستان همدان
یادمامانم افتادم زدم زیرگریه گفتم: بخدا پدرم مریضه خواهرم روتازه ازدست دادم.مادرم چشم به راهمه بذارید من برم چی ازجون من میخواید..زنه که اسمش ملیحه بود گفت بایدبه جای نوریه یه محموله روبیاری..گفتم محموله چی،چراخودتون نمیرید..ملیحه گفت ما رو میشناسن ومثل توجوان وسرحال نیستیم..همون موقع نوریه وارد اتاق شد..با تمام عصانیتم سرش داد زدم من به شما اعتماد کردم خدابه زمین گرم بزنت..چرا این بلاروسرم اوردی..نوریه خیلی ریلکس گفت اولش سخته توام مثل ماعادت میکنی ..گفتم وسایلم روبده..خندیدگفت اون لباسها اینجابه دردت نمیخوره بهت لباس میدن..طلا و پولتم دست من نیست..گفتم گوشیم روبده، سرش روتکون دادگفت زیادخودت رواذیت نکن امشب استراحت کن فردابایدراه بیفتی..هرچی برام اوردن نخوردم..اخرشب من روبردن تویه اتاق شیش متری ویه پتو و بالشت بهم دادم درم قفل کردن..حالم اصلاخوب نبود انقدرگریه کرده بودم چشمام میسوخت،نزدیک صبح نوریه یه دست لباس یه مفدارپنیرکره محلی برام اوردگفت بخور
اینجابه کسی رحم نمیکنن نازکسی روهم نمیکشن..لباست عوض کن زودبیابیرون..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_پنجاه_هفت
اسمم مونسه دختری از ایران
توذهنم همیشه فکرمیکردم خدیجه خیلی خوشگله که عباس عاشقش شده،باصدای دختربه خودم امدم که به عباس گفت خواهرت زیادی خوشگله برای کارکردن بین این همه کارگر،،مخصوصا اگرعلی سرپرستش باشه ازحرفهاش سردرنمیاوردم...بعدازحرف های خدیجه عباس اخمهاش روکردتوهم گفت این چه حرفیه میزنی عزیزم علی فامیله ومیدونه مونس خواهریکی یدونه منه تونگران نباش..بعد من روسپردبه خدیجه رفت دنبال کارش..خدیجه من روبادستگاه هاونحوه کارکردنشون اشناکردوبرخلاف تصوری که ازش داشتم خیلی دخترمهربونی بودوبادلسوزی همه چی روبهم یاد داد..علی هم چندباری امدتوسالن به کارگرهاسرکشی کردولی خداروشکرطرف من نمیومد..همون روزاول من کلی دوست پیداکردم بابچه ها اشناشدم.. ساعت کاری من از۷صبح بودتا۴ بعدظهر خلاصه روزهامیگذشت من سخت مشغول کاربودم هرچندگاهی ازسختی کارشبها نمیتونستم بخوام ولی بازم خوشحال بودم که میتونم خرج خودم رودربیارم ومحتاج کسی نباشم..تنهاچیزی که عذابم میدادبی خبری ازمادرم وزری بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_پنجاه_هفت
سلام اسم هوراست...
پسری که بازاریاب شرکت بوده دوست شدم بهش اعتمادکردم وگول حرفهاش روخوردم وقتی فهمیدحامله ام زدزیرهمه ی حرفهاش باهم دعوامون شد و رفت،ادرس درست حسابی ازش ندارم وبرای اینکه ابروریزی نشه بچه روسقط کردم..هرچند مامانم هیچ وقت این دروغ های بچگانه ام روباورنکردوبارهاازم میخواست راستش روبگم امامن همش همین حرفهاروتکرارمیکردم..رضا وقتی فهمید از شرکت امدم بیرون خیلی پیگیرم بودکه دوباره برگردم امامن قبول نکردم ازش خواستم بریم صیغه روباطل کنیم،وقتی فهمید تصمیمم جدیه شروع کردبه تهدیدکردن که حق نداری جدابشی،باید مثل قبل بامن باشی وگرنه آبروت رومیبرم
اولین کاری که کردم سیم کارتم روعوض کردم هرچندمیدونستم ازطریق خاله ام بازپیدامیکنه..با کمک یکی ازدوستام تویه فروشگاه زنجیره ای کارپیداکردم مشغول شدم گیردادنهای بابام بازشروع شد..بعد از سه هفته برگشتم خونه ی خودم تواین مدت چندباری رضارودوربرخونم میدیدم اماهیچ وقت جلوش افتابی نمیشدم..وقتی رضا ازم ناامید شد خودش گفت بریم صیغه رو باطل کنیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_پنجاه_هفت
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
اکثراتوی ماشین گریه میکردم شایدسبک بشم جوخونه برام خیلی سنگین بود..ولی من بایدبخاطربچه هاهم که شده خودم روقوی نشون میدادم ودربرابرمشکلات کم نمیاوردم..چند روزی گذشت ارزوازدردبه خودش میپیچیدولی حرفی نمیزد..چند وقتی بودمیدیدم روسریش رومحکم میبنده،یه روز در حالی که گریه میکرد امد سمتم،،دست کرد زیر روسریش ویه مشت موکشید بیرون گفت حمید تمام موهام داره میریزه،،من جواب بچه هاروچی بدم..همون موقع ساحل امدتو ومادرش روتواون شرایط دید...انگارپشت درگوش وایساده بود
امدجلوی آرزووایسادیه لبخندزورکی زدگفت مامان موهات داره میریزه،اصلا نگران نباش مادریکی ازدوستای منم مثل شماست..ولی بعدازتموم شدن دوره درمانش موهاش خیلی پرتروقشنگترازقبل درامد..ارزوبغلش کردقربون صدقه اش رفت،تازه اونجابودفهمیدم دخترم چقدربزرگ شده..چهره اروم آرزو بعدازحرفهای ساحل باعث شدمنم اروم بشم،هرچند ارزو اطلاع چندانی ازبیماریش نداشت به دکتر او پرستارها سپرده بودم بهش بگن بیماریش خوش خیمه ومشکلی نداره..چندروزی منتظرموندم ازبیمارستان بهم زنگبزن ولی خبری نشددیگه طاقت نیاوردم به ارزوگفتم وسایلت روجمع کن خودمون بریم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_پنجاه_هفت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
اون زمان امید کارهای انتقالیش رو انجام داده بود و تهران زندگی میکرد..روزی که رسیدیم رفتیم خونه ی مادرامیددلم برای نوید و نگین یه ذره شده بود اگربرای دیدن بچه ها نبود هیچ وقت دوستنداشتم برم خونشون ولی بخاطربچه هاوداداشم مجبورشدم هرچندمادروخواهرامیداصلاازم استقبال نکردن وفقط بخاطربرادرم که دامادشون بودچیزی ظاهرسازی میکردن..فرداش رفتم بیمارستان وکارهام روانجام دادم قرارشددوروزبعدمشغول بشم..تو این دوروز فرصت داشتم یه جا رو برای زندگی پیداکنم باکمک امید وپسرعموش که اسمش محسن بود تونستیم دو تا کوچه پایین ترازخونه ای بابای امیدیه اپارتمان ۴۵متری اجاره کنم...ازاینکه مستقل میشدم خیلی خوشحال بودم..داداشم باید میرفت وسایلم روبرام میفرستاد..من نمیتونستم همراهش برم وبه ناچارتارسیدن وسایلم باید میرفت خونه ی پدرامید..حاضربودم تواون خونه خالی بمونم امانرم اونجاولی چاره ای نداشتم سفارشات لازم روبه داداشم کردم وهمون روزبرگشت شهرمون
مادر امید اصلا رسم مهمون نوازی روبه جا نمی اورد..رفتارش خیلی بد بود..موقع خوردن غذا میز رو میچیدهمه رو صدا میکرد ولی محل من نمیداد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_پنجاه_هفت
سلام اسمم لیلاست...
رامین گفت حالا که اشتباه بزرگ منو بخشیدی میخوام یه هدیه ناقابل بهت بدم که در مقابل بزرگی که در حقم کردی خیلی ناچیزه.. گفت یه واحد خالی دارم که زمان دانشجوییم بابام برام خرید اما مامان نزاشت وسایل توش بچینم و کلا بلا استفاده موند، واحد نقلی و کوچیکیه، خواستم اونو بهت هدیه بدم که یجورایی محبتتو جبران کنم.. ته دلم از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم اما گفتم من هدیه نمیخوام همین که بعضی شبا میای پیشم کافیه.. گفت انقد زبون نریز، عصر آماده باش بریم محضر به نامت بزنم..بعد صبحونه آرمین رفت سرکارش، منم یه جیغی از خوشحالی کشیدم..خیلی وقت بود که دلم میخواست بتونم با پس اندازام یه واحد و رهن کنم که یه خونه از خودم داشته باشم و بعد از طلاق با آرمین، برنگردم خونه بابام اما امروز آرمین منو به آرزوم رسوند.. خیلی خیلی خوشحال بودم که ذره ذره داره برنامه هام جور میشه. عصر آرمین اومد دنبالم و رفتیم محضر، کارای به نام زدنم که تموم شد رفتیم ساختمونی که واحدم توش بود.ساختمون تقریبا نویی بود...بهش میخورد ساختش مال ده سال پیش باشه،وقتی داخل خونه شدیم یه خونه تقریبا صد و پنجاه متری بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_پنجاه_هفت
سلام اسمم مریمه ...
مهساخیلی خوشگل شده بودارین روگذاشته بودپیش دوستش که راحتترباشه!!رامین اروم بهش گفت میدادی به مریم نگهداره به دوستت میگفتی اون یادگاربرادرمه اگریه موازسرش کم بشه خون به پامیکنم بیشترمنظوررامین به محسن بودوفکرمیکنم میخواست بهش هشداربده که مراقب ارین باشه محضرخیلی شلوغ بودیه لحظه چشم انداختم سمیرارودیدم چقدراین دختربه دلم نشسته بودخیلی باوقاروسرسنگین بودمیدونستم به اجبارخانواده اش امده ولی رفتارش خیلی عادی بودحتی بعدازخطبه عقدامدبه محسن مهساتبریک گفت شام همه خونه خاله ام دعوت بودیم غذاازبیرون اورده بودن ماشام روخوردیم بامامانم بلندشدیم امدیم اون شب خونه مادرم موندیم فرداصبح که برگشتیم مهساهنوزنیومده بودنزدیکهای غروب بودمهسابامحسن امدن وسیله برداشتن رفتن دوروزبعدازعقدمحسن مادرشوهرم برگشت من ورامین روصداکردپایین گفت مهسابایدبره ازاینجاخونه وماشین روبایدبذاره میدونستم همون موقع ام که ماشین مسعودروفروختن سندبه نام مهسا نزدن..مادرشوهرم گفت ارینم بذاره خودم بزرگش میکنم....
ادامه در پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه_هفت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
شب اونقدر گرسنه بودم که نمیتونستم بخوابم برمیگشتم این طرف برمیگشتم اونطرف..حشمت ازم پرسید چرا نمیخوابی از ترسم که بهش چیزی بگم و بره به مادرش بگه زود گفتم هیچی دلم درد میکنه اونم دنبال بهانه بود که بیاد سراغم و با هم بخوابیم ..جالب بود با اینکه اولین روزهای زندگی مشترکمون بود ولی من هیچ دوست نداشتم باحشمت باشم..زندگی من تو اون خونه شروع شده بود خونه ای که هر لحظه اش با ترس و اضطراب بود می ترسیدم که کاری رو غلط انجام بدم و سماور خانم دعوام بکنه ...از ساعت شش صبح که بیدار میشدیم تا ساعت نه شب که بخوابیم مثل چی کار میکردیم.. البته جاری هام مامانشون نزدیکشون بود و هر روز یک ساعت می رفتن خونه ی مادر شون.. ولی من بدبخت اون یک ساعت رو هم نداشتم از طرفی هم دلم برای خانوادم تنگ شده بود ولی هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم..یه روز چوپانی که برای سماورخانم کارمیکرد اومد و گفت گرگ اومده بود و دو تا از گوسفند ها روخورده بیچاره آنقدر ناراحت بود که شروع کرد به گریه و زاری کردن..گفت تو رو خدا پولشرو از من نگیر من تقصیری ندارم..یهو نمیدونم گرگ از کجا پیدا شد و من نتونستم کاری بکنم..سماور خانم که به شدت عصبانی شده بود داد زد سرش و گفت باید پول دو تا گوسفند روبیاری ...هرچقدر برادر شوهر بزرگم گفت مادر کوتاه بیا این که تقصیری نداره.. قبول نکرد گفت باید پول ما رو بده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_پنجاه_هفت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حسین بعد از یه هفته تونست بیاد،دوست داشتم اسم پسرم رو ایرج بذارم که دوباره به من امان ندادند وخانوم گفت، باید اسم پدرم رو بذاریم و اسم پسرم شد اسماعیل،خانوم اسماعیل رو با تمام وجودش میپرستید و مدام قربون صدقهاش میرفت..دو ماه گذشت و اسماعیل روز به روز بزرگتر میشد،دیگه وحیده هم رفته بود ارومیه..یه روز اژدر با دستپاچگی زنگ زد و به حسین گفت؛حال مهسا خوب نبوده و رسوندند بیمارستان،و ولی تو بیمارستان فوت شده ؟حسین با بغض گفت؛ اژدر میگه بچه فوت شده خانوم صدای حسین رو شنید و شروع کرد به گریه کردن، از بس گریه کردکه از حال رفت.هممون توی شوک بودیم یه بچهی چند ماهه به همین راحتی پر کشید..دیگه ازشون خبری نداشتیم تا اینکه دو روز بعد وحیده با حال خراب اومد،افسردگی گرفته بود و حال و روز خوشی نداشتخانوم با دیدن حال زارِ وحیده غصه میخورد و گریه میکرد وحیده چند ماهی پیش ما موند و تو این مدت به خاطره و اسماعیل خیلی وابسته شده بود انگاری این دو تا بچه شده بودند مونسِ وحیده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_پنجاه_هفت
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
منتظر موندم تاحاج خانم نمازش تموم بشه..از خستگی چرت میزدم که دستهای مهربونش روگذاشت روشونم صدام کرد اون لحظه یاد مامانم افتادم هرموقع خواب میموندم موهام نوازش میکردتابیداربشم،ناخوداگاه اشکام سرازیرشدبدجوردلتنگ مادرم بودم..حاج خانم گفت الهام جان چندروزه خیلی بهم ریختی چیزی شده؟کسی تومطبخ اذیتت کرده؟فهمیدم منظورش چیه..اخه تومطبخ یه پسری بودبه اسم رسول که دانشجوبودبرای خرج تحصیلش چندروزدرهفته میومدتومطبخ کارمیکرد..گاهی متوجه نگاهاش میشدم یه جورای هوام روداشت کمک میکرداالبته من خیلی اهمیت نمیدادم چون نمیخواستم پشت سرم حرف باشه ومیدونستم حاج خانم خط قرمزش رابطه دوستی تومحل کار...هرچندرسول گاهی انقدرتابلوبازی درمیاوردکه همه متوجه میشدن..درجواب حاج خانم گفتم نه کسی کاری به من نداره فقط یه لحظه دلم برای مامانم تنگ شد..گفت خیلی وقته منتظرم بیای ازخودت خانوادت برام تعریف کنی اماهمچنان سکوت کردی حرفی نمیزنی کم بیش من روشناختی میدونی هرکاری ازدستم بربیادبرات انجام میدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_پنجاه_هفت
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
نیما منو هول دادامد تویه نگاهی به اطراف کرد گفت گلاب اینجاچه غلطی میکنی؟ به والله قسم مثل آدم برام توضیح ندی اینجاچه خبره بلای سرت میارم که خودت روزی هزار بار آرزو مرگ کنی میدونی چرا؟ چون هم از دوست داشتنم سواستفاده کردی هم بهم دروغ گفتی پول برای خودت میخواستی نه لیلا؟داشتم از ترس سکته میکردم اشکام سرازیر شد گفتم نیما بخدا من کاری نکردم گفت معلومه کاری نکردی دارم میبینم بگواین لباسهای تنت پس چیه؟ دیگه عملا داشت داد میزد خانم دکتر که دید نیما خیلی عصبانيه و منم لال مونی گرفتم گفت اروم باشید من براتون توضیح میدم،نیما رفت رومبل نشست گفت بگید میشنوم..خانم دکتر براش یه لیوان آب آورد گفت این بخورید به اعصابتون مسلط باشید تا من بتونم براتون توضیح بدم،چند دقیقه ای سکوت حکم فرما شد بعد خانم دکتر گفت اگر این خانم واقعا نامزدتون باشه و شما دوست داشته باشید ازش حمایت میکنید من واقعیت بهتون میگم ولی تهش میخوام منطقی برخورد کنید.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir