eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. اگه طلاق هم میخواهی باید حالش خوب بشه بعد طلاق بگیری….نوید تنها بچه ی این خانواده است و باباش خیلی گردن کلفته،،،میتونه بدبختت کنه و نزاره یه آب خوش از گلوت پایین بره…..بنظر من باهاش زندگی کن و تنها تمرکزتو بزار به بهبودی نوید…..اگه نوید خوب بشه بهترین شوهر دنیاست……سینا ناهارشو برعکس من که فقط با غذا بازی کردم،،خورد….…..وقتی دیدم غذا خوردنش تموم شد گفتم:اگه منو میرسونی خونه که ممنون میشم اگه نه مزاحمت نمیشم و با تاکسی میرم…..سینا سریع دور دهنشو پاک کرد و گفت:حتما….اما ناهارتو نخوردی….گفتم:میل ندارم و دلم میخورد خیلی زود برگردم خونه….سینا با رستوران حساب کرد و بعدش منو رسوند جلوی در خونه…پیاده شدم و ازش تشکر و خداحافظی کردم….داشتم کلید مینداختم به در که سینا گفت:تعارف نمیکنی بیام داخل…؟؟؟برگشتم و گفتم:حتما این کار رو میکنم اما زمانی که نوید خونه باشه، سریع در رو بستم…..با صدای گاز ماشینش متوجه شدم که از کوچه خارج شد….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 😍😊 @Energyplus_ir
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. چند روز گذشت….یه روز عفت بهم گفت: میخواهم برم مرکز شهر…بیا باهم بریم…با دلخوری گفتم:نمیام…هر چی اصرار کرد قبول نکردم و مجبور شد تنهایی بره…..عفت که رفت منو اختر تنها شدیم…اختر اومد کنارم و گفت:حوصله داری باهم خرف بزنیم؟؟خوشحال گفتم:بله…خوشحال میشم….گفت:نمیدونم رضا به تو چی گفته که راضی شدی و باهاش اومدی؟؟؟اصلا میدونی رضا توی چه کاریه؟؟؟؟اختر گفت:همین دیگه….داری با جونت بازی میکنی…خیلی جوونی،،، حیف میشی…رضا مواد جابجا میکنه،،تو هم همدستشی…اولش فکر کردم تو هم میدونی و بخاطر پول اینکار رو میکنی ولی بعد متوجه شدم در جریان نیستی و رضا مفتی مفتی داره ازت سوء استفاده میکنه…گفتم:من کمکی برای جابجایی مواد نکردم….اینجا متوجه شدم که رضا با حسن اقا توی اینکاره…اختر گفت:پس چطور اون ساک جاساز شده پراز مواد رو اوردی اینجا؟؟گفتم:وای..وای..ساک رضا پراز مواد بود؟؟من روحم هم خبر نداشت.من شریک جرم رضا نیستم و ازم سوء استفاده کرده.،،، ادامه در پارت بعدی 🌹
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. لعیا رو با ویلچرمیبردم و میاوردم اما به هر حال برای جابجایی لعیا از داخل ویلچر به ماشین و بالعکس حتما باید بغلش میکردم …. از طرفی ویلچر رو جمع کنم و بردار و بزارم و غیره که حتما در طول روز ۲-۳بار تکرار میشد یه کم برای من که چهل سال رو رد کرده بودم سخت بود..،اما من تمام این کارهارو با کمال میل انجام میدادم و خوشحال بودم که دخترمو به هر زحمتی که بود کشیدمش بالا…..هر چند هوش و استعداد و تلاش خودش هم ۷۰درصد تاثیر داشت….هما هم از موفقیت لعیا خوشحال بود…لعیا دوره های پزشکی رو با پاس کردن واحدهای بیشتر زودتر تموم کرد و برای تخصص ارتوپدی زد و قبول شد..لعیا بخاطر مشکل جسمی که داشت ارتوپدی رو انتخاب کرد تا به کسایی که مشکلی مشابه دارند کمک کنه،…تمام دوران تخصصی هم خودم بغلم میکردم و با ماشین و بعد با ویلچر میبردم و میاوردم….آرزو که درسش تموم شد وارد بازار کار شد و همونجا یکی از همکاراش ازش خواستگاری کرد و منو هما بعداز تحقیق متوجه شدیم پسر خوبی هست …پس رضایت دادیم و این وصلت انجام شد و آرزو طی مراسم خوبی سر و سامون گرفت… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد… توی اون جلسه جعفر متوجه شد که من از اولش بهش دروغ گفتم و‌ نازا هستم و قضیه ی بچه ی دوم هم مشخص شد…جعفر بعنوان همسر من میتونست از مهناز خانم و همسرش بخاطر اغفال کردن من برای کاشت جنین خودشون در بطنم بدون رضایت همسرم شکایت کنه..از طرفی جعفر هم بخاطر سقط شدن یه بچه مجرم محسوب میشد ولی چون غیر عمد بود مجازاتی نداشت…همچنین طبق رای دادگاه دخترم مژده که کاملا غیرقانونی و بدون ثبت رسمی به ما رسیده بود قانون اجازه داشت بچه رو از ما بگیره و با هویت جدید تحویل بهزیستی بده….این رای دادگاه بود ولی رای روانشناس و روانپزشک بخاطر روحیه ی مژده چیز دیگه ایی بود..از بازداشت که آزاد شدم جایی برای رفتن نداشتم و بی اختیار و بخاطر مژده راهی خونه ی بابا شدم…وقتی رسیدم خونه ی بابا و مژده رو دیدم گرفتم بغلم و محکم به خودم چسبوندم و توی گوشش گفتم:دخترم!!!اول و آخر مامانت منم،…….من بدون تو میمیرم….(کلی حرفهای دیگه)…… ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مجید با خجالت اروم به من سلام داد که جوابشو ندادم پس رفت سراغ امیر و دستشو دراز کرد تا باهاش دست بده که دستش روی هوا موند…امیر با ناراحتی از خونه زد بیرون ….سارا هم خیره شد به عروس جدید…..به هر حال دختر نوجوون بود و از رفتارهای اونا تعجب میکرد…..اسم اون خانم نیره بود ….. چند سالی از مجید بزرگتر بود….از چهره اش فقط چشمهای روشن برنگ سبز و سفید رویش جذاب بود و از هیکلش قدبلندش…..موهاشو هم زرد کرده بود تا متفاوت تر باشه……نجمه برای خودنمایی از عروس و داماد پذیرایی کرد…با تعجب دیدم که نیره لقمه میگرفت توی دهن مجید میزاشت و بالعکس مجید هم همین کار رو میکرد….. همه ساکت بودیم و انگار فیلم تماشا میکردیم که یهو در حیاط مثل دفعه های قبل محکم کوبید شد و برادرا و پدر نیره وارد شد…..قیامتی به پا شد و دعوا و بزن بزن……نمیدونم کدوم همسایه زنگ زد ۱۱۰ و مامورا اومدند و مردهارو زخمی و خونی بردند کلانتری…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مادر کمال کلی برام خرید کرده بود و یه خانم هم اورده بود که صورتمو اصلاح کنه،خونه شور و شوقی بود که بیا و ببین..آرایشگر وقتی شروع به کار کردن،صدای هلهله و کل کشیدن فضای خونه رو پر کرد.همه فامیلهای ما بودند که کمک دست مامان اومده بودند.بزن و برقصی بود که صدای اه ناله های من بابت درد اصلاح توش گم شده بود..وقتی کار آرایشگر تموم شد همه حیرون و با تعجب میگفتند:وای که چقدرنازشدی صورت پراز مو و دخترونه ی من،، جاشو داد به ابروهای باریک و پوستی مثل پنبه،خیلی تغییر کرده و قشنگتر شده بودم.همونجا پارچه ی چادری که مادر کمال اورده بود رو روی سرم با سلام و صلوات و بزن و برقص بریدند و کوک زدند و در نهایت سرم کردند.شکلات روی سرم میریختند و کل میکشیدند.مامان اون روز بقدری خوشحال بود که هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش.دائم میرقصید.بعداز اصلاح مادر کمال اومد جلو و بوسم کرد و گفت:چقدررررر خوشگل شدی!بعد دو‌تا النگو توی دستم کرد و یه گردنبند هم گردنم انداخت و گفت:خوشبخت بشید.. ادامه در پارت بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر حامدبودتماس رووصل کردم اماحرفی نزدم میترسیدم گوشیش دست خودش نباشه اماچندثانیه ای که گذشت گفت افسون باگریه گفتم حامدچی شد؟گفت کجای؟گفتم فرارکردم دارم میرم مشهد،گفت رسیدی بروفلان مسافرخونه مدیرتش رومیشناسم زنگ میزنم هماهنگ میکنم..گفتم توپس چی؟گفت منم وسایلم روجمع کردم ازخونه زدم بیرون یکی دوروزی دزدکی کارهام روانجام بدم میام پیشت گفتم افسانه چی؟گفت امشب وقتی همه چی روفهمیدبهش گفتم عاشق توام میخوام ازش جدابشم اونم تمام وسایل خونه روشکست ازخونه زدبیرون داشتم باحامدحرف میزدم که پشت خطم افسانه امدبهش گفتم افسانه پشت خطه چکارکنم..گفت گوشیت روخاموش کن دیگه این خطتت روشن نکن فردا یه خط جدیدبخر تاخواستم قطع کنم گفت نه جوابش روبده توام بهش بگومن رودوستداری ازش بخواه به خانوادتم بگه که دنبالت نگردن بدونن بامنی.واینجوری خیالش از همه چی راحت ترمیشه... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور ده روزی ازاین ماجراگذشته بودچیزمشکوکی ازنگین ندیده بودم..یادمه یه روزسه شنبه مادرم بهم زنگزدگفت عموم فوت کرده به نگین خبردادم گفتم بایدبریم روستا،،اولش مخالفت کردامادقتی دیدمن خیلی جدی جلوش وایستادم ومیگم بایدبریم قبول کرداماگفت من پنج شنبه عروس دارم وبیامم بایدبرگردم.. مراسم خاکسپاری عموم چهارشنبه بودپنج شنبه ام مسجدگرفته بودن..صبح چهارشنبه بانگین راهی روستاشدیم موقع خاکسپاری متوجه شدم نگین میره یه گوشه باگوشیش حرف میزنه اماچون شلوغ بودهمه فامیل بودن نمیتونستم ازش بپرسم باکی داری حرف میرنی هرچندمیپرسیدم میگفت به مشتری وقت میدم..خلاصه اخرشب طبق قولی که به نگین داده بودم برگشتیم خونمون وقرارشدمن فرداصبح خودم تنهابرم روستا..صبح زودصبحانه ام روخوردم ازخونه زدم بیرون نگین فکرمیکرددارم میرم‌ روستاامامن چون به حرفش شک کرده بودم نزدیک خونه توماشین منتظرش نشستم..نزدیک ساعت ۱۰صبح نگارامددنبال نگین باهم رفتن خرید... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم.. پدرومادرم واردمطب شدن بادیدنم هردوتاشون زدن زیرگریه بغلم کردن امامن بخاطربی توجهی عدم حمایتی که بایدازانجام میدادن ولی کوتاهی کرده بودن اصلادلم براشون تنگ نشده بود. مامانم مدام بوسم میکردقربون صدقه ام میرفت..یکسال بودندیده بودمشون بابام گله میکردچرابهشون نگفتم کجازندگی میکنم چراخطم خاموش کردم..گفتم شمااون زمانی که من احتیاج به محبت داشتم دشمنم شدیدچطورتوقع داشتیدبهتون بگم کجاهستم..مادرم گفت سیامک خیلی میاد درخونمون سراغت رومیگیره گفتم برای همیشه اززندگیم خطش زدم لطفاهیچ وقت ادرس من روبهش ندید..خلاصه ازاون روزرفت امدخانواده ام بامن شروع شدخیلی اصرارداشتن برگردم پیششون امامن به تنهای زندگی کردن عادت کرده بودم۲سال ازجداییم میگذشت من تواین مدت وام گرفته بودم بهترین وسایل خونه روخریده بودم خیلی توزندگیم پیشرفت کرده بودم هیچ کمبودی نداشتم ..بیشتراوقات بااژانس رفت امدمیکردم تواژانش اشتراک داشتم واکثرراننده هارومیشناختم امایه مدت بود... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. خاله مجیدازدرامدبیرون گفت بالاچکارمیکردی گفتم به شماچه ربطی داره امدم خونم نگاه دستام کردگفت:ببین غیرخودت کسی اینجارفت امدنداره فردانیای بگی وسایلم نیست گم شده گفتم کسی نمیادازخونه ی خودش دزدی کنه بعدازاین ماجرا بابام گفت برووسایلت جمع کن بیارحق نداری دیگه بری اونجابعدازچندروزسمساری بردم وسایل چوبی روفروختیم والباقی وسایلمم وانت گرفتم اوردم ریختم تویه خواب خونه ی بابام واینجوری من بازندگی گذشته ام خداحافظی کردم..تنها چیزی که اون دوران خیلی اذیتم میکردسختگیری بابام وداداشام بودن که خیلی محدودم کرده بودن..هرجا میخواستم برم بایدکلی دلیل میاوردم تااجازه بدن برم بارهامتوجه میشدم تعقیبم میکنن که مبدا خلافی کنم..انقدراون زمان دلتنگ زندگی گذشته ام شده بودم دلم مجیدرومیخواست که یه روزصبح زودوقتی همه خواب بودن ازخونه زدم بیرون رفتم سرخاک مجیدکلی گریه کردم زندگی انگارنمیخواست روی خوشش روبهم نشون بده وهیچ کس سرسازگاری بادل من رونداشت... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
میخواستم تمام غلطهای که این چندسال درحقم کردن روهم بهش بگم ولی جلوی جمع روم نمیشدمیدونستم به صلاح هم نیست فعلاحرفی بزنم بحث ابرو خودم مادرم بود..بابام‌گفت یکتا توداری میگی من این همه سال دروغ گفتم..بهش نزدیکتر شدم گفتم تو بدبینی شکاکی افتاده به جونت که باعث میشه توهم بزنی قران بیاردست میذارم روش مادرمن ازگل پاکتره با این حرفهام بابام خیلی اروم شد تو فکر رفته بود‌...گفتم شرط من برای برگشت به اون خونه اینکه دیگه ازاین حرفهانشنوم واینکه پسرات توکارماحق دخالت نکنن..اونا دیگه بزرگ شدن میتونن خودشون یه خونه رواداره کنن اگرباشرایط ماکنارمیان بمونن نمیان منومامانم ازاون خونه میریم..بابام درکمال ناباوری من گفت باشه بخاطرتوقبول میکنم..رفتار بابام عجیب بودکه چه زودقانع شدبامامانم حرفزدم گفتم ایندفعه ام برمیگردیم ولی اگرتکراربشه ودست روت بلندکنه بخداقسم خودم کارهای طلاقت انجام میدم..خلاصه بامامانم بابام برگشتیم خونه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران وقتی صفحه گوشیش رونگاه کردم دیدم یه شماره افتاده سریع شماره روحفظ کردم توگوشیم خودم ذخیرش کردم.ثمین برای جواب دادن به تلفنش رفت.روبالکن ،وقتی برگشت از رفتارش متوجه شدم خیلی عصبیه ولی سعی میکردریلکس باشه..توبرنامه های مجازی دنبال به پروفایل ازاون شماره میگشتم ولی پروفایلی که عکس خودش باشه نداشت بهتربگم کلاعکس نداشت.فرداش به همون شماره زنگ زدولی خاموش بود.دیگه نتونستم طاقت بیارم به ثمین پیام دادم به بهانه خرید بیا بیرون کارت دارم..پاتوق منو ثمین یه کافه نزدیک محل کارسابقش بودوقتی امدبدون مقدمه چینی گفتم منوچقدرقبول داری گفت خیلی زیاد،گفتم پس ازت میخوام بهم دروغ نگی چون اولین دروغت باعث میشه ازچشمم برای همیشه بیفتی گفت قول میدم هرچی بپرسی راستش رو بگم،شماره روبهش نشون دادم گفتم اینکه بهت زنگ میزنم..بادیدن شماره گفت بابامه...من ازگذشته ثمین هیچی نمیدونستم وهمیشه فکرمیکردم کسی رونداره وقتی گفت بابام خیلی جاخوردم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. چشمهامو مالیدم و به گوشی نگاه کردم تا ببینم ساعت چنده؟؟فرصتی مونده برای انجام دادن تصمیمم یا نه،؟؟ساعت دو نیمه شب رو نشون میداد.سریع نشستم و قرصهارو از زیر بالشت برداشتم و یکی یکی باز کردم و ریختم توی لیوان…با انگشتم سعی کردم قرصهای توی اب رو هم بزنم تا حل بشه..در حال انجام این کار گوشی رو برداشتم تا ببینم پیامی که برام اومده از کیه...اسم پروفایلشو نشناختم چون نوشته بود پیام.با خودم گفتم:حتما اسمش پیامه و از گروههایی که عضو هستم اومده پی ویم..ولش کن..میخواستم گوشی رو بزارم زمین که پیام دوم هم اومد..بالافاصله پیام سوم و چهارم و الی آخر برام ارسال شد..متعجب توی دلم گفتم:حتما این آشناست چون غریبه ها فقط سلام خوبی مینویسند…بهتره جوابشو بدم..شاید وحدته،،یا آرش…پیام رو باز کردم و‌ دیدم نوشته:(سلام خوبی؟؟چرا جواب نمیدی؟سحر با توام؟توروخدا من اسمم پیامه..خب جواب بده بعد بلاک کن)عین همین جملات که براتون نوشتم ،نوشته بود.شوکه شدم،آخه اسم منو از کجا میدونست؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان تقریبایک ساعت نیمی بودراه افتاده بودیم جاده تاریک بودنمیشدتشخیص دادکجاداریم میریم..خیلی گرسنه بودم اون خانم که اسمش نوریه بود..یه نایلون دراورد که چندتاکیک وساندیس توش بود..به من تعارف کرد..گرسنگی امانم روبریده بود..بدون تعارف یه کیک وساندیس برداشتم..به راننده وهمسرشم تعارف کردکه اوناگفتن سیریم ونخوردن..خودشم یه کیک برداشت مشغول خوردنش شد..منم دیدم اون داره میخوره ساندیس روبازکردم وشروع کردم به خوردن..وازش تشکرکردم..گفتم شما همدان چکار دارید..نوریه گفت خونه خواهرم همدان وزایمان کرده میخوایم بریم بهش سربزنیم...بعد از نیم ساعت احساس میکردم هرکاری میکنم نمیتونم چشمهام روبازنگه دارم وسنگین شده بودم نفهمیدم کی خوابم برد...شاید بزرگترین اشتباه زندگیم سوارشدن به اون ماشین بود..و اعتمادبه اون زن ومردمیانسال که اصلا قیافه هاشون شک برانگیز نبود و یک درصدهم فکرنمیکردم چه خوابی برام دیدن...نمیدونم چندساعت خوابم برده بود.ولی وقتی چشام روبازکردم تویه جای تاریک بودم که دست پام ودهنم روبسته بودن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir