✍ سیره شهدا
همیشہ توی جیبش یہ زیارت عاشورا داشت
ڪار هر روزش بود
بعد هر نماز باید زیارت میخوند
حتی اگہ خستہ بود
حتی اگہ حال نداشت و یا خوابش میومد
شده بود تند میخوند، ولی میخوند
تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امامحسین (علیه السلام) چی بود
#شهید_علی_عابدینی🌷
#نماز_آیات
#شهید_چمران
@noore_quran
♥️صلیالله علیک یااباعبدالله
🌹شب جمعه است، سلام همهی نوکرها
🌹به شه "کرب و بلا"، پادشه بیسرها
🌹و بگویید: به "ارباب" که مهمان دارد
🌹به فدای قدم "مادر تو"، مادرها...
♥️صلیالله علیک یااباعبدالله
♥️شب جمعه
♥️شب زیارتی ارباب
@noore_quran
#دهه_کرامت
#کرونا
#امام_زمان
Hossein Sibsorkhi - Pedaram Khademe Darbare Hosseine [Sevilmusic].mp3
5.01M
♦️من از آن روز که دربند توام
🌹آزادم
♦️چه کنم حرف دگر یاد نداد
🌹استادم
🔺ماه تویی، راه تویی ابیعبدالله
🔻عشق دلخواه تویی ابیعبدالله
🔺حضرت شاه تویی ابیعبدالله
🔻یاحسینیاحسین ابیعبدالله
@noore_quran
♥️صلیالله علیک یااباعبدالله
♥️شب جمعه
♥️شب زیارتی ارباب
🎤حاج حسین سیبسرخی
#دهه_کرامت
#کرونا #امام_زمان
1_98663353.mp3
2M
🍃مهدی جان
🔸️جمعه به جمعه چشم من
🔸️منتظر نگاه تو
🔸️کی دل خسته ام شود
🔸️معتکف پناه تو
🔹️زمزمه ی لبان من
🔹️این طلب است از خدا
🔹️کاش شوم من عاقبت
🔹️یک نفر از سپاه تو
🍃 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
👊 #کرونا
👀 #من_ماسک_میزنم
@noore_quran
♥️السلام علیک یااباصالحالمهدی✋
♥️حاج قاسم از ماشین پیاده شد، یک خانم با حجاب نامناسب خواست عکس یادگاری بگیرد. حاج قاسم با او هم عکس گرفت.
♥️گفت: باور نمیکردم با من هم عکس بگیرید؛ از امروز سعی میکنم حجابم را درست کنم.
🌹شهید حاج قاسم سلیمانی
🌹یاد شهدا با صلوات
@noore_quran
#حجاب
#کرونا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️خدا به موسی گفت: چرا فرعون حین غرق شدن، تو رو صدا میزد، جوابشو ندادی؟
♥️سه بار صدات زد، "یا موسی"، میگفتی: "بله".
♥️چون تو خلقش نکرده بودی، جوابش رو ندادی...
♥️اگه به جای "یا موسی"، منِ خدا رو یکبار صدا میزد و میگفت: "یا الله"، من جوابش رو میدادم و به آب میگفتم: نگیرش...
@noore_quran
#حجاب #کرونا #من_ماسک_میزنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین نقطه دنیا،حرم سلطان است
پاکتر از دل دریا،حرم سلطان است
بیپناهی اگرازغصه بهخودمیپیچی
التیام همه غمها،حرم سلطان است
❤️23 ذیالقعده؛ روز زیارتی مخصوص #امام_رضا و به روایتی شهادت امام هشتم
❤️صلیاللهعلیک یاعلیبنموسیالرضا
@noore_quran
👊 #کرونا
😷 #من_ماسک_میزنم
❣هرجا دلت اسیرِبلا شدبگوحسین
❣قلبتتهی زِشوروصفا شدبگوحسین
❣نامحسیننسخهدرمان دردهاست
❣دردت اگربهذکر دواشدبگوحسین
@noore_quran
♥️صلیاللهعلیک یااباعبدالله
🌙 شب جمعه
⭐️شب زیارتی ارباب
👊 #کرونا
😷 #من_ماسک_میزنم
🌎 #دحوالارض
Hossein.Taheri.Be.Name.Ma.Ashabe.Gosh.Be.Farmane(128).mp3
14.44M
💙باید هر روزم عاشورا باشه
💜مثل عابس دلم دریا باشه
💙روز رجعت، میاد انشاءالله
💜پیش ارباب، سرم بالا باشه
🎤حسین طاهری
🌙شب جمعه
⭐️شب زیارتی ارباب
♥️صلیاللهعلیک یااباعبدالله✋
@noore_quran
👊 #کرونا
😷 #من_ماسک_میزنم
🌎 #دحوالارض
💜میخواهم شبیه تو باشم
🌷سردار شهید حاج حسین خرازی:
°•°• اگر کار برای خداست،
پس گفتنش برای چیست؟! °•°•
@noore_quran
🌷 #یاد_شهدا_باصلوات
👊 #کرونا
😷 #من_ماسک_میزنم
هدایت شده از هشتادیای انقلابی😎
🔹سلطان طوس است و اذنِ
🔹درگاهِ قبل از محرم
🔸کرب بلا میدهد باز
🔸این شاه قبل از محرم
🔹سلطان طوس است و عشقِ
🔹آقا جوادالائمه
🔸داده علی اکبرش را
🔸یک ماه قبل از محرم
🌹شهادت امام جواد علیه السلام تسلیت
🌹 #یا_جوادالائمه_ادرکنی
#کرونا
#من_ماسک_میزنم
@noore_quran
YEKNET.IR - zamine - shahadat imam javad - motiee.mp3
5.19M
▪️هر کس تو دنیا کسی داره
▪️من هم دارم مهربونمولا
▪️مولایی که همه هستیشو
▪️یکجا میبخشه به فقرا
▪️جواد اون کسیه که حتی
▪️نگفته میده حاجتا رو
▪️کسیه که امضا میکنه
▪️برات کاظمین ما رو
▪️جواد بن الرضا یا مولا
✋ #یا_جواد_الائمه_ادرکنی
🎤میثم مطیعی
@noore_quran
🏴شهادت مظلومانه امام محمدتقی، جوادالائمه (علیه السلام)، تسلیت باد.
👊 #کرونا
😷 #من_ماسک_میزنم
🌹در عید غدیر و عید مولا
🌹عید شه دین، امیر دلها
🌹تبریک صمیمانه ی ما به
🌹محبوبترین سید دنیا😍
عیدتون مبارک حضرت دلبر ✋
#غدیر #عید_غدیر مبارکباد❤️
#فقط_به_عشق_علی
@noore_quran
🎉🎊🎈🎁🎉🎊🎈🎁
🌸ورد لب و ذکر شبِ عشاق علیست
🌼تا صبح قیامت ولیالله علیست
🌸من یا علی و یا علی گویم همه عمر
🌼آنکسکه مرا بابنجات استعلیست
#فقط_به_عشق_علی ♥️
#عید_غدیر مبارک🌺🎊🌸🎉
فقط حیدر امیرالمومنین است✌️
😍 #غدیر
🔹🔸🔹🔸
چه میدانم چه میدانی، علی کیست...؟
کسی غیر از علی مثل علی نیست...
@noore_quran
4_5771814289178363277.mp3
8.87M
پر و بالم علیه😍
برکت سالم علیه🎁
نوکر فاطمه ام😌
نقش مدالم علیه🏅
سر و جونم علیه💓
روزی رسونم علیه👌
عفت زبونمو✨
غیرت خونم علیه💪
💚 #غدیر
❤️ فقطحیدر امیرالمؤمنیناست✌️
💚 #عید_غدیر مبارکباد🎊🎉
❤️ #فقط_به_عشق_علی 💕
🎤 سید رضا نریمانی
@noore_quran
💌پدر شهید دانشگر:
🌹شبی زمستانی در سال ۱۳۷۱ بود که در یک مجلس ذکر مصیبت اهلبیت، شرکت کرده بودم که روضه بابالحوائج حضرت عباس (علیهالسلام) را میخواندند و من بسیار منقلب شده بودم. یادم هست که در گوشه مجلس، با حضرت عباس نجوا میکردم.
🌹در همان حالوهوا بودم که نام فرزندی که در راه بود را انتخاب کردم و تصمیم گرفتم که نام فرزندم را "عباس" بگذارم.
🌹با مادرش، در میان گذاشتم؛ او هم پذیرفت.
🌹آن روزها گمان نمیکردیم که عباس، مثل صاحب نامش، در راه دفاع از حرم، به شهادت خواهد رسید.
📚برگرفته از کتاب "لبخندی به رنگ شهادت"؛ زندگینامه و خاطرات جوان مؤمن انقلابی، پاسدار مدافعحرم دهههفتادی، 💕شهید عباس دانشگر💕
🌞تولد: ۱۳۷۲/۲/۱۸
⭐️شهادت: ۱۳۹۵/۳/۲۰
🌷 #یاد_شهدا_باصلوات
🌷روحمان با یادشان شاد♥️
🌷راهشان پررهرو
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
یاعلی🤚
@noore_quran
#شهید_ایوب_بلندی متولد 29 آذر 1339 بود که با شهلا غیاثوند در 28 آذر 1362 ازدواج کرد. همسر این جانباز شهید میگوید: «از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که به چیز باارزشتری دل بسته است و اگر راهی پیدا کند که به آن برسد، نباید مانعش بشوم.»
جانباز شهید «ایوب بلندی» عصاره غم و درد بود؛ سر، فک، چشم، صورت، گردن، قلب، ریه، کمر، دست، کتف، در تمام پیکرش ترکش وجود داشت. بعد از اینکه انگشتان دستش قطع شد، عضلات پشتش را به دستش پیوند زدند و هیچ نگفت. او حتی از زمان طاغوت هم جراحتی در بدنش داشت؛ ساواک او را از بام «مسجد جامع تبریز» به پایین انداخته بود، به طوریکه تا مدتها دچار ناراحتی پا بود؛ اما باز هم صبورانه درد را تحمل میکرد. ایوب با 70 درصد جانبازی هیچگاه از پای ننشست و تا پایان عمر به مردم ایران اسلامی خدمت کرد...
جانباز شهید «ایوب بلندی» از جمله مردانی است که همیشه درد و رنج را همراه خود میدید. اما قبل از آن با «استقامت» و «صبر» دست دوستی داده بود. حتی این دو را به همسرش «شهلا غیاثوند» معرفی کرده بود. «محمدحسین»، «محمدحسن» و «هدی» به عنوان فرزندان ایوب هم آن ها را میشناختند. خانواده شهید بلندی مانند ما نیستند که وقتی برای چند روز مشکلات مهمان سفرههای زندگیمان شوند برای آنها جایی باز نکنیم. وقتی دردها یکی دو تا نباشد و درمانی هم برایشان پیدا نشود، وقتی جسم، دیگر توان این همه درد را نداشته باشد، روح بلند و صبر ایوب میطلبد که هنوز زنده باشی و به دردهایت لبخند بزنی.
این جانباز فرزانه ، سرانجام در چهارم مهرماه 1380 به شهادت رسید.
@noore_quran
❤️قسمت اول:
وقتی رسیدیم، ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانم و گفت: خوش آمدی، برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم.
بنشینید سنگهایتان را از هم وا کنید.
دلم شور میزد.
نگرانی که توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم دلشورهام را بیشتر میکرد.
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعایکمیل و حالا آمده بودیم، خانه دوستم صفورا.
تقصیر خود مامان بود.
وقتی گفتم دوست دارم با جانباز، ازدواج کنم، یک هفته مریض شد!
کلی آه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.
دختر اول بودم و اولین نوهی هر دو خانواده.
همه بزرگترهای فامیل روم تعصب داشتند.
عمهزینبم از تصمیمم که باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید.
وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت: اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و دکتر بشو؛ به دهبیستنفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است! چطوری زنده است! فردا با چهار تا بچه نگذاردت!
صفورا در بیمارستان مدرس کمکپرستار شده بود، همانجا ایوب را دیده بود.
او را از جبهه برای برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند.
صفورا آنقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که آنها
هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان.
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت
این رفت و آمدها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند...
📝ادامه دارد
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
❤️قسمت دوم:
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم
اگر می آمد و روبرویم مینشست، آنوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم
همیشه خواستگار که می آمد، تا مینشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست
ایوب آمد جلوی در و سلام کرد
صورت قشنگی داشت
یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود
وارد شد
کمی دورتر از من و کنارم نشست
بسم الله گفت و شروع کرد
دیوار روبرو را نگاه می کردیم
و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم
بحث را عوض کرد
_خانم غیاثوند، حرف های امام برای من خیلی سند است
+برای من هم
_اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم
+اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم
_شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد، اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم
+میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد، آنقدر پای انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند...!
📝ادامه دارد
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
🌹توی سفر کربلامون، سیدجواد دست چپش را روی شانه راستم میذاشت و با دست دیگرش عصای نابیناییش رو میگرفت و میرفتیم زیارت. بلد راهش بودم.
🌹یکبار که از حرم حضرت عباس بیرون میآمدیم، وقتی کفشهاش رو از کفشداری گرفتم، بدون این که خَم شوم، انداختم جلو پاش. ناغافل پاشنه یکیشان خورد به ناخن شست سیدجواد که ورم داشت. صورتش از درد جمع شد و با دست چپش، محکم شانم را فشار داد. با همان فشار، درد پیچید تو کل بدنم. با اینکه تقصیر خودم بود، آن لحظه از دستش خیلی ناراحت شدم.
🌹رهایش کردم و رفتم چند متر آنطرفتر. با ابروهای گرهخورده، ایستادم به تماشاش. دور خودش چرخید. چند متری جلوتر رفت. با همان حالش از چند نفری کمک خواست. نمیفهمیدند چی میخواد. درماندگیاش اشکم را درآورد. چند دقیقه بیشتر نمانده بود بهش برسم که با صدای جوانی به خودم آمدم: " به حسین و عباس ببخشش!"
🌹تمام موهای بدنم سیخ شد. بدون هیچ حرفی رفتم سمت سیدجواد. دستش را گرفتم و به سمت هتل حرکت کردیم، مثل بچهای که کنار مادرش آرام گیرد، آرامش گرفت. توی راه مثل ابر بهار اشک ریختم. بعد از آن، واقعاً ته دلم با سیدجواد صاف شد. صافِ صاف، مثل آینه.
📚کتاب چشمروشنی، زندگی جانباز شهید سیدجواد کمال به روایت همسر
🌷باز پنجشنبهو #یاد_شهدا_باصلوات
@noore_quran
#مباهله #محرم
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت دوم: رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم اگر می آمد و روبرویم مینشست، آنوقت نگاهمان به هم می
❤️قسمت سوم:
این را به آقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت
آقاجون سکوت کرد
سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و
گفت: بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد
ایوب گفت:
من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی میبندم
عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند
و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زده اند
ظاهرش هیچ کدام انها را که میگفت نشان نمیداد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید
چشم های من میشوند چشم های شما
❤️
کمی مکث کرد و ادامه داد:
موج انفجار من را گرفته است
گاهی به شدت عصبی میشوم، وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا آرام شوم
+اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
اینها را میگفت که بترساندم
حتما او هم شایعات را شنیده بود
که بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میروند.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم.
1_83287205.mp3
4.35M
🌹نوکرم، یهعمریه گدای این درم
🌹بزرگ شدهی پای منبرم
🌹اگه نیام تو روضههات کجا برم
🌹عاشقم، پر از توئه همه دقایقم
🌹درسته من بد و نالایقم
🌹اگه ردم کنی پیش کیا برم
🌹به زندگیم صفا بده
🌹تو قلبمو جلا بده
🌹محرمت داره میاد
🌹به من یه کربلا بده
🌙 شب #جمعه
♥️شب زیارتی ارباب
🤚صلیالله علیک یااباعبدالله
🎤حمید علیمی
@noore_quran
#مباهله #محرم
هرشبجمعهپُرازشورشوشیناستدلم
کربلا در پس ایوان حسین است دلم
با عنایات کریمانهی زهرای بتول
امشب انگار که بینالحرمین است دلم
🌙شب #جمعه
♥️شب زیارتی ارباب
🤚صلیاللهعلیک یااباعبدالله
@noore_quran
#مباهله #محرم
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت سوم: این را به آقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت آقاجون سکوت کرد
❤️قسمت چهارم:
گفتم:
اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم: قرآن
سریع گفت:
مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.
گفتم:
ولی یک شرط و شروطی دارد!
آرام پرسید:
چه شرطی؟؟
+ نمیگویم یک جلد قرآن!
میگویم "ب" بسم الله قرآن تا آخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم.
اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بود و فکر میکرد.
صورتش سرخ شده بود.
ترسانده بودمش.
گفتم:
انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ، فقط یک مسأله میماند!
چند لحظه مکث کرد.
شهلا؟
موهای تنم سیخ شد.
از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ، آنوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت چهارم: گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت
❤️قسمت پنجم:
پرسیدم: چی؟؟؟؟
_ قضیه برای من کاملاً روشن است. من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من هستی، فقط مانده چهره ات...!😦
نفس توی سینهام حبس شد.
انگار توی بدنم آتش روشن کرده باشند.
ادامه داد:
تو حتماً قیافه من را دیده ای، اما من...
پریدم وسط حرفش:
از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه آنطور که شما فکر می کنید.
_باشد به هر حال من حق دارم چهرهات را ببینم.
دست و پایم را گم کرده بودم.
تنم خیس عرق بود.
و قلبم تندتر از همیشه میزد.
حق که داشت.
ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.
_ اگر رویت نمی شود، کاری که میگویم بکن؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من...
خیره به دیوار مانده بودم.
دست هایم را به هم فشردم.
انگشت هایم یخ کرده بودند.
چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم.
چند ثانیه ای گذشت.
گفت: خب کافی است.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
🔹دوست شهید:
🌹او از گناه دوری میکرد در نماز هایش بدنش میلرزید و صورتش از اشک خیس میشد، او آقا امام زمان عج را ملاقات میکرد.
🌼و وقتی از کنار آقا می آمد چهره اش جور دیگری میشد. یک روز گفتم از رازهایت بگو؟؟ خندید و جواب نداد اصرار کردم تا بگوید و گفت تا زنده ام به هیچکس نگو او گفت با دوستان به سفر رفته بودیم کتری را برداشتم و رفتم کنار رود خانه ،تا رسیدم یک دفعه سرم را پایین انداختم بدنم میلرزید پشت بوته ها قایم شدم آنجا چندین دختر مشغول شنا کردن بودند *همانجا گفتم خدایا بخاطر تو از این گناه گذشتم*
🌹 رفتم کنار آتیش بدنم میلرزید و گریه میکردم. با توجه گفتم "یا الله یا الله" فورا صدایی شنیدم که میگفت: *«سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والروح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح)* هیچکس جز من این صدا را نشنید. از آن روز درهای عالم به رویم باز شد🕊️
💕او در 19سالگی ترکش به پهلوی چپش و قلبش اصابت کرد. او بلند شد و رو به سمت کربلا دستش را به سینه اش گذاشت و سلام داد و بعد به شهادت رسید *او در هنگام خاکسپاری هم دستش هنوز بر روی سینه اش بود*
🌹شهید احمد علی نَـیّری
🌷 یاد شهدا باصلوات
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
@noore_quran
🍃تولد: ۱۳۴۵/۴/۲۹
🍃شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۷
⭐️محل تولد: دماوند
⭐️محل شهادت: اروندرود
#مباهله #جمعه #روز_مباهله
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت پنجم: پرسیدم: چی؟؟؟؟ _ قضیه برای من کاملاً روشن است. من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من
❤️قسمت ششم:
دعایکمیلمان باید زودتر تمام می شد.
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.
خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می آیند خانه ی ما.
از سر شب یک بند باران میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه خواستگاری رسمی باشد.
زنگ در را زدند. اقا جون در را باز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو
سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید.
آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین آمده بودند.
مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون.
مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد.
چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن آقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار...
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
@noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت ششم: دعایکمیلمان باید زودتر تمام می شد. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب، تبریز
❤️قسمت هفتم:
حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. گفت از هر راهی جبهه رفته است. بسیج، جهاد و هلالاحمر. حالا هم توی جهاد کار می کند.
صحبت های مردانه که تمام شد، آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است.
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود.
جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود.
از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه.
مامانم با لبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود.
سرم را پایین انداختم.❤️
مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،
جوان نیست که هست، آن انگشتش هم که توی راه خمینیجانتان این طور شده.
توکه دوست داری.
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید.
هیچ کس نمیدانست من قبلاً بله را گفتهام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
📌قطب محیی در نامه ای می نویسد:
❤️شنیده ام که حسین منصور در کشتی بود، پیوسته عرقچینی که داشت، میدرید و باز میدوخت تا بیکار نباشد و می گفت:
"هِیَ النَّفْسُ الَّتِی إِنْ لَمْ تَشْغَلْهَا شَغَلَتْکَ":
🌹این نفس به گونه ایاست که اگر تو آن را مشغول نکردی، او تو را مشغول خواهد کرد...
📚احسنالتراتیب، ص۸۶
🍃🌸🍃
گفتم شبی بهمهدی بردی دلم زِ دستم
من منتظر بهراهت شب تاسحر نشستم
گفتا حجاب وصلم، باشد هوای نفست
گرنفسخودشکستی،دستترسدبهدستم
🍃🌸🍃
✋یااباصالحالمهدی ادرکنی
@noore_quran
#مباهله #جمعه #روز_مباهله