English 4U
In this comedy set in premodern Iran Mirza Norooz is a pharmacist who is unwilling to discard his ol
در این فیلم کمدی در ایران پیش مدرن، میرزا نوروز یک داروساز است که حاضر نیست کفشهای کهنهاش را دور بیندازد و کفشهای نو بخرد. این باعث می شود که مردم شهر او را به تمسخر بگیرند و او را برای حضور در کارهای اجتماعی ناتوان می کند. همسر و فرزندان او دیگر نمی توانند این وضعیت را تحمل کنند. او را ترک کرده اند و خرید کفش نو را شرط بازگشت خود قرار داده اند. میرزا بالاخره تصمیم می گیرد با تلخی بسیار کفش نو بخرد. او سعی میکند کفشهای کهنهاش را دور بیندازد، اما هر کاری با آنها انجام میدهد برایش مشکل ایجاد میکند. اوضاع به قدری بد می شود که نزدیک بود اشتباهی سر او را ببرند. بالاخره وقتی کفشهای قدیمیاش در ملاء عام سوزانده میشود آسوده خاطر میشود. او سپس با همسر و فرزندانش که به خانه برگشته اند به زندگی آرام باز می گردد.
#translation
God's glory in the words of Imam Ali a.s.
From Nahj-El- Balagheh, Seromon 1
جلال خداوند در کلام امام علی علیه السلام
از نهج البلاغه، خطبه ۱
All praise is due to God whose praise the glorifiers cannot carry out
ستایش مخصوص خداوندی است که ثناگویان در ستودن او فرو مانند
Whose bounties the enumerators cannot count and to whom the hard workers are unable to do justise
و حسابگران نعمت های او را نتوانند شمرد و کوشندگان حق او را ادا نکنند،
the God whose nature the ambitious cannot undersatad and searching minds cannot reach
و خدایی که افکار ژرف اندیش، او را درک نمی کنند و دست غواصان دریای علوم به او نخواهد رسید
The God attributes have no limit no any exhaustive description
آن کسی که برای صفات او حد ومرزی وجود ندارد، صفت های او تعریف ناشدنی است
God is with everything without being at a level with them
با همه چیز است بدون اینکه در سطح آنها باشد
God is different from everything without being separate from them
غیر از هرچیزی است ولی نه بدانسان که ازو دور باشد
God acts but without needing to move or use instruments
انجام دهنده همه کارهاست بدون آنکه حرکات و ابزاری داشته باشد
God is All-seeing even when there was no creation to be looked at.
بیناست حتی در آن هنگام که هیچ چیزی از آنچه را که آفریده نبوده است
God initiated creation without a need for reflection, without a need to use experience , without a need to use to make movement, and without experiencing any doubt as to his act
آفرینش را آغاز کرد و موجودات را به یکبار پدید آورد، بی انکه اندیشه ای به کار برد یا از آزمایشی سود برد بدون آنکه حرکتی ایجاد کند
#Imam_Ali a.s.
#Ramadan
#Translation
┅═ঊঈ🌺🌹ঊঈ═┅╮
📕 @English_4U
╰┅═ঊঈ🌸🌷ঊঈ═┅╯
Whitebridge Was a small village, and old people often Came and lived there. Some of them had a lot of old furniture, and they often did hot What some of it, because they Were in a smaller house how, so every Saturday morning they put it out, and other people Came and looked at it, and sometimes they took it away because they Wanted it.
Every Saturday, Mr. and Mrs. Morton put a very ugly old bear’s head out at the side of their gate, but nobody Wanted it. Then last Saturday, they Wrote, ‘I’m very lonely here. Please take me, ‘on a piece of paper and put it near the bear’s head.
They Went to the town, and come home in the evening. There Were now two bears’ heads in front of their house, and there Was another piece of paper. it said, ‘l Was lonely too. ‘
وایت بریج دهکده کوچکی بود. و افراد سالخورده اغلب به آنجا می رفتند و در آنجا ساکن می شدند. بعضی از آنها مبلمان قدیمی زیادی داشتند. و بیشتر وقتها به بعضی از آنها نیاز نداشتند چون اکنون دیگردر خانه های کوچکتری بودند. بنابراین صبح شنبه هر هفته آنها را بیرون می گذاشتند.مردم به دیدن وسایل آمده و به آنها می نگریستند. و گاهی چون به آنها نیاز داشتند. آنها را با خود می بردند.
صبح هر شنبه ،آقا و خانم مارتون ،یک سر خرس زشت قدیمی را در کنار درب خانه شان می گذاشتند. اما کسی آن را نمی خواست. پس شنبه گذشته روی تکه ای کاغذ نوشتند. “من خیلی اینجا تنهام. لطفا منو ببرید.” و اونو کنار سر خرس گذاشتند.
آنها به شهر رفتند و و غروب به خانه برگشتند.
اکنون دوتا سر خرس جلوی درب خونشون بود. و یه تکه کاغذ دیگه کنار سر خرس بود. روی اون نوشته شده بود” منم تنهام”
#Whitebridge
#Beginner
#Short_story
#Vocab
#Translation
┏━━ °•🖌•°━━┓
🍃@English_4U🍃
┗━━ °•🖌•°━━┛
حالا بیایید داستان جیمز که در اداره کار میکند را بشنویم.
Now let’s hear the story about James who works in an office.
الف) جیمز در یک اداره کار میکند.
A) James works in an office.
او هر روز سرش خیلی شلوغ است.
He is very busy every day.
او جلسههای بسیاری با مشتریهایش دارد.
He has many meetings with his customers.
او این جلسهها را دوست ندارد.
James does not like these meetings.
او فکر میکند که آنها بسیار کسلکننده هستند.
He thinks they are very boring.
بعضی از مشتریها با جیمز دوستانه رفتار میکنند.
Some customers are friendly to James.
با این حال، بعضی از مشتریان خوب نیستند.
Some customers are not nice, though.
جیمز زمان نهار طولانی دارد.
James takes long lunch breaks.
او ساعت ۵:۰۰ میتواند به خانه برود.
He can go home at 5:00.
او هر روز منتظر میماند تا ساعت ۵:۰۰ شود.
He waits every day for 5:00 to come.
حالا بیایید داستانی را که جیمز گفته بشنویم.
Now let’s hear the story told by James.
ب)من در یک اداره کار میکنم.
B) I work in an office.
من هر روز سرم خیلی شلوغ است.
I am very busy every day.
من جلسههای بسیاری با مشتریهایم دارم.
I have many meetings with my customers.
من این جلسهها را دوست ندارم.
I do not like these meetings.
من فکر میکنم که آنها بسیار کسلکننده هستند.
I think they are very boring.
بعضی مشتریها با من دوستانه رفتار میکنند.
Some customers are friendly to me.
با این حال، بعضی از مشتریان خوب نیستند.
Some customers are not nice, though.
من زمان نهار طولانی دارم.
I take long lunch breaks.
من ساعت ۵:۰۰ میتوانم به خانه بروم.
I can go home at 5:00.
من هر روز منتظر میمانم تا ساعت ۵:۰۰ شود.
I wait every day for 5:00 to come.
حالا چند سؤال اینجاست. شما میتوانید به آنها پاسخ دهید، یا میتوانید فقط به من گوش کنید همانطور که به آنها پاسخ میدهم.
Now here are some questions. You can try answering them, or you can just listen to me as I answer them.
سؤالات:
Questions:
۱) جیمز در یک اداره کار می کند. آیا جیمز در مدرسه کار می کند؟ خیر، جیمز در یک اداره کار می کند.
1) James works in an office. Does James work at a school? No, James works in an office.
۲) جیمز هر روز سرش بسیار شلوغ است. آیا جیمز سرش بسیار شلوغ است؟ بله، او هر روز سرش بسیار شلوغ است.
2) James is very busy every day. Is James very busy? Yes, James is very busy every day.
۳) جیمز قرارهای کاری بسیاری با مشتری هانش دارد. آیا جیمز قرارهای کاری کمی دارد؟ خیر، قرارهای کمی ندارد؛ جیمز قرارهای کاری بسیاری با مشتری هانش دارد.
3) James has many meetings with his customers. Does James have a few meetings? No, not a few, James has many meetings with his customers.
۴) جیمز فکر میکند قرارهای کاری بسیار خسته کننده هستند. آیا جیمز فکر میکند قرارهای کاری خسته کننده هستند؟ بله، جیمز فکر می کند قرارهای کاری بسیار خسته کننده هستند.
4) James thinks the meetings are boring. Does James think the meetings are boring? Yes, James thinks the meetings are boring.
۵)برخی مشتری ها مهربان هستند. آیا تمام مشتری ها مهربان هستند؟ خیر، نه تمام مشتری ها، برخی از مشتری ها مهربان هستند.
5) Some of the customers are friendly. Are all the customers friendly? No, not all the customers, some of the customers are friendly.
۶) جیمز زمان نهار طولانی دارد. آیا جیمز زمان نهار کوتاهی دارد؟ خیر، او زمان نهار کوتاه ندارد. او زمان نهار طولانی دارد.
6) James takes long lunch breaks. Does James take short lunch breaks? No, he does not take short breaks. He takes long lunch breaks.
۷) جیمز می تواند ساعت پنج به خانه برود. آیا او می تواند ساعت چهار به خانه برود؟ خیر، او می تواند ساعت پنج به خانه برود.
7) James can go home at 5:00. Can James go home at 4:00? No, not at 4:00, he can go home at 5:00.
و این داستان جیمز است که در یک اداره کار میکند.
And that’s the story of James who works in an office.
#Listening
#Translation
#intermediat
#James_work
🔹@English_4U
“Well,” one of the men Said to the other, “We’re not going to get this cupboard upstairs?”
یکی از آن دو مرد به دیگری گفت: “ما که نمی توانیم آن را به بالای پله ها ببریم؟””
“Upstairs?” the other man Said.
مرد دیگر گفت: “بالای پله ها؟!”
“Aren’t we taking it downstairs?”
“نمی خواهیم آن را به پایین پله ها ببریم؟”
#Heavy_Cupboard
#Beginner
#Short_Story
#Translation
┏━━ °•🖌•°━━┓
🍃@English_4U🍃
┗━━ °•🖌•°━━┛
Mr. Williams was a gardener and a very good one too. Last year he came to work for Mrs. Elphinstone, who was old, fat and rich.
She knew nothing about gardens, but thought that she knew a lot, and was always interfering One day Mr. Williams got angry with Mrs. Elphinstone and called her an elephant. She did not like that at all SO she went to a lawyer and a few months later Mr. Williams was in court, accused of calling Mrs. Elphinstone an elephant. The magistrate found Mr. Williams guilty so Mr. Williams said to him, ‘Does that mean that I am not allowed to call this lady an elephant anymore?’
‘That is quite correct,’ the magistrate answered.
And am I allowed to call an elephant a lady?’ the gardener asked “Yes, certainly,’ the magistrate answered.
Mr. Williams looked at Mrs. Elphinstone and said, ‘Goodbye, lady.’
آقای ویلیامز یک باغبان خیلی خوب بود. او پارسال برای کار پیش خانم الفینستون، که خانمی پیر، چاق و ثروتمند بود، آمد. او درباره باغبانی چیزی نمیدانست اما فکر کرد که چیزهایی در این مورد یاد بگیرد و بنابراین همیشه مزاحم آقای ویلیامز بود.یک روز آقای ویلیامز از دست خانم الفینستون عصبانی شد و به او گفت فیل. او اصلا شبیه فیل نبود بنابراین نزد وکیلی رفت و چند ماه بعد آقای ویلیامز به اتهام گفتن “فیل” به خانم الفینستون در دادگاه احضار شد. رئیس دادگاه آقای ویلیامز را گناهکار دانست. سپس آقای ویلیامز گفت یعنی من اجازه ندارم به این خانم فیل بگویم؟
رئیس دادگاه جواب داد، کاملا درست است. باغبان پرسید: اجازه دارم به یک فیل، “خانم” بگویم؟
رئیس دادگاه جوتب داد بله، حتما.
آقای ویلیامز به خانم الفینستون نگاه کرد و گفت: خداحافظ خانم.
#Short_story
#Elephant
#Translation
🔸@English_4U
هدایت شده از English 4U
فِیگِن توضیح داد: «… او را محکم بغل کردم و به او گفتم او را رها نخواهم کرد. خوشحالم که به خیر گذشت و هیچکس کشته نشد. من برای او غمگین بودم چون او را می شناختم … می دانستم از آن لحظه دیگر زندگی او مثل همیشه نخواهد بود.
نیومن به پلیس گفت که قتل عام كلمباین را در اینترنت جستجو كرده بود. او گفت که به این دلیل دست به این تیراندازی زد که از «احمق» خطاب شدن توسط مردم خسته شده بود. او برای تیراندازی از تفنگ دستی مادرش استفاده کرد. نیومن تحت بازداشت خانگی قرار گرفت و به 200 ساعت خدمات اجتماعی محکوم شد.
If not for the brave actions of Jencie Fagan things could have been a lot worse for everyone.
اگر اقدامات شجاعانه جنیس فیگن نبود، شاید همه چیز برای همه بسیار بدتر می شد.
Stricter gun laws would prevent a lot of school shootings in the US, but more kind words, hugs, and understanding would go a long way as well.
قوانین سختگیرانه تر اسلحه می تواند از تیراندازی های مدرسه در ایالات متحده جلوگیری کند، اما سخنان مهرآمیزتر، در آغوش گرفتن و درک نیز می تواند بسیار موثر باشد.
#upper_intermediate
#translation
#Reading
┏━━ °•🖌•°━━┓
🍃@English_4U🍃
┗━━ °•🖌•°━━┛
📒#the_story of my conversion from Christianity to Islam.
My parents, grandparents, and all my aunts and uncles were deeply rooted in Christianity. They were ministers, youth ministers, pastors, and evangelists, so that was the environment I grew up in. Later on, I became an ordained minister after my grandfather, and I was the only grandchild of my grandfather who actually started off preaching and ministry in the church he helped establish and ministered in.
Later on, you know how this area indoctrinates you; you're commanded to teach it, and you're always forced to accept things by bait and not build upon facts. I can go further into detail on that aspect if needed."
پدر و مادرم، پدربزرگ و مادربزرگم، و تمام خاله ها و عموهایم عمیق ا در مسیحیت ریشه داشتند. آ نها کشیش، رهبران جوانان، شبان و مبلغ بودند، بنابراین من در چنین محیطی بزرگ شدم. بعدها، من هم پس از پدربزرگم به عنوان کشیش منصوب شدم و تنها نوه ی پدربزرگم بودم که واقعا موعظه و فعالیتهای مذهبی را در کلیسایی که او به تأسیس آن کمک کرده و در آن خدمت میکرد، شرو ع کردم .
بعدتر، میدانید چطو ر در این منطقه به شما آموزش داده میشود که چه چیزی را باور کنید ؛ شما موظفید آن را آموزش دهید، و همیشه مجبور هستید چیزها را بدون استناد به واقعیتها بپذیرید. اگر نیاز باشد، میتوانم در مورد این جنبه بیشتر توضیح بدهم .
#Short_story
#translation
@English_4U
📒#the_story of my conversion from Christianity to Islam.
When the reality was that I was like a baby, curled up in the corner, crying because at one time, I was teaching many people that God became flesh—a lie! I was forced to speak these lies and to uphold a doctrine that was actually leading people away from Allah (Subhanahu Wa Ta'ala) and away from the true worship of the one, true God. That is why I chose Islam.
واقعیت این بود که مثل یک نوزاد در گوشهای جمع شده بودم و گریه میکردم، چون زمانی به بسیاری از مردم آموزش میدادم که خدا به جسم تبدیل شده است—و این یک دروغ بود! من مجبور بودم این درو غها را بگویم و از دکتری نهایی حمایت کنم که در واقع مردم را از الله )سبحانه و تعالی( و از عبادت واقعی خدای یکتا دور میکرد. به همین دلیل بود که اسلام را انتخاب کردم.
#Short_story
#translation
@English_4U
He gave me the study of mutawatir (authentic) Hadith, and he gave me the Hadith of Thaqalayn, which is the most cited Hadith. And I made my decision, Alhamdulillah. At that point, it was like Prophet Muhammad (Sallallahu Alaihi Wa Aalihi assalam) had said that Ali (AS) is going to be
your guide because the Quran will not separate from the Ahlul Bayt until they return and meet again at the pool of Kawthar in the Akhirah (the Day of Resurrection). That hit me so hard, and I tell my Sunni brothers and sisters: I can’t hold this truth back. I said, "Joe’s not going to sit here and deceive me again and keep lying to me while you’re not even following the Sunnah." The Ahlul Bayt, since the passing of our Prophet Muhammad (Sallallahu Alaihi Wa Aalihi wasallam), have been hated. They have tried to corrupt the very Sunnah, which they have succeeded in doing. I even asked them: What about Abu Bakr? When he was supposed to go to war, why did he sit there and pray when he was commanded to go with someone else to the battle? He was more concerned about being called the Khalifah and being chosen by the Sahabah than being chosen by Allah (Subhanahu Wa Ta'ala) or Prophet Muhammad (Sallallahu Alaihi Wa Aalihi wasallam).
او به من مطالعه ی حدیث متواتر را داد و حدیث ثقلین را که معتبرترین حدیث است، به من داد. و من تصممیم خود را گرفتم، الحمدلله. در آن نقطه بود که به یاد آوردم پیامبر اسلام )صل الله علیه و آله وسلم( گفته بودند که علی )علیه السلام( هدایتگر شما خواهد بود زیرا قرآن از اهل بیت جدا نخواهد شمد تا زمانی که آنها بازگردند و در روز قیامت در حوض کوثر با یکدیگر ملاقات کنند. این حرف : خیلی به من ضربه زد و من به برادران و خواهران سنیم گفتم: نمیتوانم این حقیقت را مخفی کنم. گفتم «جو (یعنی کسمی که حقیقت را پنهان میکند) نمیتوانمد اینجا بنشیند و دوباره مرا فریب دهد و همچنان دروغ بگوید، در حمالی کمه شما حتی از سنت پیروی نمی کنید » اهل بیت از زمان وفات پیامبر اسلام )صل الله علیه و آله وسلم( مورد نفرت قرار گرفته اند. آنها سعی کرده اند سنت پیامبر را که خود آن را به فساد کشانده اند، خراب کنند. من حتی از آنها سوال کردم: چرا ابو بکر، زمانی که باید به جنگ میرفت، نشست « و نماز خواند؟ وقتی که به او دستور داده شده بود تا با کسی دیگر به جنگ برود؟»
او بیشتر نگران این بود که خلیفه شود و از سوی صحابه انتخاب شود تا اینکه از طرف الله )سبحانه و تعالی( یا پیامبر اسلام )صل الله علیه و آله وسلم( انتخاب شود
#Short_story
#translation
@English_4U
#Air_Conditioner
Mr Hodge was a chicken farmer. He had hundreds of chickens, and sold the eggs and the meat and got quite a lot of money for them, but he lived in a very hot part of the country, and he found that his hens laid hardly any eggs in the summer.
آقای هاج یک پرورش دهنده جوجه بود. او صدها جوجه داشت و تخم ها و گوشت آنها را می فروخت و از فروش آنها پول زیادی به دست می آورد. اما او در قسمت گرم کشور زندگی می کرد و کم کم فهمید که مرغ هایش در تابستان به سختی تخم می گذارند.
So he decided to put air conditioning into his chicken house so that the hens would lay well all through the year and he could get more eggs and in that way earn more money.
پس تصمیم گرفت در ساختمان جوجه ها دستگاه تصفیه هوا بگذارد، به طوری که مرغ ها در سرتاسر سال خوب تخم گذاشتند و او توانست تخم مرغ های بیشتری به دست آورد و از آن طریق پول بیشتری کسب کند.
The owner of the company which sold the air-conditioning came to see him, and when he saw Mr Hodge’s house, he thought that he might be able to persuade him to buy some air conditioning for that too.
صاحب شرکتی که دستگاه تصفیه هوا می فروخت به دیدن او آمد و وقتی خانه ی آقای هاج را دید فکر کرد که ممکن است بتواند او را متقاعد کند تا چند دستگاه تصفیه هوای دیگر نیز برای آنها بخرد.
Your wife would be much happier and more comfortable then, he said to Mr Hodge. But Mr Hodge was not interested.
او به آقای هاج گفت همسر شما خیلی راضی تر و راحت تر می شود. آما آقای هاج تمایلی از خود نشان نداد.
My wife doesn’t lay eggs, he said.
او گفت، اما همسر من که تخم نمی گذارد
#Listening
#Translation
↻𝑗𝑜𝑖𝑛↷
╔═⊱✵⊰══════╗
@English_4U
╚══════⊱✵⊰═╝