eitaa logo
💠° انقلابی تَراز_۵٧ °‌💠
477 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
25 فایل
انقلابی تراز امام خمینی ( ره ) فرمودند : شما پیروزید برای ِاینکه اسلام ، پشتیبان شماست .❤️ راه ارتـبـاطـی بـا مـدیـر👇 @enqelabi_taraz گـوش جـان به حـرفـاتـون https://harfeto.timefriend.net/17195744840509 کـپـی حـلـال مـا هـدفـمـون چـیـز دیـگـریـسـت🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۳ ... عصر جمعه راهی می‌شوم تا صبح، سر کارم حاضر باشم. شب به دانشگاه می‌رسم. کارهای عقب‌مانده‌ام را انجام می‌دهم. خوابم نمی‌برد. اسفندِ امسال اصلا اسفندِ بی‌خوابی است. دلخوشی جدیدم این شده که حالا گهگاه می‌توانم به خانه عمو بروم و فاطمه را ببینم. صبح تا عصر مشغول کارهای دفتر بودم. هنوز آن اندوهِ پیشین را می‌شود در چهره حاج‌حمید دید. امروز سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نشد با هم زیاد صحبت کنیم. حاجی با روزهای اولی که او را دیده‌ام فرق کرده. یادم نمی‌رود آن اوایل ورودم به دانشگاه را و آن اولین برخورد را. رفته بودیم مشهد؛ اردو. وسط شلوغی‌ها داشتم با بچه‌ها از پله‌های هتل پایین می‌آمدم که چشم حاجی افتاد به من. با شگفتی وراندازم کرد و زد به درِ شوخی. چهره‌ام از سنم عقب افتاده بود و گهگاه از این شوخی‌ها می‌شنیدم. یادم نیست در جواب شوخی حاجی چه گفتم اما یادم هست که نتوانستم درست نگاهش کنم. سرم را پایین انداختم و خندیدم. بعدها که ارتباطم با حاجی بیش‌تر شد، می‌دیدم که زهرِ سختی‌ها را با همین شوخی‌ها می‌گیرد. از اردو که برگشتیم، حاجی دستور داده بود که بردن بچه‌ها به هتل قدغن شود. گفته بود بچه‌ها از این به بعد بروند مسجدی یا حسینیه‌ای. از این رفتارهایش ذوق می‌کردم. به گذشته که نگاه می‌کنم، می‌بینم آن تصمیمِ سرِ بزنگاهِ در آن دوراهیِ مابین کامپیوتر خواندن در دانشگاه سمنان و رفتن به دانشگاه امام حسین(علیه‌السلام) یا آن تصمیمِ سر بزنگاهِ دوراهیِ بعد از فارغ‌التحصیلی، یعنی ماندن در دانشگاه یا برگشتن به سمنان، اگر فایده‌اش فقط آشنایی با حاج‌حمید باشد، می‌ارزیده. نتایج انتخاب رشته که آمد، خیلی‌ها مشورت می‌دادند که برو کامپیوتر بخوان اما سرآخر دلم انتخاب دیگری کرد. روزهای آخر تحصیل هم خیلی‌ها مشورت می‌دادند که در دانشگاه بمان. می‌خواستم برگردم و برای شهرم کاری بکنم، اما قانع شدم که اگر بمانم، شاید بتوانم برای دانشجوهایی که از همه‌جای ایران می‌آیند، کاری بکنم. دانشگاه فقط یک نفر نیرو می‌خواست و اکیپ ما سه‌نفره بود. آخر هم با ماندن هرسه‌نفرمان موافقت کردند و این شد آغاز ارتباط بیش‌تر من و حاجی. سه سال قبل، وقتی مسئول دفترش شدم، پاییز بود اما دلم بهاری بود. حالا می‌فهمم که حاجی کی پاییزی است و کی بهاری... ... 📔 📱@enqelabi_taraz_57