eitaa logo
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
520 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
💠واحد رسانه صالحین پایگاه مقاومت بسیج شهید چمران مسجد المهدی(عج)شهرستان امیدیه💠 مطالب، سیاسی، فرهنگی، مذهبی، مسابقات و جوایز و..✌✌ ♻انتقادات و پیشنهادات @mysamzahra1365
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان مشهد براي اهالي محل و خانواده شهدا راهاندازي كنيم. با سختي فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم. البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبي ميكنم. نميدانستم كه اهل بيت: ما هيچگاه چنين دعايي نكرده اند. آنها دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمه هاي شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم. بلافاصله ديدم جواني بسيار زيبا بالای سرم ايستاده. از هيبت و زيبايي او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم. ايشان فرمود: »با من چكار داري؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكني؟ هنوز نوبت شما نرسيده.« فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتني است، پس چرا مردم از او ميترسند؟! ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماس هاي من بيفايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويي محكم به زمين خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود. ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد!! خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟
چند روز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان مشهد براي اهالي محل و خانواده شهدا راه اندازي كنيم. با سختي فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم. البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبي ميكنم. نميدانستم كه اهل بيت(ع) ما هيچگاه چنين دعايي نكرده اند. آنها دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمه هاي شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم. بلافاصله ديدم جواني بسيار زيبا بالای سرم ايستاده. از هيبت و زيبايي او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم. ايشان فرمود: »با من چكار داري؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكني؟ هنوز نوبت شما نرسيده.« فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتني است، پس چرا مردم از او ميترسند؟! ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماس هاي من بي فايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويي محكم به زمين خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود. ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد!! خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟ ....