#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_سوم_از_داستان_بیست_و_ششم
هيچ حركتي نميتوانستم انجام دهم. كسي هم نميتوانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به شهادت برسم.😇
در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلي سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم.😖
گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟🤨 ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديده اي.😟
چند روز بعد، باز اين افراد در جلسه اي خصوصي از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهي به چهره تكتك آنها كردم.👀
گفتم چند نفري از شما فردا شهيد ميشويد.🙂
سكوتي عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه هاي خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم.🙁
حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفي براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع اينها نباشم.😢
اما نه. انشاءالله كه هستم.🙃
جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم.
در آخر گفت: چه چيزي بيش از همه در آنطرف به درد ميخورد؟🤔
گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهي و خالصانه، هر چه ميتوانيد براي خدا و بندگان خدا كار كنيد.
روز بعد يادم هست كه يكي از مسئولين جمهوري اسلامي، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده بود كه براي غربي ها خوراك خوبي ايجاد شد. خيلي از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.😣
جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: ميبيني، پسفردا همين مسئولي كه اينطور خون بچه ها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد!😕😒
خيلي آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوري از دنيا ميرود كه هيچ كاري نميتوانند برايش انجام دهند!😦
حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha
#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_چهارم_از_داستان_بیست_و_ششم
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم.🙃
من آرپيجي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد ميشوند قرار گرفتم
ًاگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالا
با تمام این افراد همگي با هم شهيد ميشويم.😍😌
نيمه هاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدي خودش را به من رساند.
او كارها را پيگيري ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم ميرويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه بالاست. او ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.🤕🙄
من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه ها به زودي شهيد ميشوند.🤫
از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم.😔
دستور حركت صادر شد. من از ساعت ها قبل آماده بودم.
سر ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند🦅
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha
#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_پنجم_از_داستان_بیست_و_ششم
هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد.🗣 خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر،خط شكن محور باشي.
بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم.😇😊
ده دقيقه اي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو.زود باش.😕
بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا.🚶♂
سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.
من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟🤔🧐
جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو بالاي تپه. بچه ها تو را توجيه ميكنند.🤭
رفتم بالاي تپه و جواد با موتور برگشت!😳
اين منطقه خيلي آرام بود.🙁
تعجب كردم!😦
از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟🤨
يكي از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم.👀
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!😧
روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه😣،برا چي من رو بردي پشت خط؟!🤨😨
ً او هم لبخندي زد و گفت:😄 تو فعال نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده اند.😞
براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي.
اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيي براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند.😔😢
درست همان طور كه قبلا ديده بودم.
جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه هاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد.😫😩
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha
#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_اول_از_داستان_بیست_و_هفتم
🌹《مدافعان وطن》🌹
مدتي از ماجراي بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلي خراب بود.😞
من تا نزديكي شهادت رفتم، اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم!😨😭
به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب مي اندازد.😔
روزي كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!😰
چند دختر جوان با لباسهايي بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جاي خودم را تغيير دادم.😢😖
هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نميشد.😣
اما ديگر دوستان من، در جايي قرار گرفتند كه هيچ نامحرمي دركنارشان نباشد.
اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند.😫
نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويي ايمان من آزمايش شد. گويي شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستي.🙁
با اينكه در مقابل عشوه هاي آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملي انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولي از اين آزمون نگرفتم😫😩
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha
#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_دوم_از_داستان_بیست_و_هفتم
در ميان دوستاني كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد.
يكي از آنها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوست داشتني سپاه بود.☺️😍
آرام بود و بااخلاص. در فرودگاه جايي نشست كه هيچ كسي در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود.😇
در جريان شهادت رفقاي ما، علي هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علي به زودي شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!🤔🧐
يكي ديگر از رفقاي ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمي بود.
او در ايران بود و حتي در جمع مدافعان حرم حضور نداشت.😕
اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهي بهشت ميشدند مشاهده كردم!😟
من و اسماعيل، خيلي با هم دوست بوديم. يكي از روزهاي سال 1397 به ديدنم آمد. ساعتي با هم صحبت كرديم. او خداحافظي كرد و گفت: قراراست براي مأموريت به مناطق مرزي اعزام شود.🚶♂
رفقاي ما عازم سيستان و بلوچستان شدند.😞
مسائل امنيتي در آن منطقه به گونه اي است كه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام ميشدند.
فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟😳🧐
سريع با فرماندهي مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضاي حضور در مرزهاي شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد.😣
مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهي کنم.☹️
در يکي از روزهاي بهمن 97 خبري پخش شد. خبر خيلي كوتاه بود. اما شوك بزرگي به من و تمام رفقا وارد كرد.😨
يك انتحاري وهابي، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و ده ها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند.😔
سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمي هر دو در ميان شهدا بودند.😢
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha
#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_اول_از_داستان_بیست_و_هشتم
وقتي با آن شهيد صحبت ميكردم،
توصيفات جالبي از آن سوي هستي داشت.🤭
او اشاره ميكرد كه بسياري از مشكلات شما با توكل به خدا و درخواست از شهدا برطرف ميگردد.🤩
مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نميشويد.😞
در اين مدت عمر، با اخلاص بندگي كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد.🤲
بعد گفت:«اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودي اهلبيت حلقه ميزنند و از وجود نوراني آنها استفاده ميكنند.»
من از نعمتهاي بهشت که براي براي شهداست سؤال كردم.😔
از قصرها و حوريه ها و...گفت:«تمام نعمتها زيباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهلبيت را درك كني، لحظه اي حاضر به ترك محضر آنها نخواهي بود. من ديدهام كه برخي از شهدا، تاكنون سراغ حوريه هاي بهشتي نرفته اند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد وآل محمد شده اند.»🙃
صحبت هاي من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايي جمال نوراني اهل بيت حتي با حوريه ها قابل مقايسه نيست را در ماجراي عجيبي درک کردم.😢
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha
#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_دوم_از_داستان_بیست_و_هشتم
در دوران نوجواني و زماني که در بسيج مسجد فعال بودم، شب ها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم.🚶♂
ما طبق عادت نوجواني، برخي شب ها به داخل قبرهاي خالي ميرفتيم و رفقا را ميترسانديم!😳
اما يک شب ماجراي عجيبي پيش آمد.😰
من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناري فروريخته و سنگ لحدهاي قبر پيداست!😱
من در تاريکي، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود!😰😟
از نشانه هاي روي قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.😧
همان لحظه يکي از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست اسکلت هاي مرده را بردارد!😦
هرچه با او صحبت کردم که اين کار
را نکن، قبول نکرد.🙄 من از آنجا رفتم.🚶♂🚶♂
لحظاتي بعد صداي جيغ اين دوستم را شنيدم! نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد!😧😲
من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقي بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.😩
در آن سوي هستي و درست زماني که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: آن قبري که پوشاندي، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعاي آن زن، چندين حوريه بهشتي در
بهشت منتظر شما هستند.🤩😌
همان لحظه وجود نوراني اهل بيت:در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهره هاي نوراني شدم.از طرفي چهرهي زيباي آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند.👀
اما زيبايي جمال نوراني اهل بيت: کجا و چهرهي حوريه هاي بهشتي کجا؟! من در آنجا هيچ چيزي به زيبايي جمال اهل بيت: نديدم.😍
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha
#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_سوم_از_داستان_بیست_و_هشتم
اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق
شهادت نصيب هر كسي نميشود. انسان بااخلاصي كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت شهادت مييابد.😳
شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد.😞
مثالي بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كساني شهيد ميشوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوي.😇
روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهاي ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد!😨
من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟!🧐😧
دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد.🚶♂🚶♂
پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي پشيمانم. خيلي...😞
باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟😯🤔
گفت:يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟🤨 آن روز، وقتيكه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم.
يقين داشتم كه الان شهيد ميشوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم!😰
در درونم به حضرت زينب عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من ميخواهم پيش فرزندانم برگردم.😔
خواهش ميكنم... هنوز اين حرفهاي من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروي غيبي به ياري من آمد!😳
دستي زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد.
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha
#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_چهارم_از_داستان_بیست_و_هشتم
من به سمت عقب ميرفتم و صداي گلوله ها كه از كنار گوشم رد ميشد را ميشنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند!😟
گويي آن نيروي غيبي مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم.
اما حالا خيلي پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرفها را زدم!😧
توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمي آيد.
او ميگفت و همينطور اشك ميريخت...
😭😭
درست همين توصيفات را يكي ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت.
او ميگفت:«وقتي تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. يك دلم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلي تنهاست. حيفه در جواني بيوه شود. من خيلي او را دوست دارم...😔همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين
پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم.😞 درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و...😣
شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت.
او ميگفت:«همين كه انفجار صورت گرفت، همراه ده ها پاسدار شهيد به آسمان رفتم!😦 در آنجا ديدم كه رفقاي من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت ميشدند، نوبت به من رسيد. گفتند:«آيا دوست داري همراه آنها بروي؟🤨
گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند.😖😔
من بالفاصله به درون بدنم منتقل شدم.
حالا چقدر افسوس ميخورم. چرا من غفلت كردم!؟😧😳
مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟🤔من خيلي اشتباه كردم. ولي يقين پيدا کردم که شهادت توفيقي است که نصيب همه نميشود.😞
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha
#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_اول_از_داستان_بیست_و_هشتم_(آخر)
🌹《حسرت》🌹
اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي مرزهاي شرقي شدم.🚶♂🚶♂
مدتي را در پاسگاه هاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از شهادت نشد!😥
در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من تداعي ميشد.😓
يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد!😟من هر دوي آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمرهي شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند.😨
براي اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوي شما محمد است؟🤔آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم.🤭
از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي كه غير قابل باور است.😩
يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم.☺️
خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلي شما را بپرسم؟🤔نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره ام پريد!😱
ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد. بلافاصله به دوست كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟🤨
او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم و خداحافظي كردم.😢
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha
#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_دوم_از_داستان_بیست_و_هشتم_(آخر)
خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند.🌱
هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!😟
باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند.
پنج نفر ديگر از بچه هاي اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهاي مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند.😔🍃
چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم...😞
هرچند ماجراي سه دقيقه حضور من در آن سوي هستي و بررسي اعمال من، خيلي سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلي از موارد را سال ها پس از آن واقعه، در شرايط و زمان هاي مختلف به ياد مي آورم.
چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكي از مسئولين از تهران، براي بازرسي به اداره ي ما آمد...
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha
#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_سوم_(آخر)_از_داستان_بیست_و_هشتم_(آخر)
همينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم.☺️ مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوري برادر؟🤔
من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدالله گفت: ظاهراً مرا نشناختي؟🧐
ده سال قبل، در فلان اداره براي مدت
كوتاهي با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟🧐
گفتم: بله و كمي صحبت كرديم. ايشان گفت: يکي از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلي متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بيت المال، كلي پول پرداخت كرده.😇
بعد از صحبت هاي معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم!🤔
يكباره يادم آمد!😳او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بي حساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود.😔
ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من مي افزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد.😞
به قول برادر عليرضا قزوه:
وقتي كه غزل نيسـت شـفاي دل خسـته
ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟
رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز
آن سـينهزنان حرمـش دسـته بـه دسـته
ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك
راهي اسـت به سرمنزل دلهاي شكسته
در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست
پايـي كـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته
قسـمت نشـود روي مـزارم بگذارنـد
سـنگي كـه گل اللـه به آن نقش نبسـته
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha