#کتاب_سه_دقیقه_درقیامت
#بخش_پنجم_از_داستان_بیست_و_ششم
هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد.🗣 خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر،خط شكن محور باشي.
بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم.😇😊
ده دقيقه اي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو.زود باش.😕
بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا.🚶♂
سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.
من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟🤔🧐
جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو بالاي تپه. بچه ها تو را توجيه ميكنند.🤭
رفتم بالاي تپه و جواد با موتور برگشت!😳
اين منطقه خيلي آرام بود.🙁
تعجب كردم!😦
از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟🤨
يكي از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم.👀
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!😧
روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه😣،برا چي من رو بردي پشت خط؟!🤨😨
ً او هم لبخندي زد و گفت:😄 تو فعال نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده اند.😞
براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي.
اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيي براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند.😔😢
درست همان طور كه قبلا ديده بودم.
جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه هاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد.😫😩
#ادامه_دارد
#کتاب_خواندن
#منتظر_باشید
#انقلابی_ها
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
🆔 @enqelabihha