eitaa logo
🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷
576 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
32 فایل
💠واحد رسانه صالحین پایگاه مقاومت بسیج شهید چمران مسجد المهدی(عج)شهرستان امیدیه💠 مطالب، سیاسی، فرهنگی، مذهبی، مسابقات و جوایز و..✌✌ ♻انتقادات و پیشنهادات @mysamzahra1365
مشاهده در ایتا
دانلود
به برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نيايد.😖 من ابتدا فقط با نگاه، متوجه باطن افراد ميشدم، اما حالا... اين شخصي كه ميخواست به بيمارستان بيايد مشكالت شديد اخلاقي داشت.😨 او با داشتن سه فرزند، هنوز درگير كارهاي خلاف اخلاقي بود و باطني بسيار آلوده داشت.😳 اما بدتر از آن، مشاهده كردم كه فرزندانش كه الان خردسال هستند، در آينده منبع فساد و آلودگي شده و از پدرشان باطني آلوده تر خواهند داشت!😧 علت اين مطلب هم مشخص بود. ازدواج اين مرد با زنش مشكل داشت. آنها به هم حرام بودند و اين فرزندان، ناپاك به دنيا آمده بودند!😟 من حتي علت اين موضوع را فهميدم. اين مرد، قبل از ازدواج با همسرش، با خواهر همسرش رابطه نامشروع داشت و اين مسئله هنوز ادامه داشت و همين باعث اين مشكل شده بود.😣 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
🌹《تنهایی》🌹 آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين حالت برداشته شود.😩 من نميتوانستم اينگونه ادامه دهم.😣 با اين وضعيت، حتي با برخي نزديكان خودم نميتوانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم!😖 خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگي من به حالت عادي بازگشت.🙂🙃 اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسي اعمال ديده بودم، مرور كنم. تنهايي را دوست داشتم. در تنهايي تمام اتفاقاتي كه شاهد بودم را مرور ميكردم. چقدر لحظات زيبايي بود.😇 آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كلام نبود. با يك نگاه، آنچه ميخواستيم منتقل ميشد.😳 آنجا از اولين تا آخرين را ميشد مشاهده كرد. من حتي برخي اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود.😲 حتي در آن زمان، برخي مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتني نيست. 😨 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
من در آخرين لحظات حضور در آن وادي، برخي دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، ميخواستم بدانم اين ماجرا رخ داده يا نه؟!🧐 از همان بيمارستان توسط يكي از بستگان تماس گرفتم و پيگيري كردم و جوياي سالمتي آنها شدم. چندتايي را اسم بردم. گفتند: نه، همه رفقاي شما سالم هستند.😳 تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟🤨 من آنها را درحالي كه با شهادت وارد برزخ ميشدند مشاهده كردم. چند روزي بعد از عمل، وقتي حالم كمي بهتر شد مرخص شدم. اما فكرم به شدت مشغول بود. چرا من برخي از دوستانم كه الان مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟🤨 يك روز براي اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچه ها براي خريد به بيرون رفتيم.🚶‍♂🚶‍♂ به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكي از دوستان را ديدم كه از كنار ما رد شد و سلام كرد. رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فلاني نبود!؟😨🧐 همسرم كه متوجه نگراني من شده بود گفت: چيزي شده؟ آره، خودش بود! 😰 اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهاي خلاف بود. براي به دست آوردن پول مواد، همه كاري ميكرد. گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلي خراب بود.😟 مرتب به مالئك التماس ميكرد. حتي من علت مرگش را هم ميدانم. خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستي كه اشتباه نديدي؟ حالا علت مرگش چي بود؟🧐🤨 گفتم: بالاي دكل، مشغول دزديدن كابلهاي فشار قوي برق بوده كه برق او را ميگيرد و كشته ميشود. ً خانم من گفت: فعال كه سالم و سر حال بود. آن شب وقتي برگشتيم خونه خيلي فكر كردم. پس نکنه اون چيزهايي كه من ديدم توهم بوده؟!😟 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد!😳 من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟😦 از دوست ديگرم كه با خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟😕🤨 گفت: بنده خدا تصادف كرده. من بيشتر توي فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشي نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابي گرفتارش كرده بود.🙁 به همه التماس ميكرد تا كاري برايش انجام دهند. چند روز بعد، يكي از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود. لا به لای صحبته ا گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالاي دكل برق تا كابل فشار قوي را قطع كند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته و قبلا هم از اين كارها ميكرده. همان بالا برق خشكش ميكند و به پايين پرت ميشود. خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلاني رو ميگي؟😳🧐 شما مطمئن هستي؟😟 گفت: بله، خودم بالای سرش بودم. اما خانواده اش چيز ديگه اي گفتند.🙄 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
🌹《نشانه ها》🌹 پس از ماجرايي كه براي پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخي از اتفاقات آينده نزديک را هم ديده ام.😟 نميدانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكي از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم.🚶‍♂🚶‍♂🌱 ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودي، بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخي موارد مربوط به آينده را ديده باشيد.🤭 بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجراي شهادت برخي همكاران من اتفاق خواهد افتاد.🤫🍃 يكي دو هفته بعد از بهبودي من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فاني را وداع گفت. خيلي ناراحت بودم،😞😭 اما ياد حرف عموي خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ براي من و پدرت هست و به زودي به ما ملحق ميشود. 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
در يكي از روزهاي دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكي و نوجواني سر زدم، به سراغ مسجد قديمي محل رفتم و ياد و خاطرات كودكي و نوجواني، برايم تداعي شد.🚶‍♂🚶‍♂🙃 يكي از پيرمردهاي قديمي مسجد را دیدم👀 يكباره ياد صحنه هايي افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم. ياد آن پيرمردي كه به من تهمت زده بود و به خاطر رضايت من، ثواب حسينيه اش را به من بخشيد.😌 اين افكار و صحنه ناراحتي آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم بود.👁 باخودم گفتم: بايد پيگيري كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد.🧐 هرچند ميدانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعي است. اما دوست داشتم حسينيه اي كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم.😇 به آن پيرمرد گفتم: فلاني را يادتان هست؟🧐 همان كه چهار سال پيش مرحوم شد. گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين آدم بي سر و صدا كار خير ميكرد. آدم درستي بود. مثل آن حاجي كم پيدا ميشود.😔 گفتم: بله، اما خبر داري اين بنده خدا چيزي تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد، حسينيه؟!🧐 گفت: نميدانم. ولي فلاني خيلي با او رفيق بود. حتماً خبر دارد.🤷‍♂ الان هم داخل مسجد نشسته. بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزي وقف كرده؟🤔 اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسي خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما ميگويم.🤫 ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را ميبيني كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردي اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نميداني چقدر اين حسينيه خير و بركت دارد.🤭🤫 الان هم داريم بنايي ميكنيم و ديوار حسينيه را برميداريم و ملحقش ميكنيم به مسجد، تا فضا براي نماز بيشتر شود. 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
من بدون اينكه چيزي بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز سري به حسينيه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسينيه را به باني اصلياش بخشيدم.😇 شب با همسرم صحبت ميكرديم. خيلي از مواردي كه براي من پيش آمده،باوركردني نبود.😟 بالبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: به خاطر دعاهاي همسرت و دختري كه تو راه داري شفاعت شدي.😉 به همسرم گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده.🤫 در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد.☺️😃 اما جداي از اين موارد، تنها چيزي كه پس از بازگشت، ترس شديدي در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد، ترس از حضور در قبرستان بود!😖😣 من صداهاي وحشتناكي ميشنيدم كه خيلي دلهره آور و ترسناك بود.😰 ً اما اين مسئله اصلا در كنار مزار شهدا اتفاق نميافتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسانها پخش ميشد.😇 لذا براي مدتي به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبحهاي جمعه راهي مزار دوستان و آشنايان ميشدم.🚶‍♂🚶‍♂ اما نکته مهم ديگري را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده!😦 من اکنون در وقتهاي اضافه هستم!😧 اما به من گفتند: مدت زماني كه شما براي صله رحم و ديدار والدين و نزديكانت ميگذاري جزو عمر شما محسوب نميشود.😇🙃 همچنين زماني كه مشغول بندگي خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نميشود.😉 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
🌹《مدافعان حرم》🌹 ديگر يقين داشتم كه ماجراي شهادت همكاران من واقعي است.🤫 در روزگاري كه خبري از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت ميكردم؟🤔 براي همين چيزي نگفتم.🤭 اما هر روز كه برخي همكارانم را در اداره ميديدم، يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتي بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات ميكنم.👥 هيجان عجيبي در مالقات با اين دوستان داشتم. ميخواستم بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ...🙂 من يک شهيد را که به زودي به مالقات الهي ميرفت ميديدم.😟 اما چطور اين اتفاق ميافتد؟🤨 آيا جنگي در راه است!؟🤔 چهار ماه بعد از عمل جراحي و اوايل مهرماه 1394 بود كه در اداره اعلامم شد: كساني كه عالقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، ميتوانند ثبت نام كنند.🗣🗣 جنبوجوشي در ميان همكاران افتاد. آنها كه فكرش را ميكردم، همگي ثبت نام كردند. من هم با پيگيري بسيار توفيق يافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تكميلي، راهي سوريه شوم.🚶‍♂🚶‍♂ آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعني شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد ميشد، نيروهاي ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريست ها با تركيه قطع شد. محاصره شهر حلب كامل شد. 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم.😔 ديگر هيچ علاقه اي به حضور در دنيا نداشتم.😕 مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند.😲 لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.😇 كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلي كه فكر ميكردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم.🚶‍♂🚶‍♂ به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نميشد و...😞 اما با ياري خدا تمام كارها حل شد.😌 ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايي كه در اتاق عمل براي من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعني خيلي مراقبت از اعمالم انجام ميدادم، تا خداي نكرده دل كسي را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند.🙃 ديگر از آن شوخي ها و سر كار گذاشتن ها و... خبري نبود.😊 يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكي از آنها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتي شبيه مرگ پيدا كرديد و...😟 خلاصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم.😏 من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند.🙁 لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم.😒 جوادمحمدي، سيديحيي براتي، سجادمرادي، برادر كاظمي، برادر مرتضي زارع و شاه سنايي و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكي از اتاقهاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني.🤨 من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند.😰 خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكي از عمليات ها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم. 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
هيچ حركتي نميتوانستم انجام دهم. كسي هم نميتوانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به شهادت برسم.😇 در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلي سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم.😖 گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟🤨 ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديده اي.😟 چند روز بعد، باز اين افراد در جلسه اي خصوصي از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهي به چهره تكتك آنها كردم.👀 گفتم چند نفري از شما فردا شهيد ميشويد.🙂 سكوتي عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه هاي خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم.🙁 حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفي براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع اينها نباشم.😢 اما نه. انشاءالله كه هستم.🙃 جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم. در آخر گفت: چه چيزي بيش از همه در آنطرف به درد ميخورد؟🤔 گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهي و خالصانه، هر چه ميتوانيد براي خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكي از مسئولين جمهوري اسلامي، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده بود كه براي غربي ها خوراك خوبي ايجاد شد. خيلي از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.😣 جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: ميبيني، پسفردا همين مسئولي كه اينطور خون بچه ها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد!😕😒 خيلي آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوري از دنيا ميرود كه هيچ كاري نميتوانند برايش انجام دهند!😦 حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم.🙃 من آرپيجي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد ميشوند قرار گرفتم ًاگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالا با تمام این افراد همگي با هم شهيد ميشويم.😍😌 نيمه هاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدي خودش را به من رساند. او كارها را پيگيري ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم ميرويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه بالاست. او ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.🤕🙄 من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه ها به زودي شهيد ميشوند.🤫 از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم.😔 دستور حركت صادر شد. من از ساعت ها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند🦅 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد.🗣 خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر،خط شكن محور باشي. بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم.😇😊 ده دقيقه اي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو.زود باش.😕 بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا.🚶‍♂ سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟🤔🧐 جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو بالاي تپه. بچه ها تو را توجيه ميكنند.🤭 رفتم بالاي تپه و جواد با موتور برگشت!😳 اين منطقه خيلي آرام بود.🙁 تعجب كردم!😦 از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟🤨 يكي از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم.👀 تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!😧 روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه😣،برا چي من رو بردي پشت خط؟!🤨😨 ً او هم لبخندي زد و گفت:😄 تو فعال نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده اند.😞 براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي. اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيي براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند.😔😢 درست همان طور كه قبلا ديده بودم. جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه هاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد.😫😩 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
🌹《مدافعان وطن》🌹 مدتي از ماجراي بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلي خراب بود.😞 من تا نزديكي شهادت رفتم، اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم!😨😭 به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب مي اندازد.😔 روزي كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!😰 چند دختر جوان با لباسهايي بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جاي خودم را تغيير دادم.😢😖 هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نميشد.😣 اما ديگر دوستان من، در جايي قرار گرفتند كه هيچ نامحرمي دركنارشان نباشد. اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند.😫 نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويي ايمان من آزمايش شد. گويي شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستي.🙁 با اينكه در مقابل عشوه هاي آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملي انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولي از اين آزمون نگرفتم😫😩 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
در ميان دوستاني كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد. يكي از آنها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوست داشتني سپاه بود.☺️😍 آرام بود و بااخلاص. در فرودگاه جايي نشست كه هيچ كسي در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود.😇 در جريان شهادت رفقاي ما، علي هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علي به زودي شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!🤔🧐 يكي ديگر از رفقاي ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمي بود. او در ايران بود و حتي در جمع مدافعان حرم حضور نداشت.😕 اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهي بهشت ميشدند مشاهده كردم!😟 من و اسماعيل، خيلي با هم دوست بوديم. يكي از روزهاي سال 1397 به ديدنم آمد. ساعتي با هم صحبت كرديم. او خداحافظي كرد و گفت: قراراست براي مأموريت به مناطق مرزي اعزام شود.🚶‍♂ رفقاي ما عازم سيستان و بلوچستان شدند.😞 مسائل امنيتي در آن منطقه به گونه اي است كه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام ميشدند. فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟😳🧐 سريع با فرماندهي مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضاي حضور در مرزهاي شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد.😣 مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهي کنم.☹️ در يکي از روزهاي بهمن 97 خبري پخش شد. خبر خيلي كوتاه بود. اما شوك بزرگي به من و تمام رفقا وارد كرد.😨 يك انتحاري وهابي، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و ده ها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند.😔 سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمي هر دو در ميان شهدا بودند.😢 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
وقتي با آن شهيد صحبت ميكردم، توصيفات جالبي از آن سوي هستي داشت.🤭 او اشاره ميكرد كه بسياري از مشكلات شما با توكل به خدا و درخواست از شهدا برطرف ميگردد.🤩 مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نميشويد.😞 در اين مدت عمر، با اخلاص بندگي كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد.🤲 بعد گفت:«اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودي اهلبيت حلقه ميزنند و از وجود نوراني آنها استفاده ميكنند.» من از نعمتهاي بهشت که براي براي شهداست سؤال كردم.😔 از قصرها و حوريه ها و...گفت:«تمام نعمتها زيباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهلبيت را درك كني، لحظه اي حاضر به ترك محضر آنها نخواهي بود. من ديدهام كه برخي از شهدا، تاكنون سراغ حوريه هاي بهشتي نرفته اند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد وآل محمد شده اند.»🙃 صحبت هاي من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايي جمال نوراني اهل بيت حتي با حوريه ها قابل مقايسه نيست را در ماجراي عجيبي درک کردم.😢 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
در دوران نوجواني و زماني که در بسيج مسجد فعال بودم، شب ها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم.🚶‍♂ ما طبق عادت نوجواني، برخي شب ها به داخل قبرهاي خالي ميرفتيم و رفقا را ميترسانديم!😳 اما يک شب ماجراي عجيبي پيش آمد.😰 من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناري فروريخته و سنگ لحدهاي قبر پيداست!😱 من در تاريکي، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود!😰😟 از نشانه هاي روي قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.😧 همان لحظه يکي از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست اسکلت هاي مرده را بردارد!😦 هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد.🙄 من از آنجا رفتم.🚶‍♂🚶‍♂ لحظاتي بعد صداي جيغ اين دوستم را شنيدم! نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد!😧😲 من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقي بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.😩 در آن سوي هستي و درست زماني که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: آن قبري که پوشاندي، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعاي آن زن، چندين حوريه بهشتي در بهشت منتظر شما هستند.🤩😌 همان لحظه وجود نوراني اهل بيت:در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهره هاي نوراني شدم.از طرفي چهرهي زيباي آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند.👀 اما زيبايي جمال نوراني اهل بيت: کجا و چهرهي حوريه هاي بهشتي کجا؟! من در آنجا هيچ چيزي به زيبايي جمال اهل بيت: نديدم.😍 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسي نميشود. انسان بااخلاصي كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت شهادت مييابد.😳 شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد.😞 مثالي بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كساني شهيد ميشوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوي.😇 روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهاي ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد!😨 من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟!🧐😧 دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد.🚶‍♂🚶‍♂ پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي پشيمانم. خيلي...😞 باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟😯🤔 گفت:يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟🤨 آن روز، وقتيكه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم. يقين داشتم كه الان شهيد ميشوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم!😰 در درونم به حضرت زينب عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من ميخواهم پيش فرزندانم برگردم.😔 خواهش ميكنم... هنوز اين حرفهاي من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروي غيبي به ياري من آمد!😳 دستي زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد. 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
من به سمت عقب ميرفتم و صداي گلوله ها كه از كنار گوشم رد ميشد را ميشنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند!😟 گويي آن نيروي غيبي مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم. اما حالا خيلي پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرفها را زدم!😧 توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمي آيد. او ميگفت و همينطور اشك ميريخت... 😭😭 درست همين توصيفات را يكي ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او ميگفت:«وقتي تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. يك دلم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلي تنهاست. حيفه در جواني بيوه شود. من خيلي او را دوست دارم...😔همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم.😞 درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و...😣 شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او ميگفت:«همين كه انفجار صورت گرفت، همراه ده ها پاسدار شهيد به آسمان رفتم!😦 در آنجا ديدم كه رفقاي من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت ميشدند، نوبت به من رسيد. گفتند:«آيا دوست داري همراه آنها بروي؟🤨 گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند.😖😔 من بالفاصله به درون بدنم منتقل شدم. حالا چقدر افسوس ميخورم. چرا من غفلت كردم!؟😧😳 مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟🤔من خيلي اشتباه كردم. ولي يقين پيدا کردم که شهادت توفيقي است که نصيب همه نميشود.😞 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
(آخر) 🌹《حسرت》🌹 اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي مرزهاي شرقي شدم.🚶‍♂🚶‍♂ مدتي را در پاسگاه هاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از شهادت نشد!😥 در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من تداعي ميشد.😓 يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد!😟من هر دوي آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمرهي شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند.😨 براي اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوي شما محمد است؟🤔آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم.🤭 از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي كه غير قابل باور است.😩 يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم.☺️ خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلي شما را بپرسم؟🤔نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره ام پريد!😱 ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد. بلافاصله به دوست كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟🤨 او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم و خداحافظي كردم.😢 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
(آخر) خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند.🌱 هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!😟 باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند. پنج نفر ديگر از بچه هاي اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهاي مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند.😔🍃 چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم...😞 هرچند ماجراي سه دقيقه حضور من در آن سوي هستي و بررسي اعمال من، خيلي سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلي از موارد را سال ها پس از آن واقعه، در شرايط و زمان هاي مختلف به ياد مي آورم. چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكي از مسئولين از تهران، براي بازرسي به اداره ي ما آمد... 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
(آخر)_از_داستان_بیست_و_هشتم_(آخر) همينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم.☺️ مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوري برادر؟🤔 من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدالله گفت: ظاهراً مرا نشناختي؟🧐 ده سال قبل، در فلان اداره براي مدت كوتاهي با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟🧐 گفتم: بله و كمي صحبت كرديم. ايشان گفت: يکي از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلي متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بيت المال، كلي پول پرداخت كرده.😇 بعد از صحبت هاي معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم!🤔 يكباره يادم آمد!😳او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بي حساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود.😔 ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من مي افزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد.😞 به قول برادر عليرضا قزوه: وقتي كه غزل نيسـت شـفاي دل خسـته ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟ رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز آن سـينهزنان حرمـش دسـته بـه دسـته ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك راهي اسـت به سرمنزل دلهاي شكسته در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست پايـي كـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته قسـمت نشـود روي مـزارم بگذارنـد سـنگي كـه گل اللـه به آن نقش نبسـته 🇮🇷 انقلابی ها 🇮🇷 🆔 @enqelabihha
هدایت شده از مطهری نیوز🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه...🧬 🔰مجموعه بسیج؛ بسیج در لغت به معناست؟! 💠با حضور ابوالقاسم درویشی فرماندهی پایگاه شهید چمران قسمت دوم بزودی... °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° 🇮🇷 واحد رسانه پایگاه شهید چمران 🇮🇷 آدرس کانال واتساپ : https://chat.whatsapp.com/BOTM7UE6GkD0BGZHunhUz3 آدرس کانال ایتا : https://eitaa.com/joinchat/509083762C1774adf51f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* ویژه...🧬* 🔰مجموعه بسیج؛ بسیج پیش از انقلاب *💠با حضور ابوالقاسم درویشی فرماندهی پایگاه شهید چمران* *قسمت سوم بزودی...* °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° 🇮🇷 *واحد رسانه پایگاه شهید چمران* 🇮🇷 آدرس کانال واتساپ : https://chat.whatsapp.com/BOTM7UE6GkD0BGZHunhUz3 آدرس کانال ایتا : https://eitaa.com/joinchat/509083762C1774adf51f
هدایت شده از مطهری نیوز🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* ویژه...🧬* 🔰مجموعه بسیج؛ بسیج پس از انقلاب *💠با حضور ابوالقاسم درویشی فرماندهی پایگاه شهید چمران* لینک آپارات: https://www.aparat.com/v/qkbHF *قسمت چهارم بزودی...* °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° 🇮🇷 *واحد رسانه پایگاه شهید چمران* 🇮🇷 آدرس کانال واتساپ : https://chat.whatsapp.com/BOTM7UE6GkD0BGZHunhUz3 آدرس کانال ایتا : https://eitaa.com/joinchat/509083762C1774adf51f
هدایت شده از مطهری نیوز🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* ویژه...🧬* 🔰مجموعه بسیج؛ بسیج پس از انقلاب(بخش دوم) *💠با حضور ابوالقاسم درویشی فرماندهی پایگاه شهید چمران* لینک آپارات: https://www.aparat.com/v/IoAcj *قسمت پنجم بزودی...* °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° 🇮🇷 *واحد رسانه پایگاه شهید چمران* 🇮🇷 آدرس کانال واتساپ : https://chat.whatsapp.com/BOTM7UE6GkD0BGZHunhUz3 آدرس کانال ایتا : https://eitaa.com/joinchat/509083762C1774adf51f