⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
⸤﷽⸣ #هفتهزاروششصد♾ #بخشچهارم🔖 مروارید هایی که روی چهره ام روان شده بود را با دستانم پاک کردم و در
⸤﷽⸣
#هفتهزاروششصد♾
#بخشپنجم🔖
چشمانم را باز کردم به مرز مهران رسیده بودیم حدود ساعت سه صبح بود،بلند شدم، وسیله هایم را جمع کردم و پیاده شدیم و به سمت ایست بازرسی مرز مهران حرکت کردیم،چشمانم بسیار خمار بود،باصدای گرفته آقای محمدی به خود آمدم:خانما آقایون اذان صبح رو دادن برید وضو بگیرید،داخل ایست بازرسی نماز میخونیم. علاقه خاصی به اقای محمدی داشتم به قول ما خیلی لوطی و مشتی بود و همین خصوصیاتش مرا جذب میکرد،ما دختر های کاروان را خیلی دوست داشت خودش هم دو دختر دوقلو داشت.نگاهی به چهره ام کرد و با لبخندی مرا به بیرون از اتوبوس روانه کردسمت روشویی حرکت کردیم.به نرگس نگاهی انداختم،چهره هایمان همانند بادکنک بادکرده بود، مشتی آب را محکم روی صورتم زدم،بعد از اینکه مقدمه عبادت را فراهم کردیم به داخل ساختمانی که بزرگ رویش نوشته بود ایست بازرسی مرز مهران قدم برداشتیم. وارد ساختمان شدیم و داخل صف ایستادیم،از جایی که کارمان کمی طول میکشید،جانماز کوچکی را مادرم روز زمین پهن کرد و به ترتیب نماز میخواندیم،از جایی که آخرین نفر من بودم جانماز کوچک را جمع کردم و به داخل صف بازگشتم.مردی که آنجا ایستاده بود نگاهی به گذرنامه ام کرد و بعد از چند کار کوچک گفت:بفرمایید.به سمت درب خروجی حرکت کردیم.مرد دیگری آنجا نشسته بود،پاسورتم را گرفت و نگاهی به چهره ام کرد و پاسپورت را با چهره ای گرفته تحویلم داد.از درب خارج شدم،به آسمان گرگ و میش نگاهی انداختم،اسمانی که زیبایی بی حد و اندازه اش حیرت انگیزم کرده بود، اماحیف که زمان اندک بود وباید سریعتر به سمت ایست بازرسی عراق حرکت میکردیم.باخستگی فراوان داخل صف مرز شدیم،صفی طولانی و هوایی که سنگ را آب میکرد.چمدان هارا جلوی خودمان گذاشتیم و با نرگس رویشان نشستیم.افتاب سوزان عراق هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد،از شدت گرما کلافه شده بودیم که ناگهان به روبرویم خیره شدم،مردی با کلاهی قرمز،لباس نظامی و باتوم به دست به سمتمان می آید....
•
•
•
#براساس_واقعیت❌
#کپیبدونذکرمنبعراضینیستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی را ضربتی کاری نمیشد
گمانم ابن ملجم یا علی گفت:))💔
•
•
「ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⁴⁴¹」
به قول یه عزیزی شب آرزوها که برند شده تو دنیا الکیه،شب آرزو های ما شب قدره...
هرچی تو دلته هر حاجتی داری به خودش بگو مطمئن باش دست ردبه سینتنمیزنه فقط کافیه از ته قلبت بخوای:)))
اللهم عجل لولیک فرج
ولیمیدونیکاشزودتربیای،بهخاطرمننهبه خاطرمزارگمشدهمادرتبهخاطریهسریاز
مردمکهعمرشونووقفاومدنتکردنبیاجان دلم،بیا..💔
اللهم عجل لولیک الفرج
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
و گاهی اوقاتقلبتتیرمیکشدبه وسعت تمامدردهاییکهکشیدی:)))
دنیا از پشت خنجر میزند مراقب باشید!
هروقتازادماخستهشدیازنامردیهاشوناز اینکهعقلشونودستقلبشونمیسپردناز اینکهازمردونگیهیچیحالیشوننیست و فقطبهتضربهمیزننیادامامعلی(ع)بیوفت کهتویکوچه هاآرومقدمبرمیداشتنوبهمردم سلاممیدادن و مردمجوابشونونمیدادن هیچوقتازراهیکهسرانجامشخداست
دست نکش هیچوقت!!!
ولیبروببینمسیروداری درستمیرییانه:)))
رفیق هنوزم دور برگردون جلو چشمته کافیه بخوای....
خودمانیم رفیقان به کسی برنخورد؛
هر هوسی را به غلط ، عشق حسابش کردیم:)!
فاصله ی بین رحیم و رجیم یه نقطه است ،
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کند...!!
https://eitaa.com/Naheleh_Lady_Dameshgh/5461
تاجاییکهبندهاطلاعدارممعمولامیگنکراش😂
حال مَن شده چون زاهد رُسوا ماندِه
مِثل نوحی که خود از کِشتی خود جامانده...
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
میدونی من از کیه کربلا نیومدم:)))
بعد انتظار داری حال و روزم خوب باشه؟؟
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
میدونی من از کیه کربلا نیومدم:))) بعد انتظار داری حال و روزم خوب باشه؟؟
ولی اونی که رفته و ضریحتو دیده حال و روزش ازاونی که ندیده خیلی بدتره...💔
تو را ندیدهام حتی به لحظهای اما
دلم برای کسی که ندیدمش هم تنگ است...
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
دیگهناییبرامنمونده،یهکاریکنبفهمم هنوزمهواموداریبفهمممیبینیحالوروزمو
خستهترازهمیشهام:))))
آیا میارزد در برابرِ متاعِ زود گذرِ دنیا
به عذابِ همیشگیِ آخرت مبتلا شوید؟؟
- شهیدآوینی -