eitaa logo
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
151 دنبال‌کننده
329 عکس
155 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ ‹انتـصـار:رهایے یافتن🦋› • • "یُسْرِعُنِي‌إلی‌التَوَّثُّبِ‌عَلی‌مَحارِمِكِ مَعْرِفَتِي؛بِسِعَةِ‌رَحْمَتِكَ"🌱 ببخش‌آن بنده‌اۍراکه‌فهمید تودلت‌نمۍآیدعذابش‌کنے وبۍحیاشد!! ابوحمزه‌ثمالی-
مشاهده در ایتا
دانلود
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
⸤﷽⸣ #هفت‌هزاروششصد♾ #بخش‌چهارم🔖 مروارید هایی که روی چهره ام روان شده بود را با دستانم پاک کردم و در
⸤﷽⸣ 🔖 چشمانم را باز کردم به مرز مهران رسیده بودیم حدود ساعت سه صبح بود،بلند شدم، وسیله هایم را جمع کردم و پیاده شدیم و به سمت ایست بازرسی مرز مهران حرکت کردیم،چشمانم بسیار خمار بود،باصدای گرفته آقای محمدی به خود آمدم:خانما آقایون اذان صبح رو دادن برید وضو بگیرید،داخل ایست بازرسی نماز میخونیم. علاقه خاصی به اقای محمدی داشتم به قول ما خیلی لوطی و مشتی بود و همین خصوصیاتش مرا جذب میکرد،ما دختر های کاروان را خیلی دوست داشت خودش هم دو دختر دوقلو داشت.نگاهی به چهره ام کرد و با لبخندی مرا به بیرون از اتوبوس روانه کرد‌‌سمت روشویی حرکت کردیم.به نرگس نگاهی انداختم،چهره هایمان همانند بادکنک بادکرده بود، مشتی آب را محکم روی صورتم زدم،بعد از اینکه مقدمه عبادت را فراهم کردیم به داخل ساختمانی که بزرگ رویش نوشته بود ایست بازرسی مرز مهران قدم برداشتیم. وارد ساختمان شدیم و داخل صف ایستادیم،از جایی که کارمان کمی طول می‌کشید،جانماز کوچکی را مادرم روز زمین پهن کرد و به ترتیب نماز می‌خواندیم،از جایی که آخرین نفر من بودم جانماز کوچک را جمع کردم و به داخل صف بازگشتم.مردی که آنجا ایستاده بود نگاهی به گذرنامه ام کرد و بعد از چند کار کوچک گفت:بفرمایید.به سمت درب خروجی حرکت کردیم.مرد دیگری آنجا نشسته بود،پاسورتم را گرفت و نگاهی به چهره ام کرد و پاسپورت را با چهره ای گرفته تحویلم داد.از درب خارج شدم،به آسمان گرگ و میش نگاهی انداختم،اسمانی که زیبایی بی حد و اندازه اش حیرت انگیزم کرده بود، اماحیف که زمان اندک بود وباید سریعتر به سمت ایست بازرسی عراق حرکت میکردیم.باخستگی فراوان داخل صف مرز شدیم،صفی طولانی و هوایی که سنگ را آب میکرد.چمدان هارا جلوی خودمان گذاشتیم و با نرگس رویشان نشستیم.افتاب سوزان عراق هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد،از شدت گرما کلافه شده بودیم که ناگهان به روبرویم خیره شدم،مردی با کلاهی قرمز،لباس نظامی و باتوم به دست به سمتمان می آید.... • • •