﷽
#هفتهزاروششصد♾
#بخش_دوم🔖
البته نرگس بی تقصیر بوده است اما خاطرات آن شب مانند یک تصویر از جلوی چشمانم عبور کرد....
بهترین روز زندگیت خراب شود فکرش هم عذاب آور است چه برسد به حقیقتش،بگذریم.
باهم سلام کردیم و در صف ایستادم. بعد از صبحگاه به طرف کلاس روانه شدیم خوشحال بودم، از دیدن دوستانم بسیار خوشحال بودم اما همیشه از چند نفر در کلاس کوچکمان میترسیدم،من مظلوم بودم و آنها ظالم و همیشه من و بقیه دانش آموزان را اذیت میکردند.
روزی از روزها در مدرسه بودیم که نرگس به سمتم امد و گفت:زهرا به نظرت جور میشه امسال باهم به کربلا بریم؟نگاهی به او انداختم و گفتم:امیدوارم بشه چقدر دوست دارم همراه هم به مسافرت بریم و با لبخندی روانه اش کردم.
امام حسین(ع)را دوست داشتم اما گریه کردن برایشان را کوچک کردن شخصیت خود میدانستم در خیالاتم همیشه میگفتم چرا باید برای کسی که هزار و اندی سال پیش مرده است گریه کنم؟؟
روزها سپری میشد ومن درحال هوای کودکی خود بودم در دنیایی که روز به روز برایم تاریک و تاریک تر میشد.سال تحصیلی با تمام خوشی ها و تلخی ها به پایان رسید.تااینکه در یک روز گرم تابستانی از رخت خوابم دل کندم و به سمت روشویی روانه شدم،که صدای مادر توجهم را جلب کرد: کربلا؟چراکه نه به آقا ابراهیم میگم ولی فکر نمیکنم مخالفت کنن،مطمئنم زهرا خیلی خوشحال میشه.
به سمت مادر دویدم گفتم: مامان یعنی میریم کربلاا؟؟.مادر نگاهی به من کرد و گفت: انشاءالله.شادی توصیف ناپذیری داشتم نمیدانستم چه کنم فقط منتظر بودم که پدر از سرکار بازگردد...
.
.
.
#براساس_واقعیت❌
#کپیبدونذکرمنبعراضینیستیم
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
﷽ #هفتهزاروششصد♾ #بخش_دوم🔖 البته نرگس بی تقصیر بوده است اما خاطرات آن شب مانند یک تصویر از جلوی چشم
⸤﷽⸣
#هفتهزاروششصد♾
#بخش_سوم🔖
زنگ خانه به صدا در آمد و پدر وارد خانه شد با مهربانی سلامی کردم و جوابی گرفتم،همیشه بابا سعی میکرد حتی اگر ناراحت است جوری رفتار کند که ما متوجه نشویم.مادر به سمت بابا روانه شد و ماجرا را تعریف کرد.بابا:من که حرفی ندارم چراکه نه خودم هم در برنامه هام بود با زهرا و محمد و شما بریم اما خوب دیدم شاید به خاطر کار هام اذیت شید،حال شما با زهرا برید من هم انشاءالله بعدن محمد رو باخودم میبرم.پدرم مدیر کاروان کربلا بود و سالی سه چهار بار راهی ولایت عشق میشد.بالاخره به آرزویم رسیدم،هیچ گاه آن ذوق کودکانه را فراموش نمیکنم،هرروز نگاه تقویم میکردم و باخودم دو دوتا چهارتا میکردم که مثلا دوازده روز دیگر مانده تا سفرمان.روز موعود فرارسید،چمدانم را جمع کرده بودم،نگران بودم نکند چیزی را جا گذاشته باشم،همه اتاق را زیر و رو کردم اما باز هم نگران بودم و بعدن فهمیدم که چه چیز گران بهایی را جا گذاشته بودم.چمدانم را برداشتم و سوار ماشین شدیم و به سمت مکانی که گفته بودند راه افتادیم.سرم را به پنجره ی ماشین تکیه داده بودم و به آسمان آبی و پرندگانی که روی آن میرقصیدند نگاه میکردم تا اینکه متوجه شدم به مکان مورد نظر رسیده ایم.پیاده شدیم و پدرم و محمد چمدان هارا آوردند و سوار اتوبوس شدیم خواهرانم را در آغوش کشیدم،پدرم را با بغض بوسیدم و با محمد هم که میدانستم زیر بار بغل کردنم نمیرود از دور خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدیم.از پنجره به خانواده ای که تاکنون بدون آنها جایی همراه مادرم نرفته بودیم نگاه کردم،دلم برای تک تکشان تنگ میشد مخصوصا محمد قطره ی اشکی روی گونه ام لغزید و اتوبوس به راه افتاد...
#براساس_واقعیت❌
#کپیبدونذکرمنبعراضینیستیم
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
⸤﷽⸣ #هفتهزاروششصد♾ #بخش_سوم🔖 زنگ خانه به صدا در آمد و پدر وارد خانه شد با مهربانی سلامی کردم و جواب
⸤﷽⸣
#هفتهزاروششصد♾
#بخشچهارم🔖
مروارید هایی که روی چهره ام روان شده بود را با دستانم پاک کردم و در تمام راه بانرگس حرف میزدیم.بعد از حدود۱۲ساعت به قم رسیدیم.اولین بار بودکه به قم آمده بودم و با ذوق اطراف را نگاه میکردم،که با صدای مدیر کاروان مان آقای محمودی به خود آمدم:مسافرین محترم برای زیارت توقف کردیم ساعت نه همگی همین جا باشید.پیاده شدیم و دست نرگس را گرفتم و به سمت حرم حرکت کردیم.مبهوت حرم شده بودم و سعی میکردم با دقت همه چیز را نظاره کنم.سمت ضریح حرکت کردیم،دستان کوچکم را مانند زنجیر به ضریح گره کرده بودم،مانند کسی که کمک میخواهد اما نمیداند برای چه....
بعد از زیارت به سمت مقبره پروین اعتصامی حرکت کردیم،مردی آنجا بود به سمتش رفتم دیدم درحال آینه کاری هستند،فقط نگاه میکردم که آن مرد چگونه با دقت و توانایی تکه های آینه را کنار هم قرار میداد کن با صدای مادر به خود آمدم:بریم کم کم دیر میشه.با زهرا مسابقه گذاشتیم هرکی زودتر برسه میدویدم و میدویدم و کاش در همان حال و هوا میماندم.....
به سمت مسجد جمکران رفتیم،نگاهی کردم به شکوه و جلالی که رنگ آبی با اذکار مختلف به گنبد بخشیده بود.به سمت وضوخانه رفتیم و وضو گرفتیم و به سمت مسجد حرکت کردیم،کلی سوال داشتم بنابراین به سمت بانویی که به قول خودم پشمک سبزی دستش بود حرکت کردم و بدون مقدمه گفتم:میشه داستان اینجا رو برام بگید؟با مهربانی تمام داستان را گفت و با لحنی کودکانه گفتم: ممنونم.نمازم را خواندم و از مسجد خارج شدیم داخل صحن مسجد مغازه لوازم فرهنگی بود دوست داشتم بروم داخلش اما خوب وقت نشد،بنابراین سوار اتوبوس شدیم و از شدت خستگی بیهوش شدم...
•
•
•
#براساس_واقعیت❌
#کپیبدونذکرمنبعراضینیستیم
⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
⸤﷽⸣ #هفتهزاروششصد♾ #بخشچهارم🔖 مروارید هایی که روی چهره ام روان شده بود را با دستانم پاک کردم و در
⸤﷽⸣
#هفتهزاروششصد♾
#بخشپنجم🔖
چشمانم را باز کردم به مرز مهران رسیده بودیم حدود ساعت سه صبح بود،بلند شدم، وسیله هایم را جمع کردم و پیاده شدیم و به سمت ایست بازرسی مرز مهران حرکت کردیم،چشمانم بسیار خمار بود،باصدای گرفته آقای محمدی به خود آمدم:خانما آقایون اذان صبح رو دادن برید وضو بگیرید،داخل ایست بازرسی نماز میخونیم. علاقه خاصی به اقای محمدی داشتم به قول ما خیلی لوطی و مشتی بود و همین خصوصیاتش مرا جذب میکرد،ما دختر های کاروان را خیلی دوست داشت خودش هم دو دختر دوقلو داشت.نگاهی به چهره ام کرد و با لبخندی مرا به بیرون از اتوبوس روانه کردسمت روشویی حرکت کردیم.به نرگس نگاهی انداختم،چهره هایمان همانند بادکنک بادکرده بود، مشتی آب را محکم روی صورتم زدم،بعد از اینکه مقدمه عبادت را فراهم کردیم به داخل ساختمانی که بزرگ رویش نوشته بود ایست بازرسی مرز مهران قدم برداشتیم. وارد ساختمان شدیم و داخل صف ایستادیم،از جایی که کارمان کمی طول میکشید،جانماز کوچکی را مادرم روز زمین پهن کرد و به ترتیب نماز میخواندیم،از جایی که آخرین نفر من بودم جانماز کوچک را جمع کردم و به داخل صف بازگشتم.مردی که آنجا ایستاده بود نگاهی به گذرنامه ام کرد و بعد از چند کار کوچک گفت:بفرمایید.به سمت درب خروجی حرکت کردیم.مرد دیگری آنجا نشسته بود،پاسورتم را گرفت و نگاهی به چهره ام کرد و پاسپورت را با چهره ای گرفته تحویلم داد.از درب خارج شدم،به آسمان گرگ و میش نگاهی انداختم،اسمانی که زیبایی بی حد و اندازه اش حیرت انگیزم کرده بود، اماحیف که زمان اندک بود وباید سریعتر به سمت ایست بازرسی عراق حرکت میکردیم.باخستگی فراوان داخل صف مرز شدیم،صفی طولانی و هوایی که سنگ را آب میکرد.چمدان هارا جلوی خودمان گذاشتیم و با نرگس رویشان نشستیم.افتاب سوزان عراق هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد،از شدت گرما کلافه شده بودیم که ناگهان به روبرویم خیره شدم،مردی با کلاهی قرمز،لباس نظامی و باتوم به دست به سمتمان می آید....
•
•
•
#براساس_واقعیت❌
#کپیبدونذکرمنبعراضینیستیم