⸤انتصـار|ᴇɴᴛᴇsᴀʀ⸣
﷽ #هفتهزاروششصد♾ #بخش_دوم🔖 البته نرگس بی تقصیر بوده است اما خاطرات آن شب مانند یک تصویر از جلوی چشم
⸤﷽⸣
#هفتهزاروششصد♾
#بخش_سوم🔖
زنگ خانه به صدا در آمد و پدر وارد خانه شد با مهربانی سلامی کردم و جوابی گرفتم،همیشه بابا سعی میکرد حتی اگر ناراحت است جوری رفتار کند که ما متوجه نشویم.مادر به سمت بابا روانه شد و ماجرا را تعریف کرد.بابا:من که حرفی ندارم چراکه نه خودم هم در برنامه هام بود با زهرا و محمد و شما بریم اما خوب دیدم شاید به خاطر کار هام اذیت شید،حال شما با زهرا برید من هم انشاءالله بعدن محمد رو باخودم میبرم.پدرم مدیر کاروان کربلا بود و سالی سه چهار بار راهی ولایت عشق میشد.بالاخره به آرزویم رسیدم،هیچ گاه آن ذوق کودکانه را فراموش نمیکنم،هرروز نگاه تقویم میکردم و باخودم دو دوتا چهارتا میکردم که مثلا دوازده روز دیگر مانده تا سفرمان.روز موعود فرارسید،چمدانم را جمع کرده بودم،نگران بودم نکند چیزی را جا گذاشته باشم،همه اتاق را زیر و رو کردم اما باز هم نگران بودم و بعدن فهمیدم که چه چیز گران بهایی را جا گذاشته بودم.چمدانم را برداشتم و سوار ماشین شدیم و به سمت مکانی که گفته بودند راه افتادیم.سرم را به پنجره ی ماشین تکیه داده بودم و به آسمان آبی و پرندگانی که روی آن میرقصیدند نگاه میکردم تا اینکه متوجه شدم به مکان مورد نظر رسیده ایم.پیاده شدیم و پدرم و محمد چمدان هارا آوردند و سوار اتوبوس شدیم خواهرانم را در آغوش کشیدم،پدرم را با بغض بوسیدم و با محمد هم که میدانستم زیر بار بغل کردنم نمیرود از دور خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدیم.از پنجره به خانواده ای که تاکنون بدون آنها جایی همراه مادرم نرفته بودیم نگاه کردم،دلم برای تک تکشان تنگ میشد مخصوصا محمد قطره ی اشکی روی گونه ام لغزید و اتوبوس به راه افتاد...
#براساس_واقعیت❌
#کپیبدونذکرمنبعراضینیستیم