#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_پنجم
باید کاری میکردم. نمیتوانستم دست روی دست بگذارم. اول به فکــرم رسید به کلانتری بروم،
اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده ی آبرومند هیچوقت پایش به کلانتری باز نمیشود.
چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابانهای شاهینشهر به دنبال زینب میگشتیم.
شهرام کلاس چهارم دبستان بود. جلوی ما میدوید و هر دختر چادریای را میدید، میگفت« حتماً آن دختر ، زینب است.»
خیابان ها خلوت بود. شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند.
افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد میکردند. توی تاریکی شب، یکدفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما میآید؛ اما این فقط یک تصور بود.
دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمیاش را پوشید و روسری سورمهایرنگش را سر کرد و چادرس را تنگ به صورت گرفت.
دو تا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدس، معصومیت عجیبی به او میداد.
همین طور که در خیابان های تاریک راه میرفتیم، به مادرم گفتم
«مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کـاسه و چشم های گوسفند را خورد؟»
شهرام با تعجب پرسید « زینب چشم گوسفند را خورد؟»
مادرم رو به شهرام کرد و گفت
« یادش به خیر ، جمعه بود و من خانه ی شما آمده بودم. همه ی ما توی حیاط درو هـم نشسته بودیم.
بابات کله پاچه خریده بود؛ آن هم چه کلهپاچه ی خوشمـزه ای. زینب یکسالش بود و توی گهواره خوابیده بود.
همه ی ما هم پای سفـره کلهپاچه میخوردیم. مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی کوچکی گذاشت که بخورد.
من بهش سفارش کرده بودم که به خاطر خواصش چشم گـوسفنـد بخورد.»
من توی حرف مادرم پریدم و گفتم « کاسه را زیر گهواره ی زینب گذاشتم. برگشتم که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود. »
شهرام گفت« مامان، چشم ها چی شده بود؟ زینب آنها را خورد ؟ زینب که خوابیده بود! تازه بچه ی یکساله که چشم گوسفند نمیخورد»
من گفتم« زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خورده بود. دور تا دور دهنش کثیف شده بود.»
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج 🌲🍃
#قسمت_ششم
شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم« آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم.»
شهلا گفت« مامان، پس قشنگی چشمهای زینب به خاطر خوردن چشم های گوسفند است ؟»
من گفتم « چشم های زینب از وقتی به دنیا آمد قشنـگ بود، اما انگاری بعد خوردن چشمهای گوسفنـد، درشتتر و قشنگتر شد.»
دوباره اشکهایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و مادرم هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابانها دلم راضی نشد به کلانتری برویم.
تا آن شب هیچوقت پای ما به کلانتری و این جور جاها نرسیده بود.
مادرم گفت« کبری، بیا به خانه برگردیم، شاید خداخواهی زینب برگشته باشد.»
چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ درِ خانه به صدا در آمد.
همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم.
شهرام درِ حیاط را باز کرد.
وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزهرو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما وجیهه از طریق یکی از دوستهایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانه ی ما آمد.
وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت« باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛
زینب بعضی وقتها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان میرود. یکی دوبار خودم با او رفتم.»
من هم میدانستم که زینب هر چند وقت یک بار، به ملاقات مجروحین میرود.
زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود، ولی او هیچوقت بدون اجـازه و دیر وقت به اصفهان نمیرفت.
خانه ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت.
با اینکه میدانشتم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستانهای اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود.
من و خانواده ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم.
وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانوادهاش هماهنـگ کـرد و همه با هـم به طرف اصفهان رفتـیم.
@entezaro
⭕️غیبــت میکـنی و میگۍ :
دیدم که میگمـ❗️
➖رفیق من...
اگه ندیده بودی که "تهـمټ بود...😯
مثل خدا ستّار العیوب باش 🚮
اگه چیزی هم میدونی
نگو🤫
↷''✿°ツ
@entezaro
#اَنتَ_فِی_قَلبِی_حُسَین ❤️
جٰاݩاگرجٰاݩاسټ؛قُربٰاݩِحُسیݩبݩعلےٖ
#شب_شانزدهم
#چهله_زیارت_عاشورا
↷''✿°ツ
@entezaro
هدایت شده از 🌊 'ایہام :) 🌊
♡خاص تࢪین چپ دسٺ دنیا روزت مبارک♡
#پروفایل_شما😍🍃
○○○○○○○○○○○○○○○○○
ࢪوز دست چپ ها مباࢪڪ🎈❤️
_کیا دست چپۍ اند؟؟
@shabake27🎊🧡
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
📲┊ #استورے #میثم_تمار ↷''✿°ツ @entezaro
سرگذشتِمیثمتمارمآرزوست...
#یک_لحظه_تفکر
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !!
خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت :
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه وآرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد
اما کسی جلو نمیومد ، اینبار با صدای بلند التماس کرد
اما همه تماشاچی بودن ، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه :
آهای ولش کن بی غیرت !!
مگه خودت ناموس نداری ؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن
افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه
ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد :
وقتی خواستن به زور سوارش کنند ، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود💪 دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود✌️
🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی🌹
#روحش_شاد💚
↷''✿°ツ
@entezaro
اگــــــرآدم جـــوانےاش را براے خــــــدا صـــــرفڪند؛
جــوانی اش ابــــدے مےشود ...!
خـــــــدایا!
من از چیزهایے ڪه دلــــــم میخواست ؛برایم جاذبه داشت؛
بخاطرتوگذشتــــم ...
به خاطر تو نگاه نکــــردم؛
بخاطر تــو نگفتـــم ؛
به خاطر تو از هـــواے خـــودمگذشتــم،
به خاطــرتــو...
و تعداد این" بهخاطــــــرتــو "ها؛
اگر زیاد بشود ،
آن وقت ممڪن است آدم به جایے برسد...!
یا حتے نمیرد و #شهــــــید بشود
↷''✿°ツ
@entezaro
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
••🧚••
خدایا تو که انقدر قشنگے..😍
دعاهای خوب از تھ دل رو..
بے جواب نزار لطفا!😌♥️
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
هدایت شده از 🌊 'ایہام :) 🌊
شہدا زندھ اند :) 🍃
کناࢪ ما :)🍃
میبینند مارا :) 🍃
==============
راست میگفت .... شهید نشیم میمیریم 🌱
#شهیدانه
@shabake27 🌿🍃
#حرف_نــاب...
💠رفیق شهید ݦثݪ ێڪ طنٵݕہ...
طنٵبی ڪہ ݦا رو ݕہ خدٵ ݕࢪسۅنه
🌻🌷🌻
↷''✿°ツ
@entezaro
[🦋"☘"🦋]
#انگیزشی*
☆همیشه تلاش کن
و ایمان داشته باش♥️✨
برای موفقیت همیشه راهی وجود دارد.✌️🏼🌱
#حاج_حسین_یڪتا
↷''✿°ツ
@entezaro
(*🌈*)
﴿”به وقت شعر”﴾
# دلبرانه...
♡تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز؟
♡میکشم ناز یکی تا به همه ناز کنم …!
“قیصر امین پور”
↷''✿°ツ
@entezaro
#سخن_بزرگان 🌱✨
♦ فرهاد هر کلنگی که می زد به یاد شیرین و به عشق او بود
.هر کاری انجام می دهی تا پایان کار،باید همین حال را داشته باشی.همه فکر و ذکرت باید خدا باشد،نه خود...👌
#شیخ_رجب_علی_خیاط🔅
↷''✿°ツ
@entezaro
hossein.taheri.ah.az.doori(128).mp3
27.8M
💚مداحی بسیار زیبا💚
#کربلایی_حسین_طاهری.
💔آه از دوری💔
↷''✿°ツ
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_هفتم
آن شب جاده ی شاهینشهر به اصفهان تمام نمیشد. بیابان های تاریک بین راه، وحشت مرا چند برابر کرده بود.
فکر های زشتی سراغم میآمد؛ فکر هایی که بندبند تنم را میلرزاند.
مرتب امام حسین ع و حضرت زینب س را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند.
به جز نور چراغ های ماشین،جاده و بیابانهای اطرافش تاریکی و ظلمت بود.
وجیهه گفت « اول به بیمارستان عیسیبنمریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این بیمارستان مصاحبه کرد
و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف برای بچهها گذاشت.
آن مجروح سفارش های زیادی درباره ی نماز و حــجاب و درس خواندن و کمک به جبهه ها کرده بود که همه ی ما سر صف به حرفهای او گوش کردیم.
تازه زینب بعضی از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند.»
وجیهه راست میگفت. مجروحی به اسم عطاءالله نریمانی، یک مقاله درباره ی خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود.
و نوار صدای مجروح را هم برای همکلاسیهایش گذاشته بود. ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسیبنمریم برویم.
ماشین هر چه میرفت به اصفهان نمیرسیدیم. چقدر این راه طولانی شده بود!
من هراسان بودم و هیچ کاری از دستم برنمیآمد. خدا خدا میکردم که زودتر به اصفهان برسیم.
وقتی به اصفهان رسیدیم، اول به بیمارستان عیسیبنمریم رفتیم. دیر وقت بود و نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند.
من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم و داخل بیمارستان شدیم.
اول دلم نیامد که سراغ اورژانس بروم. به هوای اینکه شــاید زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد، به بخش مجروحین جنگی رفتم
و همه ی اتاق ها را یکی یکی گشتم. مادرم و بچه ها در راهرو منتظر بودند.
وقتی در بخش، زینب را پیدا نکردم، با وجیهه به اورژانس رفتم و مشخصات زینب را به مسئول اورژانس دادم:
دختری چهاردهساله، خیلی لاغر، سفیدرو و با چشم های مشکی، قد متوسط با چادر مشکی، روسری سورمهایرنگ و مانتو و شلوار ساده.
مسئول اورژانس گفت «امشب مجروح تصادفی با این مشخصات نداریم.»
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_هشتم
اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تختهای اورژانس، مریضهای بدحالی بودند که آه و نالهشان به هوا بود.
چند مجروح تصادفی هم با سر و کله ی خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم«خدا به داد دل مادرهایتان برسد که خبر ندارند با این وضع اینجا افتادهاید.»
آنها هم مثل بچه ی من بودند، اما پیش خودم آرزو کردم که ای کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود.
فکر اینکه نمیدانستم زینب کجاست، دیوانه ام میکرد.
از بیمارستان عیسیبنمریم خارج شدیم. شب از نیمهشب گذشته بود.
سپور های شهرداری، جاروهای بلندشان را به زمین میکشیدند و تیز صدا میداد.
آن شب یک ماشین دربست کرده بودیم تا بتوانیم به همه ی بیمارستان ها سر بزنیم.
توی ماشین نشسته بودیم که شهرام با حالت بچگیاش گفت «مامان، نکند زینب را دزدیده باشند؟»
مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم.
فقط جواب دادم «ها، خدا نکند»
انگاری با حرف شهرام، زمین زیر پایم تکان خورد. ناخودآگاه فکرم سراغ حرفهـا و کارهای زینب رفت.
یکدفعه یاد نوشته های روی دفتر زینب افتادم« خانه ی خود را ساختم، اینجا جای من نیست. باید بروم، باید بروم»
خانه ی زینب کـجا بود؟ کـجا میخواست برود؟
شهلا با ترس گفت:«مامان، صبـح که به حمــام رفتیم، زینب به من گفت: حتماً غــسل شــهادت کن! »
مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که «توی این موقعیت، این حــرف ها چیست که میزنــید؟
جای اینکه مادرتان را دلداری بدهید، بیشتر توی دلش را خالی میکنید»
من باز هم جوابی ندادم، اما فکرم پیش وصیتنامه های زینب بود؛ آن هم دو تا وصیتنامه. یعنی چه؟
تا آن شب همه ی این حرف ها و حرکات برایم عادی بود، اما حالا پشت هر کدام از اینها حرفی و حدیثی بود.
@entezaro
هدایت شده از °صـداے آخرین قـ❤ـدم°
#کرونا😷
بدبختی یعنی...! 😢
سه ساعت برای درست کردن روسریت باهاش کلنجار بری،
بعد بفهمی ماسکتو نزدی🤦🏻♀😂😂
@akharinghadam1718
تلخاستهمہفکر کنندسرت
شلوغاست
وتنھاخودتبدانیچقدرتنهایی ...
- غلیان🌿•°
↷''✿°ツ
@entezaro
ایآفرینندهی حُسِین!
یک حُسِینآفریدی ویک عالم را اسیر عشقش کردی
↻من فدای این آفریدهات
کھِ حُبّش جهانم را معنا کرد..(:🌏
#قصہعشقمگربیٺوشنیدندارد؟♥️
↷''✿°ツ
@entezaro
همہ آبادنشینان زِ خرابی ترسندمن خرابت شدم و دم به دم آباد ترم...!
↷''✿°ツ
@entezaro
گفت :
اگر حسین بن علی پاسخی به نامه
های کوفیان ندهد ؟!
پاسخ داد :
اگر حتی یک پیرزن یهودی در آن سوی مرزهای اسلامی به حسین نامه بنویسد و از او داد بخواهد ، حسین در یاری او لحظه ای درنگ نخواهد کرد .
[ نامیرا ص ۷۰ ]
↷''✿°ツ
@entezaro