#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#شروع_فصل_چهارم
#قسمت_هجدهم
[ فصل چهارم : تولــــد ]
بچه ی ششم را باردار بودم که به ما یک خانه ی شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرحآباد، کوچه ی ۱۰ پشت درمانگاه، سر نبش خیابان دادند.
همه ی خانواده اعتقاد داشتیم که قدم توراهی خیر بوده است که ما از مستأجری و اثاثکشی راحت شدیم و بالأخره یک کواتر شرکتی نصیبمان شد.
خیلی خوشحال بودیم. از آن به بعد خانهای مستقل دستمان بود و این یعنی همه ی خوشبختی برای خانواده ی ما.
مدتی بعد از اثاثکشی به خانه ی جدید، دچار درد زایمان شدم. دو روز تمام درد کشیدم.
جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمیآمد. برای اولین بار و بعد از پنج تا بچه، مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند.
آن زمان شهر آبادان بود و یک خانم دکتر مهری. مطب دکتر مهری در لین (Line) ۱ احمد آباد بود.
من تا آن زمان خبر از دکتر و دوا نداشتم؛ حامله میشدم و جیران که قابله ی بیسوادی بود، میآمد و بچه هایم را به دنیا میآورد.
خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم.
اذان مغرب حالم خیلی بد شد. جیران را خبر کردند و باز هم او به فریادم رسید.
در غروب یکی از شبهای خرداد ماه، برای ششمین بار مادر شدم و خدا به من یک دختر قشنگ و دوستداشتنی داد.
جیران بهنوبت او را در بغل بچهها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد.
مهران، که پسر بزرگ و بچه ی اولم بود، بیشتر از همه ی بچه ها ذوق کرد و خواهرش را در بغل گرفت.
هر کدام از بچه ها را که به دنیا میآوردم، جعفر یا مادرم بهنوبت برایشان اسم انتخاب میکردند.
من هم این وسط مثل یک آدم هیچکاره سکوت میکردم؛ جعفر که بابای بچه ها بود و حق پدریاش بود که اسم آنها را انتخاب کند، مادرم هم یک عمر آرزوی بچه داشت و همه ی دلخوشی زندگیاش من و بچه هایم بودیم.
نمیتوانستم دل مادرم را بشکنم. او که خواهر و برادری نداشت، مرا زود شوهر داد تا بتواند به جای بچه های نداشتهاش، نوه هایش را ببیند.
جعفر هم فقط یک خواهر داشت. تقریباً هر دوی ما بیکس و کار و فامیل بودیم. جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های ایرانی و فارسی خیلی علاقه داشت.
مادرم که طبع جعفر را میدانست، اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد.
جعفر اسم بچه ی سوم را مهری گذاشت و اسم بچه ی چهارم را مادرم مینا گذاشت.
بچه ی پنجم را جعفر، شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ی ششم را میترا گذاشت.
من هم نه خوب میگفتم و نه بد.
دخالتی نمیکردم. وقتق میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند، برایم کافی بود.
مادرم نام میترا را برای دخترم گذاشت، اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت.
بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتهاید، چه جوابی میدهید؟
من دوست دارم اسمم زینب باشد. من میخواهمومثل زینب(س) باشم.»
میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ی ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم.
برای همین، من نمیتوانم حتی از بچگیهایش هم که حرف میزنم به او میترا بگویم. برای من مثل این است که از اول، اسمش زینب بوده است.
@entezaro
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_نوزدهم
زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم. در همه ی سال هایی که در آبادان زندگی کردم، ناباباییام مثل پدر، و حتی بهتر، به من و بچه هایم رسیدگی میکرد.
او مرد مهربان و خداترسی بود و من واقعاً دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم میرفتم، بابایم به مادرم میگفت
« کبری در خانه ی شوهرش مجبور است هر چه هست بخورد، اما اینجا که میآید تو برایش کباب درست کن تا بخورد و قوّت بگیرد»
دور خانه های شرکتی، شمشاد های سبز و بلندی بود. بابایم هر وقت که به خانه ی ما میآمد، در میزد و پشت شمشادها در میآمد.
همیشه پول خرد در جیبهایش داشت و آنها را مثل نذری به دخترها میداد. بابایم که امید زندگی و تکیهگاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی که سالها قبل در نجف به بابایم داده بود، عمل کرد.
خانهاش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه جنازه ی بابایم را به نجف برد و در زمین وادیالسلام دفن کرد.
آن زمان، یعنی سال ۴۷، یک نفر سههزار تومان برای این کار از مادرم گرفت.
مادرم بعد از دفن بابایم در نجف، به زیارت دوره ی ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت.
تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود. برای همین، ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب میخوردم.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب که یکسالــش بود، یک روز سراغ قرصهای من رفت و
قرصها را خورد.
به قدری حالش خراب شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند. دکتر ها معده ی زینب را شست و شو دادند و یکی دو روز او را بستری کردند.
خوردن قرصهای اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد.
او پوست و استخوان شده بود. هر روز برای ملاقات به بیمارستان میرفتم و نزدیک برگشتن، بالای گهوارهاش مینشستم و برایش لالایی میخواندم و گریه میکردم.
بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کمکم به غم از دست دادن بابایم عادت کردم.
مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه ی او تفریح و دلخوشی من و بچههایم بود.
بعد از مرگ بابایم، مادرم خانهای در منطقه ی کارون خرید.
این خانه چهار اتاق داشت که مادرم برای امرار معاش، سه اتاقش را اجاره داد و یک اتاق هم دست خودش بود.
هر هفته، یا مادرم به خانه ی ما میآمد یا ما به خانه ی مادرم میرفتیم.
هر چند وقت یکبار هم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت میبرد.
باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود. سینما داشت. بلیط سینمایش ۲ ریال بود.
ماهی یکبار میرفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو و من و دختر ها ردیف عقب مینشستیم و فیلم میدیدیم.
من همیشه چادر سر میکردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم.
پیش من، درآوردن چادر گناه بزرگی بود.
@entezaro
(💌"")
.
.
با روضه حسین نفس تازه میکنم
وقتی هوای شهر نفس گیر می شود....
↷''✿°ツ
@entezaro
خداکنه
فقط
پروفایل
پسـت
بیـؤ
کانالامون
حُسینی نباشه..!✋🏻
↷''✿°ツ
@entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
خداکنه فقط پروفایل پسـت بیـؤ کانالامون حُسینی نباشه..!✋🏻 ↷''✿°ツ @entezaro
گرفتئ اصلِ مطلبُ؟!!🧐
کاش
زندگی
دلامون
همیشهئ
همیشه..
حـسینی و
حسینئ وار باشه!
♥️
[🌵از چیزهایے حرف بزن ڪه در
قلـ♥️ـبت جاے دارند🍃🌸]
↷''✿°ツ
@entezaro
▪️ بِاِذنِ الله و بِاذنِ مَلائکَتِه و بِاذن سیدنا و مولانا اَباعَبدالله الْحُسین علیهالسلام ...
بر تن میکنم رخت عزای سالاری را که؛
بر عظمت مصیبت بشر در فقدان او،
آسمان و زمین، قرنهاست که عزادارند...
✨و نزدیک است روزی که؛
رخت عزای زمین و آسمان را ...
آخرین فرزندش، از تن عالَم بدر خواهد کرد....انشاءالله😍🦋
↷''✿°ツ
@entezaro