✨🌷 باسمه تعالی 🌷✨
💠⚜ حرف حساب ⚜💠
با گریه می آید اتاق مشاوره دانشگاه. 😭
بچه های حراست دست پسری را گرفته اند و کشان کشان می آورند. ☹️
دختر همچنان گریه می کند. 😭
با یک لیوان آب سرد آرامش می کنم. 💧
بچه های حراست پسر را به زور می نشانند روی صندلی و می روند.
دختر شروع می کند به فحش دادن: مردتیکه عوضی لاشی .... 😡
پسر پوزخندی می زند 😏 و می گوید لاشی ؟من لاشی ام؟
خانم... ، جان من یه نیگا به قیافه ما بکن. قیافیه کی به لاشیا می خوره ؟
دختر گارد می گیرد برای حمله. با صدای بلند می گویم: بشین سر جات ببینم! 😠این حرفا چیه به هم می زنید؟
دختر با صدای لرزان می گوید :این عوضی این ...این... و بغض می کند و بلند میزند زیر گریه.
پسر رویش را برمی گرداند. دوزاریم می افتد. برای لحظاتی سکوت حاکم می شود.
این بار چندم است که دخترها در گوشه و کنار دانشگاه مورد اذیت و آزار قرار گرفته اند و این اولین بار است که دختری این موضوع را علنی در حیاط دانشگاه اعلام کرده.
پسر را با نامه می فرستم اتاق مشاوره اقایان.
دخترک کل ماجرا را تعریف می کند.
یک ساعتی حرف می زنیم وبعد کوله اش را بر می دارد و می رود.
🔸💠🔸💠🔸
فردا بنر بزرگی را با کمک خدمه توی سالن اصلی دانشگاه نصب می کنیم:
"خانم وندی شلیت نویسنده آمریکایی:
چطور می توانیم از مردها توقع رفتار احترام آمیز داشته باشیم در حالی که با ظاهر خود مرتب این پیام را به آن ها می دهیم که لازم نیست این طور رفتار کنید"
یکی زیر بنر با خودکار آبی نوشته بود:
ای ول به این می گن حرف حساب!!
🔸 پی نوشت: عذر خواهی شدید به خاطر به کار بردن الفاظ رکیک! 😥
#پوشش
#تعاملات_اجتماعی_با_نامحرم
#اجتماعی
#فضای_دانشگاه
#خاطره
#داستانک
https://eitaa.com/entezaro
✨🌷 باسمه تعالی 🌷✨
💠⚜ خشم خدا⚜💠
همایش مبلغین نهاد رهبری در دانشگاه ها بود.
قرار شد هر کس یک خاطره از دوران تبلیغش تعریف کند.
خانم صادقی گفت:
من پانزده سال سابقه تبلیغ در دانشگاه ها را دارم. همه جور ادم دیده ام. ازلائیک لامذهب گرفته تا مومن مستجاب الدعوه. از همه قشر و همه نوع اعتقاد ولی در یکی از دانشگاه ها دانشجویی داشتم که نمونه اش را ندیده بودم.
همیشه در برنامه درست صف اول و دقیقاً روبه روی من می نشست. هر چه می گفتم به باد استهزاء می گرفت. خدا را پیغمبر را قرآن را. 😨
به هیچ چیز معتقد نبود و بی دینی اش را علناً فریاد می زد، هیچ کس هم جلودارش نبود.
نه اعتراض بچه ها
نه مسئول خوابگاه
نه خودمن.
کلافه شده بودم 😫 تا اینکه یکی از همشهری هایش گفت که پدرش از نزول خورهای قدیمی شهرشان است. بعد از ان دلم برایش می سوخت 😔 و دیگر زیاد از حرکاتش تعجب نمی کردم و ناراحت نمی شدم.
یک روز که بحثمان سر توبه بود باز شروع کرد:
ببین صادقی جون اینکه می گی نباید گناه کنیم یا اگه کردیم باید زود توبه کنیم شاید بعداً فرصت توبه پیدا نکنیم از نظر من یه حرف چرته. 😕 من فردا بعد از ظهر با بچه ها قرار گذاشتم برم عشق و حال. قولم بهت می دم که فردا شب همین جا روبه روی تو بشینم. من مطمئنم که فردا زنده م. پس فردا هم زنده م .پس تو جوونی حال می کنم. بعداً اگه فرصت شد به خدا می گم ببخشه دیگه! 😜
با لبخند گفتم :ان شالله صد سال زنده باشی. ☺️
فردا شب که به خوابگاه رفتم غوغایی بود. بچه ها به طرفم دویدند. فقط جیغ می کشیدند. نمی فهمیدم چه می گویند.
مهناز دوست سمیرا دستم را گرفت و گفت: « خانم سمیرا مرد! » 😭😭😭
بعد از ظهر همان روز موقع رد شدن از خیابان با ماشین هایی که با هم کورس گذاشته بودند تصادف کرده بود.
مهناز می گفت: وقتی ماشین بهش زد دو متر پرت شد هوا با سر خورد زمین. 😣وقتی بالا سرش رسیدم خون از بینی و گوشش فوران می کرد. فقط دستمو فشار داد و گفت :خانم صادقی! همین! 😭
خانم صادقی اشک می ریخت. دیگران هم همراهش.
خانم صادقی وسط گریه هایش بریده بریده گفت:
سمیرا در حیاتش کسی را به سمت خدا نبرد، ولی مرگش خیلی ها را با خدا آشتی داد.
🔸 پی نوشت: این پست را نوشتم هم برای خودم هم برای ادم هایی که شب از ترس پشه می روند توی پشه بند و صبح برای رسیدن به هوای نفسشان برای خدا کرکری میخوانند و قلدری میکنند!
#مرگ
#خاطره
#داستانک
#یا_أیّها_الإنسان_ما_غرّک_بربّک_الکریم؟!
https://eitaa.com/entezaro
#داستانک📚
کودک👶🏻
کودک نجوا کرد:«خدایا با من صحبت کن»🗣ودر همین هنگام چکاوکی اواز خواند،🕊اما کودک نشنید.👂🏻
کودک بلند تر گفت:«خدایا با من صحبت کن!»🍃واذرخش در اسمان غرید،⚡️ولی کودک متوجه نشد!❌
کودک فریاد زد:«خدایا یک معجزه به من نشان بده.»🔮و یک زندگی متولد شد،👨👩👧ولی کودک نفهمید.
کودک در ناامیدی گریه کرد😭و گفت:«خدایا مرا لمس کن ✋🏻و بگذار تو را بشناسم.»پس خدا نزد کودک امد و او را لمس کرد،ولی کودک بال های پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود،از انجا دور شد.🚶🏻
📿https://eitaa.com/entezaro📿
#داستانک 📚
روزی ارباب لقمان به او
دستور داد در زمینش، برای
او کنجد بکارد. ولی او جو کاشت.
وقت درو،ارباب گفت:چرا جو کاشتی؟؟
لقمان گفت:از خدا امید داشتم
که برای تو کنجد برویاند.
اربابش گفت:مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت: تو را میبینم که خدای متعال
را نافرمانی میکنی ودر حالی که از او امید
بهشت داری! لذا گفتم شاید این هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
دقت کنیم که در زندگی چه میکاریم
#هرچه_بکاریم_همان_را_
برداشت_میکنیم 😊
🌹🌸🌹🌸🌹🌹🌸🌹🌸🌹
@entezaro
#داستانک
فرض کن قیامت شده و
نامه اعمالت رو آوردن...📜
توش نگاه میکنی میبینی نوشته ۱۰۰,۰۰۰ نفر رو باحجاب کرده!!😳😳
از تعجب شاخ درمیاری: «این چیه؟ من کی این کارو کردم که خودم خبر ندارم ؟!!!»😍😍😍
مأمور حساب و کتاب: «این آثار نهی از منکرهاته تا سالها پس از مرگت!»😊
▫️این همه...!!! نکنه به ریال نوشته😳
▪️نه بابا ریال چیه؟
▫️آخه من که هر چی نهی از منکر کردم خیلیا «به تو چه» و «تو نگاه نکن» و این حرفا جواب میدادن... چه اثری؟!🤔
▪️جلوی تو این حرفا رو میزدن. بعدتر که میرفتن و به حرفت و رفتار مؤدبانهات فکر میکردن تأثیر میگرفتن اما خودت بی خبر بودی...😇
▫️بازم این همه نمیشه!🤔
▪️بعضیاشونم چون قبل از تو کسی بهشون تذکر داده بود اما فقط ۱ نفر بود بیاثر بود. تو گفتی شد دو نفر و اثر گذاشت...😊
▪️بازم این همه نمیشه!!🤔
▫️خیلیا هم بچهها و نسل خانمایی هستن که محجبه شدن... از مادرشون که تو با تذکرت باحجابشون کردی اثر مثبت گرفتن... با واسطه ثوابش مال تو هم شده...😉
▫️ولی بازم این همه نمیشه...!🤔
▪️خیلی از محجبهها از ترویج حجابت ثابت قدمتر شدن...
▫️خب، بازم ایـــن همه نمیشه... !!🤔
▪️توی دنیا که بودی، این آیه رو نخونده بودی که هر کس کار خوب انجام بده «فله عشر أمثالها..» ده برابر براش حساب می کنن؟؟؟😠
▫️چرا، خوندم... اما بازم ایـــن همه... !!!🤔
▪️اه... بسه دیگه، چقدر گیر دادی... اگه نمیخوای پاکش کنم، نامه عملت رو بدم دست چپت؟😡
▫️نه نه نه...! غلط کردم. دیگه حرف نمیزنم.😅
▪️بیا... اینم اجر توهیناییه که توی این راه شنیدی... اگه یک کلمه باز حساب کتاب کنی من میدونم و تو...😒
▫️وااااای... عجب اجری...😍😍 کاش بیشتر از اینا بهم توهین میکردن... کاش میزدن تو گوشم، کاش میکشتنم... با این حساب اجر #شهید_خلیلی چیه؟🤔
▪️اون مقامش خیلی خاصه👌 شماها نمیبینید. وگرنه از حسرت کلی غبطه میخورین... بهتون رحم کردن که بی خبر گذاشتنتون.
▫️خوش به سعادتش...
▪️یه مژده هم دارم برات...☺️
▫️چی هست؟
▪️صفحه پشتی نامه عملت رو نگاه کن...
▫️اینجا...؟! أ....!!!! آخ جوووون، این چیه؟ چقدر زیاده... همش مال منه😃
▪️بله، توی دنیا یه خاطره امر به معروف برای یه کانال فرستادی، خیلیا خوندن و #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر رو شروع کردن... اینم ثواب داره💯
#زندگیرازیبازندگیکن
@entezaro
#داستانک
🔷 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و #چادر زن لای در گیر کرد.😒
داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا #بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت:
آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! 😏
🔸 زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
عزیز دلم... من بخاطر شما چادر میپوشم...😊
تعجب کرد و گفت: بخاطر من؟! 😳 🤔
گفت:
بله! من چادر سر می کنم، تا اگه یه روزی #همسر تو به تکلیفش عمل نکرد و نگاهش رو کنترل نکرد،
🌷 زندگی تو، به هم نریزه...
🌷 همسرت نسبت به تو #دلسرد نشه...
🌷محبت و #توجهش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشه..
🌷 من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت میشم،
زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شم، بخاطر حفظ خونه و #خانواده ی تو...😌❤️
من هم مثل تو #زن هستم...
🌺 تمایل به تحسین #زیبایی هام دارم.
من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم،
زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم...
اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم...😌
و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم و به خاطر علاقه های برترم انجام میدم
🔸 بعد چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون جوابی دریافت نکرد ادامه داد:
راستی…
هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم داره.
حق من این نیست که برخی زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی،
چشم های همسر من رو به دنبال خودشون بکشونند...☝️
حالا بیا منصف باشیم.
به نظرت من باید از شکل پوشش و آرایش شما ناراحت باشم یا شما از من؟😊☺️
🔸 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت:
هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم.. 😔
آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
🌺 با هم "قشنگ و منطقی" حرف بزنیم...
•🦋@entezaro
✨﷽✨
#داستانک
#خدمت_به_خلق
در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (علیه السلام) مشرف شد. هر روز به حرم می آمد؛ اما دریغ از یک قطره اشک؛ دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. با خودش فکر کرد که دیگر فایده ای ندارد؛ برای همین، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. در کوچه ای راه می رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ دستی اش گذاشته و آن را به سختی می برد. تاجر کمکش کرد و همزمان به او گفت: «مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی؟» پیرمرد گفت: «ای آقا! دست روی دلم نگذار دختر دم بختی دارم که برای جهیزیه اش مانده ام. همسرم گفته است تا پول جهیزیه را تهیه نکرده ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه جا کنم تا پول بیشتری در بیارم.»
تاجر ثروتمند، همراه پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت. وقتی در خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد. وقتی از آن خانه بیرون می آمد خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می کردند. پیرمرد گفت: من چیزی ندارم که برای تشکر به تو بدهم؛ فقط دعا می کنم که عاقبت به خیر شوید و از امام رضا (علیه السلام) هدیه ای دریافت کنید.
برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود. وقتی به حرم وارد شد، چشم هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید.
پ.ن: برای راه انداختن کار بندگان خدا دنبال ساعت کاری و قاعده و قانون و امروز برو فردا بیا، نباشید. اگر می توانید کاری برای کسی انجام دهید، بدون چرتکه انداختن، انجام دهید
↷''✿°ツ
@entezaro