eitaa logo
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
143 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
522 ویدیو
34 فایل
امروز یه شروع تازسٺ🌈 پروانہ شـو🦋 بگـذار روزگار هرچقدر میخواهــد پیله کند🕊🌸 ڪانالی امام زمانے💚پرازجمله های ناب تــارسیدن بہ‌آغوش خدا ❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥ خادمــ: @Moatoon @Mase_M انتقاداٺــ و پیشنهاداٺــ😍👇 https://harfeto.timefriend.net/305675895
مشاهده در ایتا
دانلود
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
جلسھ بیست‌وچهارم !🌱 #استاد_پناهیان / #تنها_مسیر
- مرور و خیلی خلاصه در واقع به هنگام مبارزه با نفس دو علاقه در مقابل همديگر قرار ميگيرند و ما، يكی را ترجيح ميدهيم👌🏻 اين لحظه، لحظه ی انتخاب است و با انتخاب خوب ميتوان ارزش توليد كرد و ارزش خود را به اثبات رسانيد. مبارزه با علاقه های بی ارزش بايد توسط علاقهای با ارزش صورت بگيرد🌱 آيا مبارزه با علاقه ها، باعث عقده ای شدن نميشود؟ 🤔🙄 روانشناسان غربي میگویند : هر چه دلت خواست انجام بده تا راحت شوی میگویند : « اگر چيزی شما را خوشحال كرده بود؛ مثلاً با فوت پدر، ارث زيادی نصيب شما شده بود و خوشحال بوديد، دليلی ندارد در مجلس عزا شركت كنيد و قيافه ماتم زده ها را به خود بگيريد ! برعكس، بهتر است شادی خود را بروز بدهيد !» 😐🙄 اين كار در فرهنگ غرب، ناميده ميشود و يك كار با ارزش محسوب ميشود.☑️ لذا كارشان به آنجا ميرسد كه به نفع تخلیه نفس و دلبخواهی ها، آنقدر اين صداقت عمده ميشود كه بی حيایی رواج پيدا ميكند. ولي به خاطر صداقت نميتوان ارزشهای ديگر را ذبح كرد. يا مثلاً فردي كه در غرب زندگي ميكند ميگويد: «من بعد از مدتی زندگی مشترك احساس ميل به همجنس خودم پيدا كردم و آن را صادقانه با همسرم در ميان گذاشتم، از او طلاق گرفتم و اكنون زندگي خوبي با همجنس خودم دارم!» اين فرد در فرهنگ غرب نوعی احساس راحتی از پاسخگویی به هوای نفس خودش دارد، كه غير از سطحی بودن، محدودكننده بسياری از استعدادهای ديگر او است. بايد بدانيم كه برخي از احساس نيازها «كاذب» هستند. ولي اگر چنين احساسي در جامعه ما براي كسی پيش بيايد، آن فرد با خودش ميگويد: «نه! زشت است. اين چه خواستهایی است؟ اصلاً چرا من بايد چنين احساسی داشته باشم؟ مديريت كلانی كه در جامعه اسلامی وجود دارد، به من گفته است كه اين كار ممنوع است. وقتی اين مديريت عالی گفته است كه ممنوع است، بعد پس من بيخود ميكنم كه چنين نيازی دارم.» 🔥☑️ آيا پاسخ ندادن به يك خواسته، باعث بروز مشكلاتی مثل عقدهاي شدن ميشود و به آدم لطمه ميزند؟🤔 در غرب ميگويند چون اذيت ميشوی با هوای نفس خود مبارزه نكن و راحت باش؛ اين مبارزه به تو صدمه ميزند. ولی ما ميگویيم مبارزه با نفس به آدم صدمه نميزند. چون وقتي با يك علاقه بد مبارزه ميكني، در واقع به وسيله يك علاقه خوب داری با آن مبارزه ميكنی نفس تو ارضا خواهد شد توسط یک علاقه برتر در واقع يك دلبخواهی و يك خوشايندی مهمتر را تأمين كرده ای، لذا در اثر ارضای اين خواسته مهمتر و اصيلتر، روحت جلا و صفا پيدا ميكند و احساس آرامش عميقتری به تو دست ميدهد. 1 -حب بهشت و رضوان الهی آسانتر از حب االله است. 2 -ميتوان از ترس از جهنم استفاده كرد تا حب الدنيا در دل انسان كم شود. 3 -راه ديگر براي تضعيف علاقه های بد اين است كه علاقه به عذاب نشدن در دنيا را وسط بكشيم. چون بسياري از گرفتاريهاي ما در دنيا مربوط به گناهان ما است. ✅ ❤️هر قدر مبارزه با هواي نفس بهتر انجام شود، محبت اهل بيت(ع) هم بيشتر ميشود و هر قدر این محبت را افزايش دهی، قدرت مبارزه با هوای نفس افزايش پيدا ميكند. فقط كاري نكنيم كه روز قيامت شرمنده اباعبداالله الحسين(ع) بشويم كه خدا بفرمايد آيا حسين(ع) من آنقدر نمی ارزيد كه بيش از اين او را دوست داشته باشي؟ چرا اجازه ندادي دلت را كامل ببرد؟! ... 😭☑️ علی لعنت الله علی القوم الظالمین... صوت‌کامل‌روگوش‌کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌲🍃 [ فصل چهارم : تولــــد ] بچه ی ششم را باردار بودم که به ما یک خانه ی شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح‌آباد، کوچه ی ۱۰ پشت درمانگاه، سر نبش خیابان دادند. همه ی خانواده اعتقاد داشتیم که قدم توراهی خیر بوده است که ما از مستأجری و اثاث‌کشی راحت شدیم و بالأخره یک کواتر شرکتی نصیبمان شد. خیلی خوشحال بودیم. از آن به بعد خانه‌ای مستقل دستمان بود و این یعنی همه ی خوشبختی برای خانواده ی ما. مدتی بعد از اثاث‌کشی به خانه ی جدید، دچار درد زایمان شدم. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی‌آمد. برای اولین بار و بعد از پنج تا بچه، ‌مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان شهر آبادان بود و یک خانم دکتر مهری. مطب دکتر مهری در لین (Line) ۱ احمد آباد بود. من تا آن زمان خبر از دکتر و دوا نداشتم؛ حامله می‌شدم و جیران که قابله ی بی‌سوادی بود، می‌آمد و بچه هایم را به دنیا می‌آورد. خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم. اذان مغرب حالم خیلی بد شد. جیران را خبر کردند و باز هم او به فریادم رسید. در غروب یکی از شب‌های خرداد ماه، برای ششمین بار مادر شدم و خدا به من یک دختر قشنگ و دوست‌داشتنی داد. جیران به‌نوبت او را در بغل بچه‌ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد. مهران، که پسر بزرگ و بچه ی اولم بود، بیشتر از همه ی بچه ها ذوق کرد و خواهرش را در بغل گرفت. هر کدام از بچه ها را که به دنیا می‌آوردم، جعفر یا مادرم به‌نوبت برایشان اسم انتخاب می‌کردند. من هم این‌ وسط مثل یک آدم هیچ‌کاره سکوت می‌کردم؛ جعفر که بابای بچه ها بود و حق پدری‌اش بود که اسم آنها را انتخاب کند، مادرم هم یک عمر آرزوی بچه داشت و همه ی دل‌خوشی زندگی‌اش من و بچه هایم بودیم. نمی‌توانستم دل مادرم را بشکنم. او که خواهر و برادری نداشت، مرا زود شوهر داد تا بتواند به جای بچه های نداشته‌اش، نوه هایش را ببیند. جعفر هم فقط یک خواهر داشت. تقریباً هر دوی ما بی‌کس و کار و فامیل بودیم. جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های ایرانی و فارسی خیلی علاقه داشت. مادرم که طبع جعفر را می‌دانست، اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد. جعفر اسم بچه ی سوم را مهری گذاشت و اسم بچه ی چهارم را مادرم مینا گذاشت. بچه ی پنجم را جعفر، شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ی ششم را میترا گذاشت. من هم نه خوب می‌گفتم و نه بد. دخالتی نمی‌کردم. وقتق می‌دیدم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند، برایم کافی بود. مادرم نام میترا را برای دخترم گذاشت، اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته‌اید، چه جوابی می‌دهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. من می‌خواهمومثل زینب(س) باشم.» میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ی ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. برای همین، من نمی‌توانم حتی از بچگی‌هایش هم که حرف می‌زنم به او میترا بگویم. برای من مثل این است که از اول، اسمش زینب بوده‌ است. @entezaro
🌲🍃 زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم. در همه ی سال هایی که در آبادان زندگی کردم، نابابایی‌ام مثل پدر، و حتی بهتر، به من و بچه هایم رسیدگی می‌کرد. او مرد مهربان و خداترسی بود و من واقعاً دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می‌رفتم، بابایم به مادرم می‌گفت « کبری در خانه ی شوهرش مجبور است هر چه هست بخورد، اما اینجا که می‌آید تو برایش کباب درست کن تا بخورد و قوّت بگیرد» دور خانه های شرکتی، شمشاد های سبز و بلندی بود. بابایم هر وقت که به خانه ی ما می‌آمد، در می‌زد و پشت شمشادها در می‌آمد. همیشه پول خرد در جیب‌هایش داشت و آنها را مثل نذری به دخترها می‌داد. بابایم که امید زندگی و تکیه‌گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. مادرم به قولی که سال‌ها قبل در نجف به بابایم داده بود، عمل کرد. خانه‌اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه جنازه ی بابایم را به نجف برد و در زمین وادی‌السلام دفن کرد. آن زمان، یعنی سال ۴۷، یک نفر سه‌هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت. مادرم بعد از دفن بابایم در نجف، به زیارت دوره ی ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت. تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود. برای همین، ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب می‌خوردم. حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب که یک‌سالــش بود، یک روز سراغ قرص‌های من رفت و قرص‌ها را خورد. به قدری حالش خراب شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند. دکتر ها معده ی زینب را شست و شو دادند و یکی دو روز او را بستری کردند. خوردن قرص‌های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد. شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. او پوست و استخوان شده بود. هر روز برای ملاقات به بیمارستان می‌رفتم و نزدیک برگشتن، بالای گهواره‌اش می‌نشستم و برایش لالایی می‌خواندم و گریه می‌کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم‌کم به غم از دست دادن بابایم عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه ی او تفریح و دل‌خوشی من و بچه‌هایم بود. بعد از مرگ بابایم، مادرم خانه‌ای در منطقه ی کارون خرید. این خانه چهار اتاق داشت که مادرم برای امرار معاش، سه اتاقش را اجاره داد و یک اتاق هم دست خودش بود. هر هفته، یا مادرم به خانه ی ما می‌آمد یا ما به خانه ی مادرم می‌رفتیم. هر چند وقت یک‌بار هم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می‌برد. باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود. سینما داشت. بلیط سینمایش ۲ ریال بود. ماهی یک‌بار می‌رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو و من و دختر ها ردیف عقب می‌نشستیم و فیلم می‌دیدیم. من همیشه چادر سر می‌کردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم. پیش من، درآوردن چادر گناه بزرگی بود. @entezaro
اینجاگناه‌بخشند؛ کوهی‌بھ‌کاه‌بخشند :) ↷''✿°ツ @entezaro
258062_966.mp3
7.24M
بسیار زیبا...♥️ 💡سید رضا نریمانی💡 ↷''✿°ツ @entezaro
[
🌹~🌹
] وقتی حُسین(ع) آمد و دستِ مَرا گِرفت... حِس میکنم که خُدا دور و بر مَرا گِرفت..! ... ↷''✿°ツ @entezaro
(💌"") . . با روضه حسین نفس تازه میکنم وقتی هوای شهر نفس گیر می شود.... ↷''✿°ツ @entezaro
خداکنه فقط پروفایل پسـت بیـؤ کانالامون حُسینی نباشه..!✋🏻 ↷''✿°ツ @entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
خداکنه فقط پروفایل پسـت بیـؤ کانالامون حُسینی نباشه..!✋🏻 ↷''✿°ツ @entezaro
گرفتئ اصلِ مطلبُ؟!!🧐 کاش زندگی دلامون همیشه‌ئ همیشه.. حـسینی‌ و حسینئ وار باشه! ♥️
[🌵از چیزهایے حرف بزن ڪه در قلـ♥️ـبت جاے‌ دارند🍃🌸] ↷''✿°ツ @entezaro