eitaa logo
اشاره 👈 علیرضا قربان خان
205 دنبال‌کننده
1 عکس
35 ویدیو
0 فایل
اشعار و نوشته های علیرضا قربان خان @alirezaghorbankhan
مشاهده در ایتا
دانلود
سر رفته است حوصله ی شهر خامشان ای مرگ با جنازه ی خوبی شلوغ کن سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می‌کند؟ عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند دردِ بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند مرگ هر چند خوش نباشد لیک بی رخ دوستان خوشم باشد دیشبش گفتم فلانی! زیرلب گفتا که «مرگ!» طرفه مرگی بود این کز آب حیوان زاده شد یکی است چشم فرو بستن و گشادن من به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است گر غم مرگ را به سنگ سیاه بنویسند از او برآید آه نشنیدی حدیث خواجه بلخ مرگ بهتر که زندگانی تلخ و نترسیم از مرگ مرگ پایان کبوتر نیست مرگ وارونه یک زنجره نیست مرگ در ذهن اقاقی جاری است مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است مرگ گاهی ریحان می‌چیند مرگ گاهی ودكا می‌نوشد گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد و همه می‌دانیم ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است هرگز از مرگ نهراسیده‌ام اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود هراسِ من باری همه از مردن در سرزمینی‌ست که مزدِ گورکن از بهای آزادیِ آدمی افزون باشد تو ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﻤﯽﺗﺮﺳﻢ، ﻓﻘﻂ ﺣﻴﻒ ﺍﺳﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺒﻴﻨﻢ ___________________ https://eitaa.com/eshare
بر سنگ مزارش بنویسید نمیرد هرکس که شهید ره مژگان نگاری ست مرگ؛ این زندگی ماست که عریان شده است زندگی؛ فحشِ زمین است به هر انسانی می نشینم روبروی مرگ با موی بلند می کنم این قصه را کوتاه چالش می کنم از مرگ نگو که خسته ام از دستش آماده به پا نشسته ام از دستش از روز تولد چمدان خود را در دست گرفته بسته ام از دستش... زندگی را هر که کرد آغاز در پایان بمیرد هم گدا بر خاک ره هم خواجه در ایوان بمیرد مرگ هر کس گونه ای در زندگان تاثیر می بخشد گاه زندانی بمیرد گاه زندانبان بمیرد خریده مرگ به جانش نشان بد نامی که بر من و تو بگوید زمان غنیمت دان (شقایق ) خوش آن مُردن که بر بالین خویشت بینم و باشد اجل در قبضِ جان، تنْ مضطرب، من در تماشایت بر درگه خلق، بندگی ما را کشت هر سو پی نان دوندگی ما را کشت فارغ نشویم یکدم از فکر معاش ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت اجل به قتل من آمد شبِ فراق، ولی فراقِ یار مرا می‌کشد، چه منّت از او؟ ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم وین قدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم بی‌هراسم زِ اَجل، زانکه گمانم نَبُود که گلوگیرتر از هجرِ تو باشد اَجلی پیراهنی از شتاب خواهم پوشید دیدار تو را به شوق خواهم کوشید گر آتش صد هزار دوزخ باشی ای مرگ، تو را چو آب خواهم نوشید سلوكِ عشق نگر كز براى كشتنِ عاشق اگر فراق نباشد، اجل بهانه ندارد گفتم اَجَل ز هجر خلاصم کند، نکرد این درد را امیدِ دوا داشتم، نشد مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبارآلود و دور در خزانی خالی از فریاد و شور ___________________ https://eitaa.com/eshare
فردا که مرغ های مهاجر نیامدند تنهایی عمیق جزیره شنیدنی ست... https://eitaa.com/eshare
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙️؛ لطفاً به بند اول سبّابه ات بگو! یک ذرّه صبر و حوصله اش بیشتر شود از بُخل ، زنگ خانه ی من سکته می کند دستت اگر کمی متمایل به در شود در می زنی که وارد تنهاییم شوی اما بعید نیست زمانی که می روی در از خودش جلای وطن گفته ، مثل من در جست و جوی در زدنت در به در شود گفتی بیا و سر بکش از استکان من لاجرعه سرکشیدم و گس شد زبان من گفتم بیا و دست بکش از دهان من این زهرمار عرضه ندارد شکر شود این بچه لاکپشت نگون بخت سال هاست از تخم در می آید و سوی تو می دود اما مقدّر است که در آخرین قدم یعنی در آستانه ی دریا دَمَر شود نُه ماه غلت خوردم و اصرار داشتم در آن رَحِم لباس شوم تا بپوشی ام یا کاسه ای شراب شوم تا بنوشی ام هر نطفه ای که دوست ندارد پسر شود! هر نطفه ای که دوست ندارد وَرَم شود گفتم وَرَم شوم–وَرَمی در درون تو- تا هی بزرگ تر بشوم ، تا جنون تو همراه قد کشیدن من بیشتر شود اما پسر شدم که تو را آرزو کنم هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم پیوسته آرزو کنمت بلکه آرزو از شرم ناتوانی خود جان به سر شود دستت مبارک است که چک می زند به گوش دستت مبارک است که می آورد به هوش عیسای دست های مبارک! بزن مرا... تا مُرده ای به زنده شدن مُفتَخَر شود! ؛ در اوزان دوری هر بیت دو برابر بیت معمولی در همان وزن است. وزن غزل؛ مستفعلن/مفاعل/مستفعلن/فَعَل است که در وزن معمولی هر بیت ۸ رکن دارد یعنی هر مصراع ۴ رکن اما در وزن دوری هر بیت آن ۱۶ رکن دارد و هر مصراع ۸ رکن با رعایت این مسئله در همه ی وزن ها می شود غزل دوری گفت https://eitaa.com/eshare
کسی از دفتر من درس اقبالی نمی گیرد مصیبت نامه ام، از من کسی فالی نمی گیرد جهان به  مجلس مستان بی‌خرد  ماند که در شکنجه بود هر کسی که هشیار است گویی قمارخانه‌ی «هیچ» است روزگار هربار شادمان شدم از بُرد، باختم ما بند باز زندگی بی مروتیم هر لحظه بیم اینکه بیافتیم می رود... عمر عزيز خود منما صرف ناكسان حيف از طلا كه خرج مطلّا كند كسی زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس بر گردد به تیره روزی من کم مبین که همجون شب هزار رشته گوهر در آستین دارم بر هر كسی كه می نگرم در شكايت است در حيرتم كه گردش گردون به كام كيست آسمان در کشتی عمرم کند دائم دو کار وقت شادی بادبانی، گاه انده لنگری _________________ @eshare
عشق همه آتش است. کو که نیافروخته شعله ور و سرکش است، کو‌ که نشد سوخته کیست در این ماجرا، فارغ درد و بلا هر که که شد مبتلا، سوختن آموخته قصه ی فرهاد را تیشه پر آوازه کرد شهرت پروانه چیست؟ بال و پر سوخته شکر و شکایت نگو، دم مزن ای مرغ عشق پند بیاموز از طوطی لب دوخته یوسف چاهی شده راهی زندان عشق کی به عزیزی رسید یوسف بفروخته خاک به شستم بریز، ای پسر آخر تو را خاک به سر می کند عشق پدرسوخته @eshare
به زندگی دو سه تا روز خوش بدهکاریم !!! به لطف مرگ به زودی حساب خواهد شد هزار فاتحه خواندم برای مردن مرگ که زندگی به خوشی سرکنم در این دو سه روز به روزگار بگویید ما صبوران را به غیر مرگ شکستی به روزگاران نیست اگر چه مرگ شبیه شکست خوانده شده ببین که تشنگی ما به او همیشگی اَست با روزگار بر سرِ صلحیم و آشتی چون اختیارِ لنگرِ تقدیر دستِ اوست اشتیاقش به ما اگرچه زیاد برده بودم نگاه او از یاد زندگی غرق کرده بود مرا ناگهان مرگ اتفاق افتاد. به روزگار قسم زندگی پر از مرگ است همیشه زیر درختان زنده پر برگ است ! جنابِ مرگ به پابُوس و جان به اکراه است خلاص و راحت از این هول جانِ آگاه است زندگی صحنه ی آموزش ما بود و، جهان...! من و مائیم، نویسنده ی هر صفحه ی آن قلم صنع به دست من و تو نیست ولی ما نویسنده ی آنیم اگر تسلیمیم یکی دو جرعه شرابی که می‌خورم با مرگ مرا خرابِ زمان و زمانه خواهد کرد زندگی رود روان بود که در وقت گذر بُرد با خود گُهر عمر به یک نیمه نظر گاه مانند نسیم خنک وقت سحر گاه چون زلزله ای بود و خرابی و خطر به جانِ مرگ که از دستَش ار خورم جامی گذر کنم ز بد و خوب هر سر انجامی کنار خویش ندیدم رفیق تر از مرگ همو که تا دَمِ مردن حفاظتم بکند ای روزگار! دست تو افسار ماست چون ما را به جای تلخی حسرت، به باده گیر. ای روزگار از تو ندیدم بجز دریغ خنجر به پشت و گوشه ی پهلوم بود تیغ اجل گرفته سرِ راهِ زندگی مرا مواظب است نمیرم که نوبتم بشود... ______________ بداهه گویی به تاریخ ۱۴۰۳/۹/۲۵ در ________________ @eshare
تو کیستی که جهان وامدار بودن توست شناوری فلک از پی ستودن توست زمین اگر به تکامل رسید از تو رسید زمان اگر به وجود آمد از سرودن توست تو کیستی که لباس خدای ارض و سما به لطف توست مهیا، رهین سوزن توست تو امهات و مهمات عالم عشقی خدای را به خداوند همدم عشقی تو کیستی که محمد پی شنیدن توست شبانه روز سه نوبت هلاک دیدن توست تو کیستی که علی شیر حق و شاه جهان اگر که خانه نشین است از ندیدن توست خدا چه گفت ؛ « من الما کل شی حی » تمام عالم هستی به لطف چیدن توست حجاب دار خداوند بی حجاب تویی شفیع خلق گنهکار، بی حساب تویی تو کوثری، تو عطا کرده ای، تو زهرایی تو مادر حسنینی و عشق مولایی تو دختری؟ نه، مادر؟ نه، همسری؟ نه فقط زنی که زندگی از تو گرفته معنایی میان ذات و صفت نور توست در جریان تو بین علت و معلول ربط والایی نمی رسد به تو فهم عقول یا زهرا نمی کند ز تو هستی عدول یا زهرا ... @eshare
وقتی که مستعد تقاضای دیگری در پیچ و تاب غصه ی فردای دیگری هم اینکه خواهشی به دلت زخم می زند هم دربدر برای مداوای دیگری از هر که هر چه هر چه بخواهی نمی دهد از شوره زار راهی صحرای دیگری با این همه سوال جوابی نمی دهند هستند در خیال معمای دیگری فردا که مرغ های مهاجر نیامدند باید صدات کرد چه؟ تنهای دیگری؟ دست دراز آبروی رفته می شود کوتاه کن حکایت بیجای دیگری آن را که دل شلوغ و نظر بینظیر نیست هی می رسد دریغ و دریغای دیگری آنقدر بر سیاهی شب سر زدیم که ما را امید نیست به فردای دیگری @eshare
۳ « رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ » « پروردگارا، من به هر خيرى كه سويم بفرستى سخت نيازمندم. » از دعاهای بسیار زیبا و پر مفهوم و بی انتهای قرآن است که از زبان حضرت موسی صادر شده است و آن هنگامی بود که در آب دادن به گوسفندان حضرت شعیب به دو دختر او کمک کرد سپس در سایه ی دیواری نشست و این دعا را زمزمه کرد. استنباط اولیه و پر رنگ و مهم از این دعا این است که؛ « برای الله با دعا کردن تعیین تکلیف نکنیم » این درس بزرگی از قرآن است که اگر چیزی را از بزرگی می خواهید آن را محدود به هر چیز نکنیم بلکه همه چیز را به خود او واگذاریم این همان قصه ی مشت و آجیل است که با مشت کوچک خودمان دست در کیسه ی آجیلی که بزرگتر به ما تعارف می کند نکنیم بلکه بگذاریم او با مشت بزرگتر خود برای ما آجیل بریزد. و همان قصه ی مهمان و میزبان است که وقتی به مهمانی می رویم ساکت می نشینیم و هر چه میزبان برای مان آماده کرد را می پذیریم نه اینکه چیز بخصوصی را از او خواهش کنیم که این از عقل و ادب به دور است ما نمی دانیم که خیر چیست و خوبی ما در کدام است و او می داند او به عواقب امور آگاه است پس « خیر » را به او واگذار کنیم و اینگونه بخواهیم که؛ یا الله هر چه از خیر به من عطا کنی مستحق آنم و برای دریافتش بی طاقتم & نکته؛ خیر؛ امام زمان است و خیر شناس اوست زیرا که « بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ۚ وَمَا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ » « اگر مؤمن باشيد، باقيمانده [حلال‌] خدا براى شما بهتر است، و من بر شما نگاهبان نيستم. » و « بقیت الله » شخص امام زمان است زیرا برای هدایت مردم ذخیره شده و باقی گذاشته شده است. « السلام عليك يا بقية اللَّه فى ارضه ...» پس زرنگی و رندی حضرت موسی را ببین که چه دعایی دارد و جایگاه را ببین و نوع دعا کردن را ببین & گفته اند که حضرت برای سرودن بیتی که تعیین تکلیف کرده بود و دنبال کامجویی خود بود _ حتی اگر این کامجویی در راه الله باشد و وصل او باشد _ چهل سال در وادی عشق گام فرسود؛ دست از طلب ندارم تا کام من برآید !!! تا اینکه فهمید؛ در دایرهٔ قسمت ما نقطهٔ تسلیمیم لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی فکرِ خود و رایِ خود در عالم رندی نیست کُفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی تا اینکه فرمود؛ دوش وقتِ سَحَر از غُصّه نجاتم دادند واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند... & ما کیستیم تا که بگوییم آن کند او قادر است و هر چه بخواهد همان کند او واقف است و هر چه بخواهد همان کند ... ✍️ ؛ @eshare
گفتم به مرد آینه ی روبروی خویش تدبیر چیست؟ گفت همین پیرتر شدن... امروز با هزار کدورت مقابلیم رفت آن صفا که آینه با ما حساب داشت... در اتاق آینه چشمان یوسف بسته شد آینه از چشم های بسته ی او خسته شد... آینه‌ت دانی چرا غماز نیست زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر نهادم آینه­ ها در مقابل رخ دوست طریق آینه را پیش گیر و ساکت باش به خوب و زشت میاندیش بی صدا هستند آیینه را ببخش که با راست گویی اش آزرده کرده خاطر عالی جناب را چگونه با دگران بینمت که عکسِ رُخَت اگر در آیِنه افتد، زِ غیرت آب شَوَم چونک قبح خویش دیدی ای حسن اندر آیینه بر آیینه مزن آینه چون نقش تو بنمود راست خود شکن آیینه شکستن خطاست مپرس مذهب آئینه را، فضول مباش که نیست آینه را هیچ مذهب و مکتب @eshare
لباس عاریه بر قامت تو کوتاه است اگرچه جامه ی دیباست یا که دلخواه است به دل نگیر و نرنج از حسود ای یوسف که تخت سلطنت مصر در ته چاه است نمی رسی بنشین بس کن و بساز و ببین حکایت تو و دنیا پلنگ با ماه است نگاه کن چقدر پیرتر شدی ای من از این مکاشفه آئینه خوب آگاه است برای مابقی عمر خویش ساکت باش چه وقت ناله و نفرین و حسرت و آه است @eshare