هدایت شده از اشاره های ناخوانا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آقای راننده میگه:
من حاضرم مجانی براش کار کنم.میدونی چرا؟
چون من خودم نیستم ۸۰ ملیونه
اگه من حَمّالیشو کنم بقیه خیرشا میبرند
هدایت شده از اشاره های ناخوانا
#انتخابات
مرا عهدی ست با جانان....
به این جمله ی این آقای راننده توجه کنید:
«من حاضرم مجانی براش کار کنم.میدونی چرا؟
چون من خودم نیستم ۸۰ ملیونه
اگه من حَمّالیشو کنم بقیه خیرشا میبرند»
برای من مهم تر از اینکه به آقای جلیلی رای بدهد این جمله ی اوست:
«که برای خودم نه، بلکه به خاطر هشتاد ملیون مردم ایران مجانی برای جلیلی کار میکنم».
دقیقا همان چیزی ست که ما سالهاست گم کرده ایم. سالهاست چنین نگاهی برایمان بدیهی شده است که بدون اینکه گوشه ای از مسئولیت کشور مان را به اندازه ی وسع مان به عهده بگیریم یک گوشه نشسته ایم و از دولت ها انتظار داریم که برای ما کاری کنند و ما هم از کار آنها منفعتی ببریم. و وقتی هم که دولت ها آن هم از نگاه ما منفعت مطلومبمان را به ما نرساندند زبان به گلایه و نقد باز میکنیم و از همه چیز نا امید میشویم
حال آنکه فراموش کرده ایم بار مسئولیت کشور و مردم به عهده ی همه ی مردم است و هرکسی به قدر وسعش برای مردم و کشورش باید هزینه ای دهد و خطری کند.
این مرد با زبانی ساده و صمیمی یاد و خاطره ی آغازین انقلاب را به ما یاد آور شد که انسان و وطنت را به عهده بگیری و پایش ضرر مالی و جانی هم بدهی
و ما هر کجا در انقلاب با چنین طریقی پیش رفته ایم راهی گشوده شده است و محال ها را ممکن کرده ایم و مگر فتح خرمشهر محالی نبود که ممکن شد آنقدر محال که اگر امروز از آن سخن بگوییم گوشها آن را شعار و آرمان خواهی میشنوند حال آنکه فتح خرمشهر فقط ۴۰سال پیش واقع شده است واقعیتی که منشاش مردمانی بودند که همه با هم و همه برای هم پای کار ایستادند و خطر کردند و کار را به عهده ی دیگری نینداختند و هر کدام گوشه ای از بار کشور و مردم را به دوش گرفتند و شدند مصداق این بیت حضرت حافظ که:
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هوا داران کویش را چو جان خویشتن دارم
#فتح_خرمشهر
#دانش_بنیان
@esharenakhana
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این است جرم تو...
تو جرمت اینست
که هنوز سخن از امام و انقلاب میزنی و پایش ایستاده ای
جدای از اینکه رییس جمهور شوی یا نه
باید هزاران بار مادریِ انقلاب اسلامی را شکر کرد که از دلش فرزندانی چون تو زایید و در دامنش پرورانید
چون تویی که به شعار انقلاب ایمان داری و میخواهی زبان آن باشی و به همین جرم آماج حملات قرار گرفتی
به قول ابو حسین رفیق حاج قاسم:
«هرکس گفته ربِ ما الله است هزینه داده است.عشق بازی با الله هزینه دارد»
پس بگذار رسانه های داخلی و خارجی هرچه میخواهند بگویند و نیش و کنایه بزنند و تیغ بکشند.
آخرش خبر راستین تو که خبر انقلاب است امروز و فردا به گوش جانها میرسد و مگر نرسید.آمریکایی که ذات سیاستش، نبودن چنین نگاهی است با این حال مگر مردمانش خبر فلسطین و غزه را نشنیدند
بگذار هرچه میخواهند بر تو تیغ بکشند و مگر لشکر رسانه ها بر شهید رئیسی تیغ نیش و کنایه نکشیدند و نمیخواستند محو حذفش کنند چه شد آخر خبر راستینش به جانها رسید و از دل خاک قامت راست کرد
به قول حاج کاظم آژانس شیشهای:«حافظ امنیت ملی برای من «عباس» است نه بی بی سی»
سخن امام و انقلاب سخن راستین و کارساز است و به خاک نمی افتد و تو سخنت سخن امام و انقلاب است
هیچ خبرو خبر رسانی نتوانست صدای انقلاب را در گلو خفه کند همانطور که صدای فلسطن و غزه را نتواست.
این خبر صادق است بگذار تکذیب کنند
این خبر خواهد رسید.
#شب_قدر_انتخابات
@esharenakhana
سیاست باطن مان را لو میدهد. میدان کشاکشی ست بین ما با خودمان، در جهان و وقت مان.
گاه بر خود مان غالب میشویم و گاه مغلوب خودمانیم. چون سیبی سر گردان میان زمین و آسمانیم که مدام چرخ میخوریم و چرخ، و هر بار در مقابلمان وجهی از وجودمان رو میاید و وجه دیگرمان به زیر میرود.
گاه خود را در غزه میابیم و با مظلومیتی تمام قد غالب میشویم و گاه در سهم و قدرت خواهی های انتخاباتی مان مغلوب
آدمی اهل اُنس و نسیان است و از همین رو هربار وجه قبلی خویش را از یاد میبرد و با وجه دیگری از خود رو برو میشود و چند صباحی با آن موانست میکند و در میانه و میدان کشاکش با خودش دست به دست میشود و به همین جهت گاهی عهد شکنی میکند و گاهی هم عهد میبندد.
تاب آوردن در چنین میدان کشاکشی یک حضور «هنرمندانه» را میطلبد، تا با «وقت» مان بینسبت نشویم و در دام قهر نیفتیم و دچار موافقت ها و مخالفت ها نشویم.
#ستیز_با_خویشتن_وجهان
@esharenakhana
#بازنشر
قصه؟
در قصه هر که گفته «بلیٰ» مبتلا شود
با قصه آه غُصه ی ما ماجرا شود
آری که قصه مبطل هر سحر میشود
یک چوب هم به معجزه اش اژدها شود
آری که قصه گُنگ زبان را گره گشاست
موسی درون قصه کلیم خدا شود
آری که قصه خانه ی احیای مردگی ست
عیسی به قصه صاحب دارالشفا شود
قرآن کتاب قصه ی جانان آدمی ست
تنها، روایتش به لب مصطفی شود
احمد که شهر قصه و قاری قصه است
باب الورود قصه ی او مرتضی شود
در قصه سِرِّ عالم و آدم نهفته است
آن راز عالمین به خیر النسا شود
آری که قصه صاحب آهی ست پر سکوت
که ین قصه راویش جگر مجتبی شود
در قصه هر که گفته بلیٰ مبتلا شود
آن قصه قصه است که کرببلا شود
جمعه/۶ مرداد/۱۴۰۲
@esharenakhana
یادداشت استاد میرشکاک در کانال کنعان:
ورود به تاریخ تجدد برای هر سرزمینی جز با تحول در ساحت اصلی هویت آن قوم امکان ندارد.
به صدر تاریخ غرب که بنگریم خواهیم دید که اهل "تخنه"بوده اند که امروز به آن تکنیک می گوییم.
البته چیرگی مسیحیت بر یونان و روم باعث شد که تخنه در غرب به محاق برود اما اروپا پس از هزار و چند صد سال دوباره به صدر تاریخ خود برگشت و راه تخنه گشوده شد وطولی نکشید که تاریخ تکنیک تاریخ تمام جهان شد که اگر بخواهیم نمونه ای برای آن در اساطیر خودمان نشان بدهیم. عصر تهمورث وجمشید است وعلم و دانش به آنجا می رسد که دیگر بیماری ومرگ هم از میان می رود.
البته تفاوت میان عصر تهمورث وجمشید با عصر تکنیک غربی این است که جمشید دعوی الوهیت می کند و فرهء ایزدی خود را از دست می دهد و کار به آنجا می کشد که مردم بیوراسب(ضحاک)ماردوش را برجمشید ترجیح می دهند، اما تکنیک علیرغم ولایتی که بر جهان دارد مدعی آزادی و حقوق طبیعی بشراست و هرگاه و هرجا که لازم باشد کار آزادی و حقوق بشر را باقهر پیش می برد.
همراهی تکنیک وقهر و دمکراسی ودعوی لیبرالیسم و غیر خود را نخواستن ودیگری را سزاوار قهر دیدن ،صرف نظر از اینکه چهرهء ضحاکی تقدیر تکنیکی را در هالهء ابهام نگه می دارد، تمام کشورها و مردمان مختلف را با هر دین و آیینی که داشته باشند به موقفی رسانده که یا باید به این تقدیر تکنیکی تسلیم شوند و بپذیرند که حق از هر حیث با نمایندگان ومظاهر "ولایت تکنیک"است یا از در ستیز و ناسازگار ی درآیند ومتحمل رنج ومصیبت وخسارت شوند تا آنگاه که به زانو درآیند و تسلیم تقدیر تکنیکی شوند که نقاب ضحاک است.
اسطوره می گوید هزارهء ضحاک با ظهور فریدون به پایان می رسد.
اگر واقعا هزاره گرا باشیم باید هفتصد یا هشتصد سال دیگر انتظار بکشیم .
@esharenakhana
عباس آمده ست بنا را عوض کند
از بُن اساس قصه ی ما را عوض کند
ما که همیشه قبله و بت خانه مان یکی ست
او آمدست تا که خدا را عوض کند
بود این توان اگر که شهادت قضا نبود
تا ماجرای کرببلا را عوض کند
حتا اگر رضایت حق بر بلا نبود
بود این توان دراو که قضا را عوض کند
تعلیم دیده از پدرش روز حادثه
احوال سیدُالشهدا را عوض کند
او هی ادب نمود و توانست در زبان
دیوان واژه ی اُدَبا را عوض کند
یا با وفای خاص ابالفضلی خودش
محدوده های عهد و وفا را عوض کند
وقتی بنا شکستن عهد زمانه است
عباس آمده که بنا را عوض کند
تاسوعا
۲۵/تیر/۱۴۰۳
@esharenakhana
آتش بیار معرکه ها عاشقان شدند
با فتنه شان چه دردسری در جهان شدند!
تا آمدند روی زمین «يَسْفِكُ الدِّمَاءَ»
از بدو خلق، مساله ی عرشیان شدند
با نانِ فقر قصه ی هر شاهنامه و
آموزگار رد شدن از هفت خوان شدند
شیرین و لیلی و همه ی قصه های عشق
پای جنون عاشقِ شان داستان شدند
آسودگی مخواه در این ره که عاشقان
مرگ خبر نکرده یِ از ناگهان شدند
عاشق بلاکش است و بلی گفته در أَلَست
مردانِ عشق کرببلا امتحان شدند
۳/مرداد/۱۴۰۳
@esharenakhana
«واذکُر فِی الکِتبِ اِسمعیلَ اِنَّهُ کانَ صادِقَ الوَعدِ...»(۵۴/مریم)
و یاد کن در کتاب، اسماعیل را که بسیار در وعده اش صادق بود...
@esharenakhana
آسودگی مخواه در این ره که عاشقان
مرگ خبر نکرده یِ از ناگهان شدند
عاشق بلاکش است و بلی گفته در أَلَست
مردانِ عشق کرببلا امتحان شدند
@esharenakhana
لَقَدخَلَقنا ٱلانسَٰنَ فِي كَبَدٍ(۴/بلد)
«ما انسان را به حقیقت در رنج و مشقّت آفریدیم.»
از تغزل آدمی تا دور شد
چشم او بر عشق هم مستور شد
طالب مِی، جورِ تلخی میکشد
عشق بازی، کی؟ کجا؟ مَیسور شد
عاشق آن آتش بیار معرکه ست
موسیِ از أیمن چنین در طور شد
پشت و روی سکه باشد رنج و گنج
عاشق رنجیده دل، گنجور شد
رنج گفتم رنج، گنج آدمیست
آنکه دارد گنج کی رنجور شد؟
آب انگوری به خود مستی نداشت
سوخت جوشید و شرابی جور شد
خرداد/۱۴۰۳
@esharenakhana
به ساز فتنه و آشوب، چنگانگیز میگردیم
به رقص مرگ پاکوبان پی چنگیز میگردیم
سری پر دردسر داریم و سامانش نمی خواهیم
ز خون سربدارانیم و حلقآویز میگردیم
تمنای پدر آن مُلکِ لایَبلای شیطان بود
ولی ما ساکن بلوای آفتخیز میگردیم
ز مشرق تا به مغرب ترک تازانه خروشیدیم
برو خورشید! ما خود شمس این تبریز میگردیم
نه آن خاکیم کز باران به کشتی در پناه آییم
هوادار بلا هستیم و طوفانخیز میگردیم
تو با صد اِنیکاد آیی برون از خانه؛ اما ما
به میدان گر ببارد تیر، بیتعویذ میگردیم
حساب ترس با ماها حساب جن و بسم الله ست
پیِ ابلیس ترس خود به تیغ تیز میگردیم
دگر رفت آنکه ظالم را حوالت با قیامت شد
بِدَم در صورِ جنگ ای جان که رستاخیز میگردیم
۱۵/مرداد/۱۴۰۳
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۱-همه ی مان لابد اینها را شنیده ایم و خوانده ایم
همه جا کربلا
همه جا نینوا
کل یوم عاشورا
کل ارض کربلا
همه جای زمین
شده باز اربعین
امشب که کوفه بودم یک لحظه بدیهی ترین چیز باز یافتم شد
که چقدر قصه ی زیارت در اربعین با غیر اربعین فرق دارد . فرقی ندارد که کجا باشی هرجا که باشی(ایران یا عراق، کنار موکب محله ی خودتان یا موکب های نجف یا کربلا و...) مهم این است که خودت را در ماجرا و قصه ی اربعین پرت کرده باشی. همینکه در قصه باشی در همه کوچه پس کوچه های قصه حاضری و همه ی قصه با تو قصه است. با اینکه هنوز پیاده روی اربعین امسال را شروع نکرده ام اما انگار همه ی تبعات و پی آمد های ظاهری و باطنی اربعین را تجربه کردم( چه از خسته گی و بدن درد و گرفتگی عضلات تا یکدل شدن با همه، و همه چیز را با جماعت اربعینی سیر و سیاحت کردن و الی آخر که من قد و اندازه ی گفتنش را ندارم و خودتان حتما با دل و جان تجربه اش کرده اید. همه و همه را)
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۲- اگر کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا معنی نداشت قاعدتا باید بعد از قصه ی حسین نقطه ی پایان اسلام را میگذاشتیم و همه چیز تمام شده بود اما میبینیم جابر فریب مکر روزگار را نمیخورد و کوتاه نمی آید و بعد از عاشورا هنوز در نگاه به حسین خود را در ماجرا پرتاب می کند و قصه اربعین را از سر میگیرد و چیز دیگری با او شروع میشود
و این قصه ی کل یوم... و کل ارض... برای همه ی ما همچنان به نحو خودمان ادامه دارد
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۳- گفتم جابر فریب مکر روزگار را نخورد، قطعا این حرف ابهام دارد
شاید نشود آنچنان با توضیح و تفسیر از ابهام درش آورد.
اگر بخواهم اشاره ای کنم اینقدر می فهمم که چنان هزینه ی شهادت ابا عبدالله بالا بود که هر کسی تاب ماندن در آن موقع و مقام را نداشت، هرکسی توان و باور این را نداشت که بشود بعد از ابا عبدالله راهی را ادامه داد و قصه ای را شروع کرد. همه را بهت گرفته بود و بیرون آمدن از این بهت به این راحتی نبود و ته تهش به خاطر نشناختن وقت و تاریخ خودشان آنها که به پیامبر و اهل البیت محبت داشتند برای آرام کردن و راضی کردن خودشان در فکر انتقام بودند که یا کشته شوند یا بکشند و عده ی دیگرشان هم مایوسانه گوشه نشین شدند.
شاید همه ی این حوادث به نحوی، (کم یا زیاد) مکر روزگارشان بود. اما جابر دچار چنین مکری نشد. او نه خواست انتقام بگیرد و نه از راه و قصه ی امام کوتاه بیاید. او راهی را رفت که هیچکس نرفت که به ظاهر کار خاصی هم نبود و سر و صدایی هم نداشت. ولی از اتفاق راهی که او رفت به آینده راه پیدا کرد و ما در امروز تاریخ هنوز در قصه و صحنه ی هنرمندانه ای که جابر خلق کرد در رفت و شدیم و نقش مان را پیدا میکنیم و بیش ازینکه قصه ی او مال دیروز باشد مال امروز و آینده ی ماست.
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۴- در دعای سمات میخوانیم که «وَ آمَنّا بِهِ وَ لَم نَرَهُ صِدقاً وَ عَدلاً»؛ یعنی به پیغمبر ایمان آوردیم در حالی که پیغمبر را ندیدهایم
میخواهم به نابینا بودن جابر به نحو ذوقی نگاه کنم. انگار از بعد شهادت امام حرکت و روند تاریخ تا به امروز به سمتی رفت که چشم مردم( آنهم مردمی که با امام معصوم در نسبتی بودند) کم کم از دیدن امام معصوم محروم شد و از آن به بعد تا به امروز نسبت مردم با امام به نحو دیگری شده است. جابر عوض اینکه ندیدن و نابیناییش را ناتوانی و نشدن قلمداد کند. رفت و با آن قصه ای را رقم زد و طور دیگری با امام نسبت برقرار کرد که این نسبت متفاوت از نسبت دیروزیان با امام بود، نسبت او رو به فردا و آینده بود. امروز اگر ما در قصه ی اربعین حاضر شویم به نحوی همچون جابر با همین ندیدن و نابینایی مان با امام معصوم در نسبت و قصه قرار میگیریم.
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۵- این تذکر باید گفته شود که این ندیدن و نابینایی برای کسانی که اهل نسبت با امام هستند ندیدن اخلاقی نیست بلکه باید گفت انگار بعد از شهادت امام تقدیر قصه را اینطور نوشته به عبارتی قصه ی نابینایی ما را از بعد ابا عبدالله اینطور نوشته اند که همچو جابر اگر میخواهیم در قصه باشیم باید دیدن دیگری را برگزینیم. و جابر که مکر روزگار را نخورد نابینایی را بهانه ی نشستن و کوتاه آمدن از قصه نکرد. بلکه قصهی نابینایی و در عین حال در نسبت بودن با امام را از سر گرفت.
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۶- اینکه میگویم اربعین بیشتر مال امروز و آینده است تا دیروز، از این روست که اربعین صحنه ی هنر مندانه ای ست که به ما نشان داد، امروز که نه از مرکب خبری هست نه از چشم بینایی، پیاده ها و ندیده هایی که خواستند با امام در نسبتی باشند، در صحنه ی اربعین نه گوشه نشین شدند و نه خود را بیرونِ از قصه هلاک کردند. بلکه همه ی ماجرا را در همین پرتاب کردن در قصه ی نسبت شان با امام آن هم بی چشم بینا و بدون مرکب دیدند. و در همه ی کوچه پس کوچه های قصه حاضر شدند و همه ی قصه با ایشان قصه شد و هرکس به نحو خودش نقش اربعینی خودش را بازی کرد. «فوقع ما وقع»
@esharenakhana
اصلا حسین آمده ما امتحان شویم
تا توبه کرده های حسینی نشان شویم
باید حسین بود به هرجابه هر لباس
تاکی نشسته ایم که هی این و آن شویم؟
با اربعین رساند به امروز قصه را
تا متن واقعیت این داستان شویم
@esharenakhana
مشهدالرضا رفتن یا نرفتن ما هم حکایتی است
شاید چندی ست دیگر از سر احساس صرف و صرفا به جهت به جا آوردن مناسک زیارت، راهی زیارت ائمه نشده باشم. بلکه رفتن یا نرفتن مان هرکدام خبر از یک راه باشد و قصه ای
حال چند سالی ست قصه اینطور نوشته شده که راهی مشهد نشوم و چشم بر پشت پای رفتگان بیندازم تا برگردند.
و به هر زر و زور و دردیست بگذارم تا «زمان» به من فرصتی برای هضم دهد و مجالی برای رد شدن از چون و چراهایم.
چرای نرفتن را باید از «قسمت» پرسید.البته اگر بتوانی قسمت را به حرف بیاوری و قانعش کنی که دست از کتومی و راز داریش بردارد
اما خبر ها و نقل ها حاکی از آن است که تا به حال کسی نتوانسته سر از قصه و راز «قسمت» در بیاورد.
پس بر این شدم که دست به دامان حافظ شوم، که او سَری در عالم سِر و غیب دارد و هم لسان الغیب اسرار است
این شد که به خواجه تفالی زدم و او چنین فرمود:
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست
در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست
زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست
همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست
سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست
@EshareNakhana
امروز سالگرد جلال آل احمد بود
با رفقا گعده ای و گپ و گفت و شنودی بر سر جلال داشتیم نقل و نوشته هایی هم از بزرگان راجع به جلال خواندیم
هرکس از رفقا به نحوی ذکری و یادی از جلال و نقدی بر او کرد
در میان نقدها و ذکر ها ناخودآگاه برایم یک آشنایی زدایی از جلال پیش آمد و همین امر مرا برگرداند به سرآغاز مواجهه ام در کودکی با جلال که من و شاید خیلی ها مثل من که جلال برایمان خیلی از حرف هایی که حال درباره ی او میشنویم یا حتا خودما ن گاه به زبان می آوریم نبوده
جلال برای ما روشنفکر بودن یا نبودنش نبود جلال برای ما درست یا غلط بودن کتابهایی چون غرب زدگی و روشنفکری و سفر به سرزمین اسرائیل و غیره اش نبود
او و داستانهایش گویا برای ما ورای درست و غلط های کتاب هایش آیینه ای بود که تند و تیز خودمان را به چشم خودمان با خیلی از حسن و نقص ها و درست و غلط های خودمان روبرو میکرد
جلال کم و بیش مارا به مصاف خودمان میبرد تا بر سر صدق و صفای درونیمان یا غالب شویم و یا مغلوب که این هر دو کارش این بود که به نحو آدمی بفهمیم با خودمان چند چندیم و مواجهه مان با خودمان چطور مواجهه ایست
به قول عمان سامانی:
من از مفصل این نکته مجملی گفتم
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
۱۸/شهریور/۱۴۰۳
@EshareNakhana
نزدیک،،،
این حوالی
در یک شب خیالی
آب و هواش عالی
از درد و رنج خالی
آری درست آن شب
"در فکر مرگ بودم"
۳/اسفند/۹۸
@EshareNakhana
تفألی زدم به حافظ لسان الغیب ان شاالله فرجی برای فلسطین نزدیک است:
بيا که رايت منصور پادشاه رسيد
نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسيد
ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد
عزيز مصر به رغم برادران غيور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دين پناه رسيد
صبا بگو که چهها بر سرم در اين غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد
ز شوق روی تو شاها بدين اسير فراق
همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد
@EshareNakhana
اشاره های ناخوانا
تفألی زدم به حافظ لسان الغیب ان شاالله فرجی برای فلسطین نزدیک است: بيا که رايت منصور پادشاه رسيد نو
صبا بگو که چهها بر سرم در اين غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد
@EshareNakhana
حَیِّ عَلَی الحَرْب هَلٰا مُؤْمِنُونَ!
مکتب نصرالله
این بدن از کیست چنین سوخته
آتشی از شور بر افروخته
کرببلا دیده و آموخته
چشم به خورشید حسین دوخته
گفت محبیم و فدای حبیب
نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیب
عطر حسین است در این خاک و خون
لاله زده از دل خاکش برون
بوی بهشت است بهشت جنون
عشق و جنون کرد فسان و فسون
هان خبری آمده با بوی سیب
نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیب
قصه ی ما قصه ی کرببلاست
کرببلایی به بلا مبتلاست
راه حسین از همه ره ها جداست
غربت این راه همه ماجراست
فاتح ره هست همیشه غریب
نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیب
ای که نشستی تو ز مکر عدو
وحشتت افتاده از این مکر او
در دل دریای حسین دل بشو
راز و نشان از دل سِرَّش بجو
میزند این آیه به ماها نهیبب
نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیب
أَشْهَدُ أَنَّ که هُمُ القَائِمُونَ
حزب خداوند هُمُ الْغَالِبُونَ
حَیِّ عَلَی الحَرْب هَلٰا مُؤْمِنُونَ!
قهر تو مقهور کند فاسِقُون
نَحنُ أَشِدّاء، وَ لا مِن مَریب_
نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیب
۱۰/مهر/۱۴۰۳
@EshareNakhana