فراری گشته ترس از ما سر و سینه سپر داریم
به دنبال بلاییم و سرِ جنگی دگر داریم
فریب ظاهر ما را نخور ای گرگ وحشی خو
به ظاهر ساده ایم اما دلِ یک شیر نر داریم
نباشد هیچ بن بستی برای ما وَلو در چاه
که ما را یوسفی باشد، وَ راهی هفت در داریم
نترسانید ما را از شب ظلمانی تاریخ
که همچون موسیِ عمران به کف قرص قمر داریم
هزاران کوه از تلخی، به راه عشق شیرین است
وگر هستیم بی تیشه به پای عشق سر داریم
۱۴/مهر۱۴۰۳
@EshareNakhana
اشاره های ناخوانا
فراری گشته ترس از ما سر و سینه سپر داریم به دنبال بلاییم و سرِ جنگی دگر داریم فریب ظاهر ما را نخور
نترسانید ما را از شب ظلمانی تاریخ
که همچون موسیِ عمران به کف قرص قمر داریم
@EshareNakhana
" يَا يَحْيَىٰ خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ..."
اى يحيى! كتاب را به قوت و نيرومندى بگير
◾️ . ◾️ . ◾️
و به راستی او به وعده عمل کرد و تا آخر با قوت ایستاد " اِنَّهُ کَانَ صَادِقَ الْوَعْدِ..."
او بسیار در وعده صادق بود
@EshareNakhana
عصای موسوی را پرت کردی سمت فرعونها
فرو میریزد اعجازت اساس سحر ساحر را
هزاران کشته داد این راه و صاحب دیده گشتی تو
تو جان دادی و میآید هزاران چون تو در فردا
گمان بردند با مرگت، رَوَد از یادها نامت
نفهمیدند سِرّی را که پنهان ست در یحیا
هوای کربلا کردی و زان پس با خودت گفتی
«مَتٰی ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا و اَهْمِلْها»
همیشه خون تو جاری همیشه خون تو مانا
همیشه سبز میماند درخت مسجد الاقصی
۲/آبان/۱۴۰۳
@EshareNakhana
جهانی که آینده ی آدمی را میدزدد و جهانی که پس میدهد
جهان آمریکایی کارش دزدیدن وقت و آینده از بشر امروز است او بشر امروز را بی زمان و بی مکان میکند و به تبع بودن انسان را از انسان میدزدد. اگر به دنیای امروز نگاه کنیم میبینیم همه ی بشر در ایده آمریکایی به سر میبرد که یا آمریکایی شده است یا در حال آمریکایی شدن است و یا هم اگر آمریکایی شدن برایش محال است در حسرت آمریکایی شدن به سر میبرد.
در این جهان چیزی جز ایده ی جهان آمریکایی وجود ندارد
مهابت چنین جهانی چنان همه را در خود بلعیده که دیگر کسی جرات و امکان به آینده فکر کردن را ندارد و به تبع برای آدمی زمانی (اگر بشود نامش را زمان گذاشت) جز زمان آمریکایی و مکانی(اگر بشود نامش را مکان گذاشت) جز مکان آمریکایی باقی نمی ماند.
جهان آمریکایی دیروز و فردای تاریخ آدمی را از او ربوده و هر چیزی که بویی از آینده بدهد را بنا دارد در هم بشکند. او جز خیره شدن به خودش مجال نگاه کردن به جایی را به انسان نمیدهد
در این جهان نظر به آینده انداختن کاری بس خطیر و بلکه قریب به محال است. در این جهان عزم ها سست و در هم شکسته میشود. از آدمی جز شماره ی شناسنامه اش چیزی باقی نمی ماند به قول مرحوم فروغ«...خود را به ثبت رساندم. خود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردم. و هستیام به یک شماره مشخص شد...» در جهان شناسنامه ای آدمی به محاق میرود تمام زندگی و حتی مرگ او هم به محاق میرود چرا که وقتی زمان و زمین نباشد مرگی هم نیست و از آدم تنها همین شماره و عدد شناسنامه اش باقی می ماند.وقتی وقت نباشد ابد و ازل بی معنا میشود
اما در چنین جهانی که وقت و زمین و زمان را از آدمی دزدیده تنها راه و روزنه ای که رو به آینده است چیست؟
نگاهی به کربلا بیندازیم به «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»
کربلا همان یاد و خاطره ی ابدی و ازلی ست که از آینده می آید و خبری از وقت میدهد.
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا ست که زمین و زمان را به انسان پس میدهد. اصلا خود انسان را به خودش پس میدهد. کربلا مارا صاحب ایام میکند. صاحب ارض میکند
دهم محرم(عاشورا) و زمین کربلا بود که از خرمشهر بگیر تا غزه و همه ی آنچه در میانه ی آن دو است و از ۲۲بهمنِ۵۷ تا ۷ اکتبر و همه ی ایام میانه ی این دو، (که همه سراسر زمین و زمان است) را به ما پس داد
عاشورا و کربلا انسان را از عدد شناسنامه ای بودن نجات میدهد. و او را مینامد و میشود قاسم سلیمانی و حسن نصرالله و یحیی سنوارهایی که به ما پس داده شدند و اگر عاشورا و کربلا نبود از این نامها خبری نبود و چیزی جز یک شناسنامه از آنها باقی نمی ماند
مهر/۱۴۰۳
@EshareNakhana
زمانی که غریبه خوانده میشد حرفهای عشق
به ناگه آمدند از راه جمعی آشنای عشق
به ناگه هفت اکتبر آمد آهنگ جهاد آورد
به ناگه در فضا پیچید گرمای صدای عشق
جهان خالی ست از اشعار و خون هر فلسطینی
شده جوهر، برای شعرهایی در رثای عشق
«فلسطین دم بدم میمیرد اما زنده میماند»
شهادت میدهد هر روز بر حی علای عشق
زنی در غزه در حال و هوای روضه بود و گفت
نفس خواهد کشید آخر جهان هم در هوای عشق
جنون درد فلسطین است با آن زنده میماند
و مرگا بر حیاتی که نگردد مبتلای عشق
فلسطین کربلا دید و شهادت داد میماند
شهادت میدهم ماندست بر قالوا بلای عشق
آبان/۱۴۰۳
@EshareNakhana
...هنر اگر چنانچه قالوی دلش بلیٰ شود
درون جان مردمان هزار کربلا شود
هزار کربلای زینبی و شاعرانه ای
که جز «جمیل» نیست در نگاه او نشانهای
چه زینبی؟! که شعر پیش او به زانو آمد است
و فتح استوار اوست از یزید بسته دست...
@esharenakhana
حیدر اگر به فتح رساند ست کار را
زهرا رسانده دست علی ذوالفقار را
@esharenakhana
اسیر بند زمین گشته ایم بی مادر
هر آنکه مادر او فاطمه ست آزادست
@esharenakhana
بریده هایی از نامه حاج قاسم به دخترش
اگر صدها بار هم بخوانیم کم است
۱) عزیزم از خدا خواستم همهی شریانهای وجودم را و همهی مویرگهایم را مملو از عشق به خودش کند. وجودم را لبریز از عشق خودش کند. این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم، تو میدانی من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفتهام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعهی مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشتزده بیپناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچهبهسینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می جنگم.
اشاره های ناخوانا
بریده هایی از نامه حاج قاسم به دخترش اگر صدها بار هم بخوانیم کم است ۱) عزیزم از خدا خواستم همهی شر
۲) عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزیزم شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی می کنید. چه کنم برای آن دختر بی پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم. چگونه می توانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا ماندهام.
اشاره های ناخوانا
۲) عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آر
۳) دخترم خیلی خستهام. سی سال است که نخوابیدهام اما دیگر نمی خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلکهایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بیپناه را سر ببرند. وقتی فکر می کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظارهگر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی توانم اینگونه زندگی بکنم.
#بازنشر
فراری گشته ترس از ما سر و سینه سپر داریم
به دنبال بلاییم و سرِ جنگی دگر داریم
فریب ظاهر ما را نخور ای گرگ وحشی خو
به ظاهر ساده ایم اما دلِ یک شیر نر داریم
نباشد هیچ بن بستی برای ما وَلو در چاه
که ما را یوسفی باشد، وَ راهی هفت در داریم
نترسانید ما را از شب ظلمانی تاریخ
که همچون موسیِ عمران به کف قرص قمر داریم
هزاران کوه از تلخی، به راه عشق شیرین است
وگر هستیم بی تیشه به پای عشق سر داریم
۱۴/مهر۱۴۰۳
@EshareNakhana
#بازنشر
مادر،قصه،نسبت
آیه ۳سوره یوسف
«نَحنُ نَقُصُّ عَلَيكَ أَحسَنَ القَصَص بِما أَوحَينا إِلَيكَ هذَا القُرآنَ وَ إِن كُنتَ مِن قَبلِهِ لَمِنَ الغافِلينَ»
«ما به وسیله ی وحی ِ این قرآن برایت بهترین قصه ها را روایت کردیم در حالی که تو تا قبل از این از چنین قصه هایی غافل بودی»
بخواهیم یا نخواهیم آدم است و قصه، با قصه هاست که ما آدم بودن و نسبت هایمان را در میابیم.او ما را وارد سرزمین و وقت دیگری میکند.اصل و رسمی را میگذارد و نا اصل و عادتی را بی معنا میکند. در این سرزمین دو دوتا ها لزوما چهارتا نمیشوند. لزوما سیب با قانون جاذبه بر زمین نمی افتد، خلاصه منطقش و دنیایش یک چیز دیگری ست. البته اینها که میگویم بی دردسر هم نیست باری بر دوش مان میگذارد، که از آن گریزی نیست و اگر بنا را بر گریز بگذاریم با دست خودمان خودمان، را از بازی به بیرون پرت کرده ایم و خودمان را بی معنا کرده ایم.
چند سالی ست دلشوره گرفتن را کم و بیش به قدر ارزنی هم که شده شاید فهمیده باشم
قدیم ها که شب و نیمه شب خانه نبودیم و مادر زنگ میزد و با دلشوره هایش سراغ مان را میگرفت، خودمان را انگار که اسیر سراغ گرفتن هایش و پاسخ به سوال هایش میدیدیم. کفری میشدیم و غری میزدیم که «آخه مادر مگه من بچه ام» و با دو سه تا بهانه میخواستیم مادر را از سر خود باز کنیم. اما آنطرف ِ گوشی مادر به جای اینکه از ما کفری شود، نفس عمیقی میکشید و میگفت «خب من مادرم و دلنگرانت» و بعد از خداحافظی هم دست به دعایی میبرد و برای سلامتی ما شکری و لابد بغضی و اشکی، اما آخرش دلشوره ی اینکه جگر گوشه اش کجاست و چه میکند از دل و جانش نمی رفت. و ما درست نمی فهمیدیم که مادر آمده تا باز قصه را از سر بگیریم و نسبت هایمان را یادمان بیاید که نشان دهد جای فرزندش کجای قصه است و همین طور جای نسبت مادری خودش و جای قصه گوییش. درست همانجا که در جواب دلشوره هایش میگوییم «مگر ما بچه ایم» و او پاسخ میدهد که «مادرست و دلنگران». از اتفاق میخواهد بفهماند که آری ما بچه و جگر گوشه ی اوئیم و او هم مادر ست و دلنگران. همینجاست که جا و نسبت و قصه را از سر میگیرد مادر انگار شب و روز دلشوره دارد که نو به نو تازه اش کند و قصه را از سر بگیرد و کاری کند که از سر بگیریم. در یابیم که او مادرست و ما فرزند و با هم قصه ای داریم
ای کاش دریابیم هر بار که مادر به بهانه ای دلشوره دارد و سراغ مان را میگیرد این درست همان وقت ِ از سر گیری قصه است. اما چه کسی هست که بتواند این موقعیت مادری را دریابد و قصه را از سر گیرد.
به نظرم بد نیست به پیشنهاد دوستی قسمتی از کتاب تند تر از عقربه ها که نقل قصه ی آقای نوید نجاتبخش از زبان خودش است را به اشاره بیاورم. او یک موقعی در شرکتی بردهای الکترونیکی را کپی میکرده و در همین مورد با مادر مشورت میکند، میگوید:
«مادرم حرفی زدند که مسیر زندگی و شغل من را تغییر داد. برایم توضیح دادند که هر بار می آمدی خانه و توضیح میدادی که یک برد را کپی کرده اید، چقدر از شنیدن این اسم و این کار دلخور می شدم. گفتند: حسی به من میگفت قد و قواره پسرم بلندتر از این حرف هاست که کپی کاری کنه، که خودش رو درگیر این کارهای ریزه میزه .کنه ،نوید عرضه تو بیشتر از این حرف هاست که کارهای بقیه رو کپی کنی.
جمله مادر خیلی تکانم داد. شب تا دیروقت نخوابیدم رفتم به حیاط و با خودم خلوت کردم من دنبال چه هستم؟ از زندگی چه میخواهم؟ فقط پول؟ پول خوب است اما دیگر چه؟با شیلنگ گلهای باغچه را آب دادم خب اگر پول میخواهم چرا نروم دنبال خرید و فروش؟ چرا نروم دنبال کارهایی که پردرآمدترند؟ چیزهای دیگری هم هستند که اهمیت دارند کارهایی که اساسی تر باشند. یکی از گلهای باغچه از ساقه شکسته بود باید یک چوب پیدا میکردم تا ساقه را با آن ببندم احتمالاً بعد از مدتی میتوانست خودش را ترمیم کند یا آن قدری وقت پیدا کند که دانه اش را بریزد روی خاک و تکثیر شود. کار رسیدگی به گل که تمام شد یاد مادر افتادم یاد حال خوبشان بعد از رسیدگی به گلها بعد از اینکه گلها را نوازش میکردند و قربان صدقه شان می رفتند می گفتم: «مامان، چرا قربون صدقه ش میری؟» میگفتند: یه موجود زنده رو از مرگ نجات دادم. قشنگ نیست؟»
روزگار ما دزد است. مادر و کودکیمان را، یاد و خاطره ی مان را دزدیده، عوضش بزرگی و حساب و کتابهایش را به ما حقنه کرده. مادری که قصه ی طفلش را نگوید پس معنی مادریش چیست؟ و طفلی که قصه خودش را نداند کودکیش کجاست؟ آیا غیر از این است که هنوز به کودکی نرسیده، و آن را نچشیده یکهو بزرگ شده و سرگرم مشغلولیت هایش شده است ؟
نمیدانم کی این وقت مادرانه ی تاریخ مان میرسد؟
خیلی وقت است که قصه از زندگی مان رخت بر بسته و رفته،
کیست که هنوز کودکی را از خاطر نبرده و هنوز بلد است پیش مادر کودکی کند و همینطور کجاست مادری که هنوز بلد باشد سرگذشت کودکی را از بر بخواند؟
@EshareNakhana
با هر کسی که گفته ام از درد خویشتن
گفته دوای درد تو این است، دل بکن
گفتم که از طبیب خودش دلکند که من؟
با طعنه گفته ساده ی دلخوش به حسن ظن
دی/۱۴۰۳
@EshareNakhana
هدایت شده از سیمای هنر و اندیشه/ سُها
گمان بردند با مرگت، رود از یادها نامت
نفهمیدند سِرّی را که پنهانست در یحیی
(متن کامل شعر)
#لوح
🎥 ...سرِّ یحیی...
🔸 لینک با کیفیت این #روایت در آپارات #سیمای_هنر_و_اندیشه
https://aparat.com/v/gsjx0q1
نسخه ویژه فضای مجازی بزودی منتشر میشود
@soha_sima
هدایت شده از سیمای هنر و اندیشه/ سُها
27.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به روح بلند سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی و یارانش در جبهه مقاومت
#ببینید
🎥...سرِّ یحیی...
متن شعر: اشارههای ناخوانا
🔸 لینک با کیفیت این #روایت در آپارات #سیمای_هنر_و_اندیشه
https://aparat.com/v/gsjx0q1
@soha_sima