دادیم در این راه اگر سر، عشق است
این راه هر آنچه پر خطرتر عشق است
گفتند: «هوالاول و الآخر،...» یعنی
-که اول و آخرش سراسر عشق است
سعید صاعدی
@esharenakhana
حوالت گویی در شعر آوینی
۸) یا اینطرف بام افتادیم.یا آنطرف بام، خواستیم یا دنیوی شویم یا اخروی و....
اما آوینی و امثال او نه این طرف بامی هستند و نه آنطرف بامی و به قول مرحوم اخوان « نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم» راه شهید آوینی و هر کس از جنس او «راه سوختن و ساختن» است. عده ای از ترس آتش دوزخ تن به آتش زهد دادند که به قطع یقین اینان از این رو که جنم زندگی در این روزگار را نداشتند و آن را تنها جهنمی برای خود دیدند و نخواستند مسوولیت زندگی را به عهده بگیرند و اینان همانانند که اهل امتحان پس دادن نیستند و این شد که خودسوزی کردند و خودسوزیشان دامن دیگران را هم می گرفت. میرشکاک در نامه هایی به یک بسیجی خطاب به چنین جماعتی که برای فرار از مسئولیت دم به دم آرزوی شهادت میکنند روایت امام صادق را پیش میکشد که صبر بر ابتلا هزار بار بر شهادت رجحان دارد و در ادامه خطاب به همین جماعت میگوید«...حواست باشد که گاهی آرزوی شهادت چیزی جز تمنای گریز از گیر و دار دنیا و معرکه ی دنیا پرستان نیست... میدانم عرصه تنگ است...اما این دست و پا زدن مشکلی را حل نمیکند...».
عده ی دیگری هم هستند که اهل تجارت شدند که دلخوش، و بنده ی بهشت تجارتشان شدند، در واقع برده ی عبادات و ساختن های بی بلا شدند و اهل صلح صلاح شدند که هر دو طایفه پشت و روی یک سکه اند
اما جدا از این دو طایفه عده ای هستند که امیرالمومنین ایشان را «احرار» می نامد وارستگانی آزاد از بهشت و جهنم که مسوولیت زندگی را به عهده میگیرند
«سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست
رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست»
آوینی انگار منزلگه احرار را برگزید تا آن منزل ویران را
یا
«در سلوک عشق میباید سه ترک
ترک دنیا، ترک عقبا، «ترک ترک»
در تذکره الاولیاء از شبلی نقل است:
« یک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش در گرفته گفتند چه خواهی کرد گفت می روم تا بیک سر این دوزخ را بسوزم و بیک سر بهشت راتا خلق را پرواءِ خدا پدید آید»
احرار اهل سوختن و ساختن هستند بهشت و جهنم شان را می سوزانند تا چیز دیگری بسازند که به تعبیر شبلی سوزاندم تا برای خلق پرواءِ خدا پدید آید. ایشان در این دنیا زندگی را به عهده میگیرند، هر چند که این زندگی برایشان جان سوز است و اینها از ابتلا و سوختنش نمی هراسند و بعکس به آن تن میدهند اما نه اینکه راه هلاکت را بروند بلکه در آتش ابتلا می ایستند و دست به ساختن میزنند
@esharenakhana
حوالت گویی در شعر آوینی
۹)•منظور از حوالت گویی چیست ؟
بگذار اول از زمان چیزی بگوییم
فرق زمان ساعتی یا تیک تاکی با زمانی که در شعر و هنر است چیست؟ به نظرم در زمان تیک تاکی خود زمان ابزار است. وسیله ای برای چیزی و کاری. در زمان تیک تاکی زمان تکه و پاره است و به هم پیوسته نیست و به هم وصله پینه شده است. در زمان تیک تاکی زمان «اکنون» است نه «حال» و همینطور عمر ندارد و امروزش با فردایش فرقی ندارد چرا که حال و احوال ندارد
اما زمان شاعرانه جور دیگریست. به گمانم بشود گفت:
زمان شاعرانه، خود بسنده است و شخصیتی دارد و صاحب احوال است و حال و هوایش عوض میشود. زمان شاعرانه عمری دارد اما زمان تیک تاکی همیشه در اکنون است یعنی مثلاً ساعت ده امروزش همان ساعت ده دیروز یا پس فرداست که تکرار شده است. زمان شاعرانه آدم واره است ولی زمان تیک تاکی ماشینی ست. آدمی حس دارد و حال و هوایش عوض میشود و دیروزش با امروزش و فردایش فرق میکند و شب و روز و فصولش و.... هر کدام برایش احوالی دارد ولی مثلا آدم آهنی و یا کامپیوتر و کلاً ماشین، صبح و شب و دیروز و امروز و فصل، ندارد. برایش هیچ فرفی نمیکند و همه اش یکسانست و همه اش اکنون است.
زمان تیک تاکی از آنجا که ماشینی است و گفتیم عمر ندارد لاجرم کودکی و جوانی و پیری هم ندارد این زمان، پیر نمیشود بلکه فرسوده میشود. ماشین و ابزار فرسوده میشوند اما زمان شاعرانه که آدم واره است پیر میشود نه فرسوده واصلا فرسودگی از آنِ انسان نیست مگر اینکه آدم تن به زمان تیک تاکی بدهد و ماشینی شود و یا بگو ابزار شود.
آدم که آدم باشد یا بگو شاعر واره باشد زمان بر مدار او می چرخد فصول و شب و روز، فصول و شب و روز اوست و مثلا شاید وقتی برسد که همه ی فصول، برای کسی مثل اخوان سرد است و زمستانی، که شعر زمستان را می گوید
یا آن دیگری می گوید
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
یا دیگری میگوید
پائیز بهاری ست که عاشق شده است
یا دیگری
یک باد ز اقلیم عدم آمد و می گفت
این دور و بر انگار زمستان به کمین است
@esharenakhana
#اشاره
نقاش ها مرده ها را میکِشند
ثابت،
بی جان.
مرتضی ولی
زنده ها را.
چه نقاشی بود.
نقاشی هایش
نفس می کشند
راه می روند
مرتضی
مرگ های زنده را می کشید
#آوینی
@esharenakhana
با یک دوسه کار ظاهری، تزئینی
گفتیم شده جهادمان تبینی
راوی بدون درد جنگیم، اما
بردیم گمان که گشته ایم آوینی
سعید صاعدی
@esharenakhana
ای ماه بلند گریه شمشیر من است
در این شب قدر آخرین تیر من است
من بی خبرم ز قدر خود،...ای مهتاب
امشب تو به من بگو چه تقدیر من است
سعید صاعدی
@esharenakhana
ندارم همدمی پیشش بگریَم
زیادی نه، کمی پیشش بگریَم
غم آدم فقط آدم میدونه
کجا هست آدمی پیشش بگریَم
سعید صاعدی
@esharenakhana
ندارم مونسی.mp3
1.37M
ندارُم مونسی کِ تِس بِگِرووم
زیادی نُ بِ دامو سیس بِگِرووم
غم آدِم فقط آدِم اِخونه
کجا اووِی پیا دورِس بِگِرووم
با صدا و برگردان به زبان بختیاری :
علیرضا طهماسبی
به نظرم برگردان علیرضا شعرتر و بهتر از خود شعر شده
@esharenakhana
دوباره لاله آمد از گلستان
همان مردان اهل عهد و پیمان
من «زنجیر، پا» ماندم ولی دوست
رسانده زود خود را به شهیدان
سعید صاعدی
@esharenakhana
به واللهِ که هست این زخم کاری
نداره درمونی جز بی قراری
چه دردی بیش ازین جانسوز وجان کاه؟
که در چشم رفیقان خار خاری
سعید صاعدی
@esharenakhana
خوشی بر کام من انگار حرومه
یکی گفته که تقدیر تو شومه
به من گفتی دلا که صبر، باشه
ولی این روزا آخه کی تمومه
سعید صاعدی
@esharenakhana
گفتم بگیر آسان گفتا جناب سخت است
گفتم که طاقتم ده گفتا که تاب سخت است
گفتم که با می ناب سختیش بگذرانم
گفتا که خوش خیالا تلخ شراب سخت است
گفتم به خواب دیدم که قهرمان عشقم
با خنده و کنایه گفتا بخواب سخت است
سعید صاعدی
۱۹ رمضان /۱۴۰۱شب قدر
@esharenakhana
آشفته دلی و چقَدَر دل نگرانی
زانو به بغل داری و چه، سر به میانی
گیسوی سیاه تو خودش یک شب قدر است
ای کاش خودت قدر خودت قدر بدانی
پرسند چرا عشق؟ تو آن اصل دلیلی
آری تو همانی و همانی و همانی
با وقت تو اوقات من اوقات شود یار!
هم ثانیه و ساعت و هم اصل زمانی
با عشق تو من «رجم» شدم از همه دنیا
داراییم! ای کاش من از خویش نرانی
سعید صاعدی
۴/اردیبهشت/۱۴۰۲
@esharenakhana
۲) قصه؟
مادر،قصه،نسبت
آیه ۳سوره یوسف
«نَحنُ نَقُصُّ عَلَيكَ أَحسَنَ القَصَص بِما أَوحَينا إِلَيكَ هذَا القُرآنَ وَ إِن كُنتَ مِن قَبلِهِ لَمِنَ الغافِلينَ»
«ما به وسیله ی وحی ِ این قرآن برایت بهترین قصه ها را روایت کردیم در حالی که تو تا قبل از این از چنین قصه هایی غافل بودی»
بخواهیم یا نخواهیم آدم است و قصه، با قصه هاست که ما آدم بودن و نسبت هایمان را در میابیم.او ما را وارد سرزمین و وقت دیگری میکند.اصل و رسمی را میگذارد و نا اصل و عادتی را بی معنا میکند. در این سرزمین دو دوتا ها لزوما چهارتا نمیشوند. لزوما سیب با قانون جاذبه بر زمین نمی افتد، خلاصه منطقش و دنیایش یک چیز دیگری ست. البته اینها که میگویم بی دردسر هم نیست باری بر دوش مان میگذارد، که از آن گریزی نیست و اگر بنا را بر گریز بگذاریم با دست خودمان خودمان، را از بازی به بیرون پرت کرده ایم و خودمان را بی معنا کرده ایم.
چند سالی ست دلشوره گرفتن را کم و بیش به قدر ارزنی هم که شده شاید فهمیده باشم
قدیم ها که شب و نیمه شب خانه نبودیم و مادر زنگ میزد و با دلشوره هایش سراغ مان را میگرفت، خودمان را انگار که اسیر سراغ گرفتن هایش و پاسخ به سوال هایش میدیدیم. کفری میشدیم و غری میزدیم که «آخه مادر مگه من بچه ام» و با دو سه تا بهانه میخواستیم مادر را از سر خود باز کنیم. اما آنطرف ِ گوشی مادر به جای اینکه از ما کفری شود، نفس عمیقی میکشید و میگفت «خب من مادرم و دلنگرانت» و بعد از خداحافظی هم دست به دعایی میبرد و برای سلامتی ما شکری و لابد بغضی و اشکی، اما آخرش دلشوره ی اینکه جگر گوشه اش کجاست و چه میکند از دل و جانش نمی رفت. و ما درست نمی فهمیدیم که مادر آمده تا باز قصه را از سر بگیریم و نسبت هایمان را یادمان بیاید که نشان دهد جای فرزندش کجای قصه است و همین طور جای نسبت مادری خودش و جای قصه گوییش. درست همانجا که در جواب دلشوره هایش میگوییم «مگر ما بچه ایم» و او پاسخ میدهد که «مادرست و دلنگران». از اتفاق میخواهد بفهماند که آری ما بچه و جگر گوشه ی اوئیم و او هم مادر ست و دلنگران. همینجاست که جا و نسبت و قصه را از سر میگیرد مادر انگار شب و روز دلشوره دارد که نو به نو تازه اش کند و قصه را از سر بگیرد و کاری کند که از سر بگیریم. در یابیم که او مادرست و ما فرزند و با هم قصه ای داریم
ای کاش دریابیم هر بار که مادر به بهانه ای دلشوره دارد و سراغ مان را میگیرد این درست همان وقت ِ از سر گیری قصه است. اما چه کسی هست که بتواند این موقعیت مادری را دریابد و قصه را از سر گیرد.
به نظرم بد نیست به پیشنهاد دوستی قسمتی از کتاب تند تر از عقربه ها که نقل قصه ی آقای نوید نجاتبخش از زبان خودش است را به اشاره بیاورم. او یک موقعی در شرکتی بردهای الکترونیکی را کپی میکرده و در همین مورد با مادر مشورت میکند، میگوید:
«مادرم حرفی زدند که مسیر زندگی و شغل من را تغییر داد. برایم توضیح دادند که هر بار می آمدی خانه و توضیح میدادی که یک برد را کپی کرده اید، چقدر از شنیدن این اسم و این کار دلخور می شدم. گفتند: حسی به من میگفت قد و قواره پسرم بلندتر از این حرف هاست که کپی کاری کنه، که خودش رو درگیر این کارهای ریزه میزه .کنه ،نوید عرضه تو بیشتر از این حرف هاست که کارهای بقیه رو کپی کنی.
جمله مادر خیلی تکانم داد. شب تا دیروقت نخوابیدم رفتم به حیاط و با خودم خلوت کردم من دنبال چه هستم؟ از زندگی چه میخواهم؟ فقط پول؟ پول خوب است اما دیگر چه؟با شیلنگ گلهای باغچه را آب دادم خب اگر پول میخواهم چرا نروم دنبال خرید و فروش؟ چرا نروم دنبال کارهایی که پردرآمدترند؟ چیزهای دیگری هم هستند که اهمیت دارند کارهایی که اساسی تر باشند. یکی از گلهای باغچه از ساقه شکسته بود باید یک چوب پیدا میکردم تا ساقه را با آن ببندم احتمالاً بعد از مدتی میتوانست خودش را ترمیم کند یا آن قدری وقت پیدا کند که دانه اش را بریزد روی خاک و تکثیر شود. کار رسیدگی به گل که تمام شد یاد مادر افتادم یاد حال خوبشان بعد از رسیدگی به گلها بعد از اینکه گلها را نوازش میکردند و قربان صدقه شان می رفتند می گفتم: «مامان، چرا قربون صدقه ش میری؟» میگفتند: یه موجود زنده رو از مرگ نجات دادم. قشنگ نیست؟»
روزگار ما دزد است. مادر و کودکیمان را، یاد و خاطره ی مان را دزدیده، عوضش بزرگی و حساب و کتابهایش را به ما حقنه کرده. مادری که قصه ی طفلش را نگوید پس معنی مادریش چیست؟ و طفلی که قصه خودش را نداند کودکیش کجاست؟ آیا غیر از این است که هنوز به کودکی نرسیده، و آن را نچشیده یکهو بزرگ شده و سرگرم مشغلولیت هایش شده است ؟
نمیدانم کی این وقت مادرانه ی تاریخ مان میرسد؟
خیلی وقت است که قصه از زندگی مان رخت بر بسته و رفته،
کیست که هنوز کودکی را از خاطر نبرده و هنوز بلد است پیش مادر کودکی کند و همینطور کجاست مادری که هنوز بلد باشد سرگذشت کودکی را از بر بخواند؟
@esharenakhana
۳)قصه؟
خضر و قصه گویی
مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید
در این روزگار که خبری از پیامبری، یا شعر و شاعری و یا فلسفه و فیلسوفی نیست و حتی خبری از مردمان عادی هم نیست و هیچ چیز در سر جای خودش نیست انگار باید کسی یا کسانی بیایند، که اهل قصه باشند و آن را از سر بگیرند و به هر کس جایش را نشان دهند.
جناب خضر نه پیغمبر است نه مردم عادی، و انگار عطای پیامبری را به لقایش بخشیده. آنجا که خضر ایستاده از پیامبری کمتر نیست بلکه کاری را می کند که کمتر کسی آن را به عهده میگیرد او قصه گویی را خوب بلد است. و میبینیم که در همین موقعیت است که به موسی جای موسایی و پیغمبریش را نشان میدهد.
که ای موسی! تو کجایی و کجا نیستی. و به مردمی که در سر راه میبیند مردمی شان را به یادشان می آورد.(ابتلا ها و مرگ زندگی شان را)
قصه که نباشد نه نسبتی برقرار است و نه آدمی، او به آدمها بقا و عمر باقی میدهد. آنها را در وقت، قرار می دهد به عبارتی آدمها را تاریخی می کند. امروز که خبری از قصه نیست، تاریخ و وقت و عمری هم نیست. وما به خیال خودمان داریم عمر سپری میکنیم حال آنکه دچار روزمره گی و یکنواختی شده ایم و امروز و فردایمان یکی ست و به تبع هیچکس، هیچکس و هیچ جا نیست.
خضر وقتی با حضرت موسی همسفر میشود او را وارد ابتلاهایی میکند که هر کدامش به موسی حد و حدودی را نشان میدهد. قدر و اندازه ای که به موسی میگوید پایت را زیاد تر گذاشتی یا کمتر. سره و ناسره ات کجاست. خلاصه نسیه ی او را نقد میکند. در عین حال در متن قصه ی موسی آزمون و ابتلاهایی را مقابل عده ای از مردم که با آنها رو برو میشوند میگذارد که با هر کدام از این سرگذشت ها عبرتی ظاهر می شود «مستمندانی را متضرر کرد تا مالشان حفظ شود، پدر و مادری را مبتلا به مرگ فرزندشان کرد تا نجاتشان دهد و دیواری را ساخت که گنج یتیمانی حفظ شود» خضر و موسی و این مردمان، سرگذشت و مرگ و زندگی ای دارند که هزاران سال ماندنی و خواندنی شد.
خضر پیر دانای همه ی سرگذشت ها وخاطرات است.
این تازه به چشم من آمد که هرکجا از پیر دانا و اهل تجربه ای سخن به میان می آید انگار که رنگ و بوی خضر را میدهد، انگار که به پدر بزرگ ها و پیر مرد های خودمانی ِ خودمان، می ماند. ریش سفید هایی که راوی خاطره و تجربه ای تلخ و شیرین هستند که هر کدامش رنگ و بوی حکمتی دارد
تازه فهمیده ام انگار راز جاودانگی جناب خضر در همین اهل قصه بودنش است. که از چنین در یایی آب حیات جاودانه نوشیده و با آن جای آدم ها را با همه ی امتحان تلخ و شیرینش نشانشان می دهد.
و تنها چیزی که از آدم ها باقی می ماند همین قصه هایشان است!
@esharenakhana
برای سُها (ستاره ای که هر چشمی نمی بیندش)
کوی حیرت هان؟ شکوفه داده است؟
میروم در کوچه ی حیرانیش
میروم تا آن گل بشکفته ام_
را بجویم،،،، جان من ارزانیش
هر که اهل عهد شد آنجا رود
تا ببیند عهدهای جانیَش
جان بگیرد عهد جان از جان دوست
یار نانی جفت یار نانیش
یک ستاره هست آنجا رازدار
در نیابد هرکسی پنهانیش
کوی حیرت حیرتی افزون کند
هم به زیرک می دهد نادانیش
سعید صاعدی
@esharenakhana
نزدیک،،،
این حوالی
در یک شب خیالی
آب و هواش عالی
از درد و رنج خالی
آری درست آن شب
"در فکر مرگ بودم"
سعیدصاعدی
۳/اسفند/۹۸
@esharenakhana
چه تقدیری خدایا در کمونه؟
چه بادی از عدم گشته رونه؟
که جز سرما به ما کاری نداره؟
نمونه آی نمونه آی نمونه
سعید صاعدی
@esharenakhana
گفتا که ز بر کنم الفبایم را
گفتم که ببین ناییِ بی نایم را
زانوی اراده ی مرا بی جان دید
با چوب «الف» کرد فلک پایم را
سعید صاعدی
@esharenakhana
و عشق؛
نا تمام و
بی حد است
و بی نهایت است
و مثل خط صاف
ممتد است
اگر که ماه و آفتاب
در تمامی ِ فصول،
دوره ها
تمامی زمانه ها
همیشه ماه و آفتاب بوده اند
و صبح و شام
ز السلام تا به والسلام
ز رخ نقاب بر گشودهاند
چرا که نه همیشه عشق
ز روز اول زمان
تا به لحظه های آخرینِ آن
همیشه هست عشق و
بوده است عشق
سعید صاعدی
@esharenakhana
ای داد ز دنیا که ندارد رحمی
با حیله ی خود میبردت در وهمی
دل قرص نکن دلا به یک نان حتا
کأندازه ی گندمش نداری سهمی
سعید صاعدی
@esharenakhana
اگر هستی تو آن آهوی وحشی
منم گرگی چنان با خوی وحشی
من و تو هر دو وحشی هر دو صیاد
بیا صیاد وحشی سوی وحشی
سعید صاعدی
@esharenakhana
امشب گشود آغوش را سجاده ی من
تا دربغل گیرد نماز ساده ی من
مُهر نمازم منتظر مانده ببوسد
پیشانی چین و چروک افتاده ی من
دنبال دانه دانه ی تسبیح هر صبح
تا آسمان رفته دل در جاده ی من
هی آمدی، رفتی تو در بین نمازم
دنبالت اُفتاده دل دلداده ی من
حالا نماز ساده ام از رکعت افتاد
تنها برای این حضور ساده ی تو
سعید صاعدی
فروردین/۹۷
@esharenakhana
«...حرمت و شوکت قرآن کریم روز به روز افزونتر و انوار هدایت آن درخشانتر خواهد شد، امثال این توطئه و عاملان آن، حقیرتر از آنند که بتوانند جلوگیر این درخشش روزافزون باشند. والله غالبٌ علی اَمرِه»
سیدعلی خامنهای
۳۱ تیرماه ۱۴۰۲
###
از تو آموخته ققنوسیِ خود را ققنوس
در دل سوختن تو چقَدَر زایش هست
@esharenakhana
۴) قصه؟
در قصه هر که گفته «بلیٰ» مبتلا شود
با قصه آه غُصه ی ما ماجرا شود
آری که قصه مبطل هر سحر میشود
یک چوب هم به معجزه اش اژدها شود
آری که قصه گُنگ زبان را گره گشاست
موسی درون قصه کلیم خدا شود
آری که قصه خانه ی احیای مردگی ست
عیسی به قصه صاحب دارالشفا شود
قرآن کتاب قصه ی جانان آدمی ست
تنها، روایتش به لب مصطفی شود
احمد که شهر قصه و قاری قصه است
باب الورود قصه ی او مرتضی شود
در قصه سِرِّ عالم و آدم نهفته است
آن راز عالمین به خیر النسا شود
آری که قصه صاحب آهی ست پر سکوت
که ین قصه راویش جگر مجتبی شود
در قصه هر که گفته بلیٰ مبتلا شود
آن قصه قصه است که کرببلا شود
سعید صاعدی
جمعه/۶ مرداد/۱۴۰۲
@esharenakhana