eitaa logo
اشاره های ناخوانا
210 دنبال‌کننده
11 عکس
4 ویدیو
0 فایل
ما نشانه هایی هستیم ناخوانا که هر کدام اشاره به چیزی داریم @Ahde_ons آدرس یادداشت های سابق در تلگرام: https://t.me/EshareNakhana
مشاهده در ایتا
دانلود
حوالت گویی در شعر آوینی ۵) صفا ی با خود که نباشد لاجرم با دیگری هم در صفا نیستی و هر چه پیش رود چشم «آدم بین» تو کور و کور تر می شود و قبل از آن که آدم ها را به خودی خود ببینی از پس قهری برای شان و حتا برای خود حکمی صادر کرده ای که مثلا فلانی این است و بهمانی آن و اینجاست که پای ثنویت و دو گانه ها وسط می آید که تو هر کسی را به سمتی می رانی و به هر جا که راحت طلبیت اقتضا کند می نشانی و او را به هر برچسب و تعریف راحت الحلقومی میخوانی @esharenakhana
هر چند گلی! ولی گلی نشکفته یک غنچه ی سرخ آتشین، آشفته خواهی شود آرام دلت؟...بازش کن که پر شده از درد دل ناگفته @esharenakhana
سلام خدا قوت این متن هایی که اینجا گذاشته میشود یادداشتهای سابق در کانال تلگرام نیست بلکه اخیرا نوشته شده است البته شاید به اقتضاءِ زمان، گاهی برخی از یادداشت های تلگرام یا مثلا شعرها رو هم اینجا بگذارم
حوالت گویی در شعر آوینی ۶)هر چه می کشیم از این دو گانه هاست(ظاهر و باطن راست و چپ ، فیزیک و متافیزیک و...) که مرجع نزاع همینجاست و گمان کنم از جایی این دوگانه ها پیش آمد که پای آدمی عقب کشیده شد. پای انسان که وسط باشد خود به خود دوگانه منتفی میشود و آنگاه که پای دو گانه ها وسط باشد این انسان است که منتفی میشود. وقتی ما به معنای واقعی کلمه به انسان ها نگاه کنیم پس مثلا به نحو مبتذل سیاسی او را راست و چپ نمیکنیم و در موردش تصمیم نمیگیریم و از پیش حکم صادر نمیکنیم. از خاطرمان رفت که این انسان است که میتواند قصه ی چیزها را بگوید و به آنها معنا ببخشد و این اوست که می تواند چیزها را به اوج عزت یا به قعر ذلت ببرد و مگر سگ اصحاب کهف نبود که وقتی کنار معتکفین غار قرار گرفت قرن ها قصه اش ادامه پیدا کرد وگر نه حیوان به خودی خود که تاریخ و قصه ای ندارد این ادم است که میتواند شاعر باشد و شاعرانه به چیز ها رنگ و بو و معنا دهد قصه های کلیله و دمنه در کذشته یا در همین تاریخ امثال تام و جری و... مانند آن ، آنجایی جان و زبان پیدا کردند که انسان به آنها نگاه کرد @esharenakhana
۱۱ اسفند سالگرد شهادت در منطقه عملیاتی طلاییه، عملیات خیبر
به بهانه ی سینما نامه ای به عبدالرسول زرین !!! و اما نامه فیلم: قرار بود در تخاطب با دوستی نامه بنویسم. قرار شد بگویم چه شد ک دارم این متن را مینویسم و در کجا هستم؟ وقتی شروع به نوشتن این متن کردم بالای سرمزار شهید زرین بودم و با او کمی حرف زدم و حال و هوایی داشتم. از او برای خودم و رفقایم کمک خواستم و همانجا بود که دیدم دلم میگوید نامه ام را ب شهید زرین بنویسم پس به امید خدا همین کار را میکنم از فلانی به عبدالرسول زرین تصدقت! سلام خدا قوتت بدهد درباره ی تو با رفقا زیاد گفته ایم ومیگوییم گلستان شهدا زیاد به زیارتت می آییم و زیاد با تو درد دل می کنیم و از تو کمک می خواهیم. خودت هم خوب خبر داری، مخصوصا از وقتی که فیلم "تک تیرانداز" را برای تو ساختند و رفتیم در جشن واره ی فجر دیدیم. از آنجا بهانه اش بیشتر پیش آمد. فیلمی که فرسخ ها از تو و حال و هوایت فاصله دارد. دیدیم که تو کجا و این فیلم کجا. با بچه ها میگفتیم این عکسی که از تو همه جا پخش شده و بر سر مزارت هم بود.هزارها بار گویاتر از این فیلمی است که مثلا در باره ی تو ساخته شده همان عکسی که به گوش تو تیر خورده و از گوش تا گردنت خون جاری شده و تو خیلی روستایی وار،با صفا میخندی. چروک های گوشه ی چشمت چقدر ساده و مهربان است. لبخندت جمع اضداد است که از طرفی دل خودمانی ها را شاد می کند وسراسر مهربانی ست و دل هر اهل دلی را غنج میدهد. اما از طرف دیگر هم شده مایهی غیظ و عصبانیت برای صدامی جماعت و چه بد ریشخندیست به همین صدام و صدامی های بی ریش و ریشه. خود أَشِداءُ علی الکُفار رُحَما بَینَهُم» بَه که چه قابی است و چه زاویه دیدی دارد در گپ و گفت هایی که با رفقا در سها درباره ی سینما و همین نامه فیلم داشتیم دیدیم که تو در آنجایی که ایستاده ای چقدر حرف برای ما داری. چقدر به حرفمان آوردی شاید به نظر بی ربط بیاید که سینما و نامه فیلم چه ربطی به تو دارد؟ آری رفقایی که چنین فکری میکنند بنا به سینمایی که در دنیا جریان دارد درست فکر کرده اند اما ما که نخواستیم پای تو را در این سینمای جاری وسط بکشیم و اصلا اگر بخواهیم هم شدنی نیست. نمونه اش همین فیلم "تک تیر انداز" که خواست از تو یک اسنایپر و قهرمان بسازد و بیشتر از این که مساله اش تو باشی مساله اش خود فیلم ساختن و تن دادن به ماجرای فیلم ساختن جهان امروز بود. اقتضای سینمای امروز هم که همان قهرمان و ابرقهرمان ها و ضد قهرمان هاست. وقتی تو را در این پارادایم می آورد نتیجه اش میشود که تو یک اسنایپری و به تبع،قهرمان و آن تک تیر انداز عراقی ضد قهرمان.- البته چه بگویم که چندی پیش که به گلستان شهدا آمده بودم دیدم روی همین عکس معروفت که بر سر مزارت هم هست یک کار گرافیکی کرده بودند که واویلا... طرح آن عکس از این قرار بود که به نحوی هالیووی پایین عکس hero" ، قهرمان " طراحی شده بود - شاید کسی بگوید خب اشکالش چیست و اتفاقا خوب هم هست که ما شهدایمان را قهرمان نشان دهیم. اما چقدر غافل از آنیم که این خود اول فریب است.فریبی که دانسته یا نادانسته به آن تن دادیم ولی نمیدانیم این مطلق بینی سینمایی چه بلایی بر سر جان ما می آورد ومارا چگونه به باتلاق آمال و آرزوهای وهمی مان پرتاب میکند.بدون اینکه بدانیم چشممان هالیوود زده است ما آسمان و زمین را با رنگ و لعاب هالیوودی میشناسیم تا میگوییم ملائیکه انسانی بالدار را تصور میکنیم نور خدا مقداری پرتا پرتو است و معنویت عموما برایمان درخشش رنگ سبز است.قهرمانی هم در چشم مان یعنی ابر مرد یعنی کسی که مطلق است یعنی نامیرایی که هیچ نشدی برایش وجود ندارد و چنین موقعیتی یعنی دست یابی به همه ی آمال و آرزوهای دست نایافتنی.و این یعنی هیچ آزمون و خطایی در کار نیست و هیچ خطر کردنی را در پیش رویمان تصور نکنیم و همه اش یعنی بهشت زمینی ای که محقق شدنی است. اما آیا به نظر شما چنین تمامیت خواهی ای به جان ما مجال می دهد که بتوانیم تن به خطر کردنی و گردن به عهدی بدهیم به قول آوینی «...با توجه به ماهیت آرمانی سینماشخصیت های سینمایی اعم از قهرمان و ضد قهرمان و غیر قهرمان خواه ناخواه بت هایی هستندکه تماشاگر آمال و آرزوهای خویش را در آن محقق میبیند و با تمسک به آنها از تعهد میگریزد و یا در وجود آنها مخلصی برای گریز از خویشتن میابد...» در فیلم تک تیر انداز کارگردان وقتی میخواهد تو را یک قهرمان نشان دهد یک بازیگر درشت قامت و شهری آورده در حالی که کلا حال و هوا و فرم تو چنین فرم و قد و قامتی نیست. چیزی که من از تو میدانم این است که یک روستازاده ای وبه قول شهید آوینی"از آن گردن باریک هایی هستی که وقتی به آنها میگویی دل دستشان را روی قلبشان میگذارند نه شکمشان".🔻
🔺کارگردان تک تیر انداز به خاطر موضع نگاهی که داشته و البته از سینمای جاری گرفته انگار دانسته یا ندانسته خجالت میکشیده فرمت و حال و هوای تو را نشان دهد پس برای اینکه بخواهد تو را قهرمان مورد نظر خودش نشان دهد بازیگر نقش تو را درشت قامت و شهری یا به قولی که معروف شده بچه تهرونی آورده و یک لهجه ی دست و پاشکسته ی اصفهانی هم به آن اضافه کرده که کلا سرجا نمینشیند (البته من بازیگر نقشت کاری ندارم و شاید او از سر علاقه به تو این نقش را بازی کرده اما مساله چیز دیگری ست.)مساله این سینمای جار یست که اقتضایش قهرمان سازی ست که تبعاتش همین لوکس کردن توست سینما به جهت ماهیتش یا همان که شهید آوینی در آیینه جادو میگوید «جهت فطریش»، ستاره می آفریند قهرمان و ضد قهرمان و غیر قهرمان. شخصیت هایی آرمانی و مطلق،بت هایی که تماشاگر آمال و آرزوهایش را در آن محقق میبیند وبه نحوی وهمی بهشت بی بلا و عاری از هر ابتلا و عهدی بر روی زمین را در چنین سینمایی تماشا میکند و مسحورش میشود که لاجرم این نگاه از"تعهد"میگریزد و راه گریزی میشود برای روبرو نشدن انسان با خودش و همه ی آزمون و خطا و ابتلایی که در راه باید با آن روبرو شودچنین مطلق خواهی و بهشت بی بلایی به ما اجازه نمیدهد که متنبه به این بشویم که این دنیا ذاتا با نقص عجین است که باید آن را بپذیریم و به جان بی آزماییم «ذلک ان الله عزوجل لم یجعل الدنیا ثوابا لمومن و لا عقوبه لکافر/این دنیا به جهت اقتضایش بر مداری نیست که بشود همه عقاب و ثواب را در آن دید» اما چنین سینمایی این نگاه را از ما می دزدد و ما از دنیا و پیرامونمان انتظاری پیدا میکنیم که حاصلش یاس از زندگی وترس روبرو شدن با رنج روزگار است که ما را به ناکجایی رهنمون میکند که امتحان و ابتلا در آن منفور است در حالی که امام صادق میفرماید «اِنَّ عظیم الاجرلمع عظیمالبلا و ما احب الله قوما الا ابتلاهم»اجرعظیم همراه ابتلای عظیم است.خداوند قومی را دوست نمی دارد مگر آن که مبتلایشان کند ستاره ها و قهرمان و ضد قهرمان ها که سینمای جاری به آنها شخصیت مطلق و آرمانی میدهد راه گریزی هستند برای روبرو نشدن با مرگ و خطر، مرگ خطری که میتواند سازنده باشد نه خراب کننده و تمام کننده . مثال بارزش خود توی عبد الرسول.ما یک عبد ارسول قبل از جنگ داریم که میگویند ابتدا چوپانی میکرده و بعد هم لباس فروش بوده اما مگر ما با چنین زرینی کاری داشته ایم یا میشناختیمش و اگر چهارسال آخر عمرش را به جبهه نمی آمد و تن به خطر و مرگ نمی داد لابد ما هم نمیشناختیمش و چند صباحی بیشتر عمر می کرد و بعد هم به رحمت خدا میرفت و او بود و خدای خودش وچند نفر خانواده اش اما حال ما زرینی را میشناسیم که از سال 59 تا 62حدود چهار سال جبهه رفت و شهید شد و مردم ایران با او نسبت و تعلقی دارند این زرین در زمین جنگ و جهاد و خطر همه ی قصه اش رقم خورد اما نه به معنای هالیودی آن که به او قهرمان یا هیرو یا اسنایپر بگوییم زرین اسنایپر یا کلاه سبز آمریکایی نیست. من گمان میکنم اگر از خودت میپرسیدیم که تو که هستی میگفتی اگر لایق باشم «سرباز خمینی » -شهید آوینی در مقاله ی تکنیک در سینما میگوید «اگر جوهر و ذات سینما را کشف نکنیم فیلم هایی خواهیم ساخت که در آنها رزم آوران مسلمان، تنها در ظاهر آمر،، جایگزین کلاه سبزهای آمریکایی خواهند شد و یا ماموران نیروی انتظامی جانشین ماموران اف بی آی...»فرق یک اسنایپر با تیر اندازی که سرباز خمینی است چیست؟اسنایپر در جهان غرب در واقع یک قاتل حرفه ای است کسی است که ده ها سال به طور تخصصی تکنیک ها و تاکتیک های جنگی را و به نحو ویژه ای تیراندازی را برای کشتن آموزش می بیند و این در جهان مثلا آمریکایی معنی دار است وهمین در سینمای هالیوودی معنا دارد و ستاره های هالیوودی هم مصادیق آآن هستند اما تک تیر اندازبودن تو که سرباز خمینی هستی کلا در جهان دیگریست تو تک تیر اندازبودنت به معنای قاتل حرفه ای بودن نیست اینطور که میدانم تو کسانی در تیر رست بوده اند را انتخاب میکردی یعنی برخی را میزدی و برخی را نه مثلا شنیدم یک عراقی که در تیر رست بود و داشت نماز میخواند را نزدی و خیلی های دیگر می خواهم بگویم تو نمیزدی که بکشی بلکه تو به حکم «ما رمیت اذ رمیت ...»دست به ماشه میبردی جهانی که یک اسنایپر دارد با جهان تو به قدرجهانی فاصله دارد تفنگ اسنایپر آلت قتاله ای است که برای قهر و قدرت و غلبه آمده است . او میخواهد بر ضعف های بشری غلبه کند و همه را برده ی خواسته ی خود کند وهمین طور سینمای جاری که از جهان و عالم غرب بر آمده است با تکیه بر ضعفهای بشر بر جان او غلبه میکند و او را مسحور شعبده ها خویش میکند وبه تعبیر آوینی سینمای جاری«بنیان خطابش را همیشه بر ضعف های روحی بشر قرار میدهد» و اینجاست که سحر او کار ساز میافتد و مخاطب را مغلوب میکند.🔻
🔺بنابر این اگر تکنیک و ابزار در جهان غرب راه به سوی غلبه و قدرت برد اسنایپر و تفنگ او که ابزار اوست نیز راه به سوی غلبه دارد و حتی بر خود اسنایپر هم غلبه میکند و او را برده ی تفنگش میکند، به نحوی که بر خلاف فطرت انسانیش نه برای انسانیت و در دفاع از مثلا وطن و هویت بلکه برای غلبه بر دیگری انسان میکشد اما جهان سربازِ خمینی جهان غلبه نبوده آری تو برده ی تفنگت نبودی و به حکم ما رمیت اذ رمیت... دست خدا بودی اصلا نمیشود به تو گفت قاتل حرفه ای و راهی که اسنایپر به نحو تخصصی در جهان خود رفته را تو نرفتی تو ده ها سال آموزش های حرفه ای آدم کشی را طی نکردی (و اصلا خود به خود در زمین انقلاب نمی شود وارد چنین جهانی به همراه تکنیک و تخصصش شد) آگر آوینی میگوید باید در تکنیک رخنه کرد و اورا تصرف کرد تو نیز در ماهیت اسنایپری و ابزار آن یعنی تفنگ رخنه کردی و معنای دیگری به آن دادی و حال میشود تفنگی که زرین معنای دیگری به آن داده را چون مهر نماز بوسید و برپیشانی گذاشت و سید مرتضی آوینی نیز نشان داد با روایت فتح در جهت فطری و ماهیت سینما رسوخ کرده و آن را به تصرف جان خود در آورد و چنین راهی عجین است با راه ابتلا و خطر و مرگ(راه شهادت و جهاد) و به عهده گرفتن، که این راه، سازنده است و اصلا راه جهاد خود سازندگی است تو و امثال تو امی هایی هستید که در زمین انقلاب و جنگ به اقتضای همین زمین دست در ساختن بردید و به آن رسوخ کردید و درست است که حال و هوای تکنیک به گفته ی اهل تفکر مثل شهید آوینی این است که بر آدمی تسلط پیدا می کند و او را برده ی خود کند اما هم اینان نیز گفته اند که «سید مرتضی واقعا در دوربین تصرف می‌کرد. دوربین برای خودش کسی شده بود و یکی از اعضای گروه او شده بود. این کار مستلزم مجاهدات بسیار است. میرشکاک» و باز میگوید«سید مرتضی آوینی می‌گفت که باید در تکنولوژی رسوخ کنیم این یعنی مهار کردن باطن تکنولوژی و این یعنی إعمال ولایت بر تکنولوژی. چون «ولی» می‌تواند در هر شیئی تصرف کند و «کارکردش را تغییر دهد»، [که این رسوخ، کار]عالم ربانی ست که معصوم است و یا «متعلم علی سبیل النجاه» که پیرو معصوم است می‌تواند چنین کاری انجام دهد» بگذار اینطور بگویم که اصلا معلم و اموزگارتو در تیر اندازی و یا مثلا امثال تو مثل خود شهید آوینی در سینما یا قاسم سلیمانی در فرماندهی نظامی (و به تعبیر غربی آن «ژنرالی») یا تهرانی مقدم در موشکی یا حسن باقری و غیره و غیره خودِ «شدید القوی»ست در سوره نجم آمده است «عَلَّمَهُ شدید القوی»که شدید القوی به او(پیامبر)آموخت. در این آیه و آیات قبل و بعدش به مساله معراج پیامبر اشاره شده. در «کنزالدقائق» از حضرت سجاد آمده که: معراج براى آن بود كه خداوند، ملكوت آسمان‌ها و آنچه را در آنهاست ازعجايب صنعت و ابتكار، به پيامبرش نشان دهد. می بینی! خدا عجایب صنعت و ابتکار را در معراجش در مقام شدید القوی تعلیم داد هر کدام از شما نیز در موقعیت خویش در معراج خود از شدید القوی عجایب صنعت و ابتکار را آموخته و موقعیتی را رقم زده اید آوینی در مقالهی ی دوستت دارم ایران در باره مجید قصه های مجید میگوید «مجید شخصیت خارق‌العاده ای دارد اما در عین حال قهرمان و ضد قهرمان نیست. او با جرات و شهامت بسیار به همه ی تجربیاتی که نوجوانانی در سن و سال سال او را به خود جلب میکنند، دست میازد» تونه قهر مانی نه ضد قهرمان نه غیر قهرمان و دیدیم و تاریخ دید چگونه به استقبال مرگ و خطر رفتی و با مرگت تمام که نشدی هیچ بلکه تازه آغازی شدی، راهی را نشان دادی راهی که راه آمال و آرزو نیست راه عهد است و چیزی را به عهده گرفتن و به تبع عزم ساختن است و امثال تو در زمین جبهه و در انقلاب زیاد هستند منتها هر کدام در موقعیتی، موقعیتی که هر کدامش دارد چیزی را می سازد و راهی را نشان میدهد و در عین حال پا در خطر و مرگ دارد اما هیچکدام نه قهرمانید و نه ضد قهرمان شما هر کدامتان موقعیتی هستید که در جای خودش سازنده است که این موقعیت ها را قبلا «راه سوختن و ساختن» نامیدم راهی که تن به خطر میدهد و به قول نیچه در پای کوه آتشفشان منزل میسازد چنین آدم هایی از زندگی در این دنیا گریزان نیستند و در عین حال برده ی آن هم نیستند میدانند این دنیا سرا سر رنج و ابتلا و امتحان است ایشان پای این ابتلاها می ایستند پس در این دار بلا میسوزند اما کم نمی آورند و آن را میسازند و راهشان راه سوختن و ساختن است @esharenakhana
شعر دیگر شده تفاله ی شهر مثل یک کاغذ مچاله ی شهر بی عمل یک کتاب در اجمال رفته آن صاحب رساله ی شهر مانده در مهد، منتظر عمری کودک صدهزار ساله ی شهر مایه ی سوء استفاده شدست بین بازار، باغ لاله ی شهر هی نشستیم در تئاتر محل به تماشای استحاله ی شهر پشت هم هی سقوط پشت سقوط چاه دیگر شدست چاله ی شهر # # # * مرگ همسایه هام شیرین است *- _ شده تیتر یک مقاله ی شهر سعیدصاعدی سال ۹۴ @esharenakhana
۱)قصه؟ قصه و نسبت ما ها نگران دوستی هایمان هستیم هر بار یک جور به دنبالش می گردیم یک جور تازه اش می کنیم هر بار به بهانه ای (و لو به دعوا) به هم خانه های دوستیمان(البته هربار با یک مزه ی تازه ای) میخواهیم بفهمانیم که آهای! رفیق من هنوز هستم ها یا نه بگوییم ما هنوز هستیم ها و واقعا اگر این نسبت نبود آدم چطور میتوانست بگوید هستم . وقتی میگوید هستم در واقع دارد اعلام حضور میکند که در نسبت با چیزی و کسی و جایی حاضر است و هست و مگر میشود بگویی هستم ولی «تویی» را در ضمیرت به خطاب نیاورده باشی آدم لامصب موجود عجیبی ست، دشمنی ش با کسی هم در نسبت است دوستی که بماند. اینقدر که می فهمم، به در و دیوار خوردن هایمان و تاب و بی تابی های مان محال است که بیرون از دایره ی نسبت هایمان باشد باور کنید اصلا ما سرمان درد می کند و به در و دیوار میزنیم که سری که درد نمیکند را دستمال ببندیم .ما سرمان درد می کند که الکی یا واقعی قصه را از سر بگیریم.دنبال بهانه ای هستیم که یک نفر پیدا بشود و قصه را بگوید یا خودمان بهانه ای پیدا کنیم قصه را بگوییم اینکه میگویم یک عادت نیست که بتوایم ترکش کنیم. این خاصیت آدم بودن است. ما از همان روزی که «قالو بلی» گفتیم دنبال بهانه گشتیم که هی قصه ی نسبت هایمان را بگوییم و برای خودمان دردسر درست کنیم «مافتنه گر شدیم و جهان فتنه گرگریز هر کار می کنیم جماعت! مگر گریز دنبال دردسر، سرمان درد میکند دنبال ما نباش توای دردسر گریز!» ما هر چه راه برویم و به هر سو برویم فرقی ندارد چرا که همچون قلمی هستیم که دارد بر صفحه ی روز گار قصه ای را می نویسد ولحظه به لحظه خاطرات ابدی و ازلی نسبت هایش را یاد میکند ### توانم نکشید که جان مطلب را بگویم و امیدم به خود شماست که اهل دوستی هستید. و همان خط اول گفتم که ما ها نگران دوستی هایمان هستیم هر بار یک جور به دنبالش می گردیم یک جور تازه اش می کنیم و امیدم به همین است من که زورم نرسید جان مطلب را بگویم ولی حافظ انگار توانسته اشاره ای کند «....یک قصه بیش نیست، غمِ عشق وین عجب کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است...» سعید صاعدی سَحَر جمعه ۲۶/اسفند/۰۱ @esharenakhana
حوالت گویی در شعر آوینی ۷) شهید آوینی (به تعبیر میرشکاک) اهل ظاهر مذهب و مذهب ظاهر، هر دو را نقد به معنای پدیدار شناسی کرد در واقع نسیه ی ایشان را نقد کرد و عیار و بی عیاریشان را نشانشان داد و از قضا دو طایفه هر کدام هر چه رو به آخر می رفت به نحوی بیشتر از پیش با او سر نزاع را برداشتند و پشت و روی یک سکه شدند اما عجبا که بعد از شهادتش هر کدام خودشان را به نحوی منتسب به آوینی دانستند «چیست ایمان جز انالحق گفتن رندان مست کفر چبود دستگاه رستن از بالا و پست ظاهر مذهب اگر با مذهب ظاهر نشست باید از ایمان و کفر خویش برداریم دست همچو خیل دین فروش دشمنان مرتضی» (میرشکاک) البته این کلام قابل ذکر است که به واقع آوینی رند بود و اهل دوستی و نه اهل نزاع. او همه ی جماعت را خوب دور هم جمع کرد، و هر کدام از این جماعت در نسبتی که با شهید آوینی داشتند به او تعلقی داشتند. به قول دکتر رجبی دوانی در مصاحبه ای: «افرادی وجود دارند که "جامع صفاتند " و به قول عرفا مظهر "اسماء محیط " هستند. یعنی جلوه های گوناگون و حتی ظاهراً متضادی را در برمی گیرند و هر چه (ابعاد روحی شان) بزرگتر باشند احاطه شان بیشتر است. لذا شما تعجب می کنید که در مجلس یادبود شخصی مثل شهید آوینی افرادی نشسته اند که شاید به یک اعتبار بی سواد باشند اما شیفته اخلاقیات ایشان در جبهه بودند. بی سواد نه به معنای این که خواندن و نوشتن بلد نیستند، یعنی افرادی که جزو به اصطلاح "اهل قلم " یا حتی اهل مطالعه به حساب نمی آیند، به بیان دیگر افراد عامی بودند ولی زار زار گریه می کردند. اینها شیفته خُلقیات شهید آوینی بودند و شهید آوینی با اینها در حد خودشان و عالم خودشان دم خور بود. گروهی هم بودند که در عالی ترین سطح فرهنگی، علمی و تفکر قرار داشتند، مثل دکتر داوری. افرادی که اهل هنر و متشرع بودند حضور داشتند و هم هنرمندانی که شهرت به تشرع نداشتند. نه این که متشرع نباشند، بلکه به تشرع شهرت نداشتند و به اصطلاح خودمان مشهور به هنرمندحزب الهی نبودند، افراد کاملاً اداری که در کنار گروه های مختلف حضور داشتند و همه آنها یکسان احساس تعلق به شهید آوینی داشتند. بعضی از این افراد سختشان بود قبول کنند که دکتراردکانی با شهید آوینی ارتباط صمیمی داشته و در حقیقت به صحبت های دکتر شک داشتند. من در همان جلسه در عرایضی که بعد از دکتر اردکانی داشتم، گفتم: همه سخنان ایشان درباره شهید آوینی درست است. برای ما جمع کردن جهات متضاد امکان پذیر نیست ولی برای اشخاص جامع مثل شهید آوینی این مسئله خود به خود اتفاق می افتد.» @esharenakhana
دادیم در این راه اگر سر، عشق است این راه هر آنچه پر خطرتر عشق است گفتند: «هوالاول و الآخر،...» یعنی -که اول و آخرش سراسر عشق است سعید صاعدی @esharenakhana
حوالت گویی در شعر آوینی ۸) یا اینطرف بام افتادیم.یا آنطرف بام، خواستیم یا دنیوی شویم یا اخروی و.... اما آوینی و امثال او نه این طرف بامی هستند و نه آنطرف بامی و به قول مرحوم اخوان « نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم» راه شهید آوینی و هر کس از جنس او «راه سوختن و ساختن» است. عده ای از ترس آتش دوزخ تن به آتش زهد دادند که به قطع یقین اینان از این رو که جنم زندگی در این روزگار را نداشتند و آن را تنها جهنمی برای خود دیدند و نخواستند مسوولیت زندگی را به عهده بگیرند و اینان همانانند که اهل امتحان پس دادن نیستند و این شد که خودسوزی کردند و خودسوزیشان دامن دیگران را هم می گرفت. میرشکاک در نامه هایی به یک بسیجی خطاب به چنین جماعتی که برای فرار از مسئولیت دم به دم آرزوی شهادت میکنند روایت امام صادق را پیش میکشد که صبر بر ابتلا هزار بار بر شهادت رجحان دارد و در ادامه خطاب به همین جماعت میگوید«...حواست باشد که گاهی آرزوی شهادت چیزی جز تمنای گریز از گیر و دار دنیا و معرکه ی دنیا پرستان نیست... میدانم عرصه تنگ است...اما این دست و پا زدن مشکلی را حل نمیکند...». عده ی دیگری هم هستند که اهل تجارت شدند که دلخوش، و بنده ی بهشت تجارتشان شدند، در واقع برده ی عبادات و ساختن های بی بلا شدند و اهل صلح صلاح شدند که هر دو طایفه پشت و روی یک سکه اند اما جدا از این دو طایفه عده ای هستند که امیرالمومنین ایشان را «احرار» می نامد وارستگانی آزاد از بهشت و جهنم که مسوولیت زندگی را به عهده میگیرند «سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست» آوینی انگار منزلگه احرار را برگزید تا آن منزل ویران را یا «در سلوک عشق میباید سه ترک ترک دنیا، ترک عقبا، «ترک ترک» در تذکره الاولیاء از شبلی نقل است: « یک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش در گرفته گفتند چه خواهی کرد گفت می روم تا بیک سر این دوزخ را بسوزم و بیک سر بهشت راتا خلق را پرواءِ خدا پدید آید» احرار اهل سوختن و ساختن هستند بهشت و جهنم شان را می سوزانند تا چیز دیگری بسازند که به تعبیر شبلی سوزاندم تا برای خلق پرواءِ خدا پدید آید. ایشان در این دنیا زندگی را به عهده میگیرند، هر چند که این زندگی برایشان جان سوز است و اینها از ابتلا و سوختنش نمی هراسند و بعکس به آن تن میدهند اما نه اینکه راه هلاکت را بروند بلکه در آتش ابتلا می ایستند و دست به ساختن میزنند @esharenakhana
حوالت گویی در شعر آوینی ۹)•منظور از حوالت گویی چیست ؟ بگذار اول از زمان چیزی بگوییم فرق زمان ساعتی یا تیک تاکی با زمانی که در شعر و هنر است چیست؟ به نظرم در زمان تیک تاکی خود زمان ابزار است. وسیله ای برای چیزی و کاری. در زمان تیک تاکی زمان تکه و پاره است و به هم پیوسته نیست و به هم وصله پینه شده است. در زمان تیک تاکی زمان «اکنون» است نه «حال» و همینطور عمر ندارد و امروزش با فردایش فرقی ندارد چرا که حال و احوال ندارد اما زمان شاعرانه جور دیگریست. به گمانم بشود گفت: زمان شاعرانه، خود بسنده است و شخصیتی دارد و صاحب احوال است و حال و هوایش عوض میشود. زمان شاعرانه عمری دارد اما زمان تیک تاکی همیشه در اکنون است یعنی مثلاً ساعت ده امروزش همان ساعت ده دیروز یا پس فرداست که تکرار شده است. زمان شاعرانه آدم واره است ولی زمان تیک تاکی ماشینی ست. آدمی حس دارد و حال و هوایش عوض میشود و دیروزش با امروزش و فردایش فرق میکند و شب و روز و فصولش و.... هر کدام برایش احوالی دارد ولی مثلا آدم آهنی و یا کامپیوتر و کلاً ماشین، صبح و شب و دیروز و امروز و فصل، ندارد. برایش هیچ فرفی نمیکند و همه اش یکسانست و همه اش اکنون است. زمان تیک تاکی از آنجا که ماشینی است و گفتیم عمر ندارد لاجرم کودکی و جوانی و پیری هم ندارد این زمان، پیر نمیشود بلکه فرسوده میشود. ماشین و ابزار فرسوده میشوند اما زمان شاعرانه که آدم واره است پیر میشود نه فرسوده واصلا فرسودگی از آنِ انسان نیست مگر اینکه آدم تن به زمان تیک تاکی بدهد و ماشینی شود و یا بگو ابزار شود. آدم که آدم باشد یا بگو شاعر واره باشد زمان بر مدار او می چرخد فصول و شب و روز، فصول و شب و روز اوست و مثلا شاید وقتی برسد که همه ی فصول، برای کسی مثل اخوان سرد است و زمستانی، که شعر زمستان را می گوید یا آن دیگری می گوید ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد یا دیگری میگوید پائیز بهاری ست که عاشق شده است یا دیگری یک باد ز اقلیم عدم آمد و می گفت این دور و بر انگار زمستان به کمین است @esharenakhana
نقاش ها مرده ها را میکِشند ثابت، بی جان. مرتضی ولی زنده ها را. چه نقاشی بود. نقاشی هایش نفس می کشند راه می روند مرتضی مرگ های زنده را می کشید @esharenakhana
با یک دوسه کار ظاهری، تزئینی گفتیم شده جهادمان تبینی راوی بدون درد جنگیم، اما بردیم گمان که گشته ایم آوینی سعید صاعدی @esharenakhana
ای ماه بلند گریه شمشیر من است در این شب قدر آخرین تیر من است من بی خبرم ز قدر خود،...ای مهتاب امشب تو به من بگو چه تقدیر من است سعید صاعدی @esharenakhana
ندارم همدمی پیشش بگریَم زیادی نه، کمی پیشش بگریَم غم آدم فقط آدم میدونه کجا هست آدمی پیشش بگریَم سعید صاعدی @esharenakhana
ندارم مونسی.mp3
1.37M
ندارُم مونسی کِ تِس بِگِرووم زیادی نُ بِ دامو سیس بِگِرووم غم آدِم فقط آدِم اِخونه کجا اووِی پیا دورِس بِگِرووم با صدا و برگردان به زبان بختیاری : علیرضا طهماسبی به نظرم برگردان علیرضا شعرتر و بهتر از خود شعر شده @esharenakhana
دوباره لاله آمد از گلستان همان مردان اهل عهد و پیمان من «زنجیر، پا» ماندم ولی دوست رسانده زود خود را به شهیدان سعید صاعدی @esharenakhana
به واللهِ که هست این زخم کاری نداره درمونی جز بی قراری چه دردی بیش ازین جانسوز وجان کاه؟ که در چشم رفیقان خار خاری سعید صاعدی @esharenakhana
خوشی بر کام من انگار حرومه یکی گفته که تقدیر تو شومه به من گفتی دلا که صبر، باشه ولی این روزا آخه کی تمومه سعید صاعدی @esharenakhana
گفتم بگیر آسان گفتا جناب سخت است گفتم که طاقتم ده گفتا که تاب سخت است گفتم که با می ناب سختیش بگذرانم گفتا که خوش خیالا تلخ شراب سخت است گفتم به خواب دیدم که قهرمان عشقم با خنده و کنایه گفتا بخواب سخت است سعید صاعدی ۱۹ رمضان /۱۴۰۱شب قدر @esharenakhana
آشفته دلی و چقَدَر دل نگرانی زانو به بغل داری و چه، سر به میانی گیسوی سیاه تو خودش یک شب قدر است ای کاش خودت قدر خودت قدر بدانی پرسند چرا عشق؟ تو آن اصل دلیلی آری تو همانی و همانی و همانی با وقت تو اوقات من اوقات شود یار! هم ثانیه و ساعت و هم اصل زمانی با عشق تو من «رجم» شدم از همه دنیا داراییم! ای کاش من از خویش نرانی سعید صاعدی ۴/اردیبهشت/۱۴۰۲ @esharenakhana
۲) قصه؟ مادر،قصه،نسبت آیه ۳سوره یوسف «نَحنُ نَقُصُّ عَلَيكَ أَحسَنَ القَصَص بِما أَوحَينا إِلَيكَ هذَا القُرآنَ وَ إِن كُنتَ مِن قَبلِهِ لَمِنَ الغافِلينَ» «ما به وسیله ی وحی ِ این قرآن برایت بهترین قصه ها را روایت کردیم در حالی که تو تا قبل از این از چنین قصه هایی غافل بودی» بخواهیم یا نخواهیم آدم است و قصه، با قصه هاست که ما آدم بودن و نسبت هایمان را در میابیم.او ما را وارد سرزمین و وقت دیگری میکند.اصل و رسمی را میگذارد و نا اصل و عادتی را بی معنا میکند. در این سرزمین دو دوتا ها لزوما چهارتا نمیشوند. لزوما سیب با قانون جاذبه بر زمین نمی افتد، خلاصه منطقش و دنیایش یک چیز دیگری ست. البته اینها که میگویم بی دردسر هم نیست باری بر دوش مان میگذارد، که از آن گریزی نیست و اگر بنا را بر گریز بگذاریم با دست خودمان خودمان، را از بازی به بیرون پرت کرده ایم و خودمان را بی معنا کرده ایم. چند سالی ست دلشوره گرفتن را کم و بیش به قدر ارزنی هم که شده شاید فهمیده باشم قدیم ها که شب و نیمه شب خانه نبودیم و مادر زنگ میزد و با دلشوره هایش سراغ مان را میگرفت، خودمان را انگار که اسیر سراغ گرفتن هایش و پاسخ به سوال هایش میدیدیم. کفری میشدیم و غری میزدیم که «آخه مادر مگه من بچه ام» و با دو سه تا بهانه میخواستیم مادر را از سر خود باز کنیم. اما آنطرف ِ گوشی مادر به جای اینکه از ما کفری شود، نفس عمیقی میکشید و میگفت «خب من مادرم و دلنگرانت» و بعد از خداحافظی هم دست به دعایی میبرد و برای سلامتی ما شکری و لابد بغضی و اشکی، اما آخرش دلشوره ی اینکه جگر گوشه اش کجاست و چه میکند از دل و جانش نمی رفت. و ما درست نمی فهمیدیم که مادر آمده تا باز قصه را از سر بگیریم و نسبت هایمان را یادمان بیاید که نشان دهد جای فرزندش کجای قصه است و همین طور جای نسبت مادری خودش و جای قصه گوییش. درست همانجا که در جواب دلشوره هایش میگوییم «مگر ما بچه ایم» و او پاسخ میدهد که «مادرست و دلنگران». از اتفاق میخواهد بفهماند که آری ما بچه و جگر گوشه ی اوئیم و او هم مادر ست و دلنگران. همینجاست که جا و نسبت و قصه را از سر میگیرد مادر انگار شب و روز دلشوره دارد که نو به نو تازه اش کند و قصه را از سر بگیرد و کاری کند که از سر بگیریم. در یابیم که او مادرست و ما فرزند و با هم قصه ای داریم ای کاش دریابیم هر بار که مادر به بهانه ای دلشوره دارد و سراغ مان را میگیرد این درست همان وقت ِ از سر گیری قصه است. اما چه کسی هست که بتواند این موقعیت مادری را دریابد و قصه را از سر گیرد. به نظرم بد نیست به پیشنهاد دوستی قسمتی از کتاب تند تر از عقربه ها که نقل قصه ی آقای نوید نجاتبخش از زبان خودش است را به اشاره بیاورم. او یک موقعی در شرکتی بردهای الکترونیکی را کپی میکرده و در همین مورد با مادر مشورت میکند، میگوید: «مادرم حرفی زدند که مسیر زندگی و شغل من را تغییر داد. برایم توضیح دادند که هر بار می آمدی خانه و توضیح میدادی که یک برد را کپی کرده اید، چقدر از شنیدن این اسم و این کار دلخور می شدم. گفتند: حسی به من میگفت قد و قواره پسرم بلندتر از این حرف هاست که کپی کاری کنه، که خودش رو درگیر این کارهای ریزه میزه .کنه ،نوید عرضه تو بیشتر از این حرف هاست که کارهای بقیه رو کپی کنی. جمله مادر خیلی تکانم داد. شب تا دیروقت نخوابیدم رفتم به حیاط و با خودم خلوت کردم من دنبال چه هستم؟ از زندگی چه میخواهم؟ فقط پول؟ پول خوب است اما دیگر چه؟با شیلنگ گلهای باغچه را آب دادم خب اگر پول میخواهم چرا نروم دنبال خرید و فروش؟ چرا نروم دنبال کارهایی که پردرآمدترند؟ چیزهای دیگری هم هستند که اهمیت دارند کارهایی که اساسی تر باشند. یکی از گلهای باغچه از ساقه شکسته بود باید یک چوب پیدا میکردم تا ساقه را با آن ببندم احتمالاً بعد از مدتی میتوانست خودش را ترمیم کند یا آن قدری وقت پیدا کند که دانه اش را بریزد روی خاک و تکثیر شود. کار رسیدگی به گل که تمام شد یاد مادر افتادم یاد حال خوبشان بعد از رسیدگی به گلها بعد از اینکه گلها را نوازش میکردند و قربان صدقه شان می رفتند می گفتم: «مامان، چرا قربون صدقه ش میری؟» میگفتند: یه موجود زنده رو از مرگ نجات دادم. قشنگ نیست؟» روزگار ما دزد است. مادر و کودکیمان را، یاد و خاطره ی مان را دزدیده، عوضش بزرگی و حساب و کتابهایش را به ما حقنه کرده. مادری که قصه ی طفلش را نگوید پس معنی مادریش چیست؟ و طفلی که قصه خودش را نداند کودکیش کجاست؟ آیا غیر از این است که هنوز به کودکی نرسیده، و آن را نچشیده یکهو بزرگ شده و سرگرم مشغلولیت هایش شده است ؟ نمیدانم کی این وقت مادرانه ی تاریخ مان میرسد؟ خیلی وقت است که قصه از زندگی مان رخت بر بسته و رفته، کیست که هنوز کودکی را از خاطر نبرده و هنوز بلد است پیش مادر کودکی کند و همینطور کجاست مادری که هنوز بلد باشد سرگذشت کودکی را از بر بخواند؟ @esharenakhana