#رمان_آموزشی
#خانه_مریم_و_سعید
قسمت اول
یازدهمین روز اسفندماه و ساعت ۶:۱۰ دقیقه صبح است. مریم امروز هم مثل هر روز از ساعت ۵:۳۰ بیدار شده و الان داره صبحانه بچه ها رو آماده میکنه. سعید و بچه ها همه خواب هستند.
مریم رفت کنار سعید و آرام آرام با لبخند و صدای محبت آمیز هر روزش صدایش کرد: آقا سعید! کم کم هوا داره روشن میشه، سعید جان نمازت قضا نشه! مریم همینطور که سعید را صدا میزد با انگشت سبابه اش گونه های او را نوازش میکرد، سعید که دیروز و دیشب خیلی خسته شده بود بالاخره بیدار شد و با لبخند سلام کرد و همینطور که چشمانش رو می مالید یواش گفت مریم گوشتو بیار جلو... مریم سرش رو آورد نزدیک سعید ببینه سعید چیکارش داره.. سعید فرصت رو غنیمت شمرد و گونه سمت چپ مریم رو بوسید و گفت: دیشب آنقدر خسته بودم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد، مجددا گونه سمت راست مریم رو بوسید و گفت: یکیش برای صبح و یکیش هم قضای دیشبه!
مریم که خنده اش گرفته بود، همینطور که داشت میرفت سمت آشپزخانه با لبخند گفت حالا پاشو نمازتو بخون که مجبور نشی قضای اون رو هم بجا بیاری..
سعید رفت سرویس وضو بگیره و مریم هم سفره رو پهن کرد و رفت سراغ بچه ها.
مریم و سعید چهار فرزند داشتند: علی، فاطمه، محمد و میثم
علی و فاطمه مدرسه ای هستند و صبح ها ساعت ۶:۲۰ دقیقه بیدار میشن. مریم بچه ها را آرام آرام صدا میزند و دست نوازش روی سر اونا می کشد و میگوید: اول کی میره دستشویی؟ علی که دفعه قبل سرش کلاه رفته بود و فاطمه زودتر دست و صورتش رو شسته بود از جا پرید و سریع رفت به سمت سرویس بهداشتی تا فاطمه زودتر نره دستشویی.
علی و فاطمه چون پشت سر هم هستند، یک حس رقابتی بین شون هست و مریم و سعید هم اینو خوب میدونن.
سعید نمازش تمام شد و تا چشمش به بچه ها افتاد قربون صدقه رفتنش شروع شد: سلام پسر بابا، خوب خوابیدی بابایی؟
علی: سلام بابا صبح بخیر
علی که الان ۱۲ سالش شده مدتی هست که نمازش رو می خونه البته دست و پاشکسته ولی مریم و سعید اصلا حساسیتی نشون نمیدن و از تشویق کردن او استفاده بهینه میکنند. فاطمه اومد، بابا رو کرد به فاطمه و گفت به به خوشگل ترین دختر دنیا هم که اومد ... چقدر دخترم خوشگل تر شده حالا که اینقدر قشنگ دست و صورتش رو شسته...
مریم سفره رو پهن کرده و میگوید: آقا سعید نون رو بیار و بذار تو سفره و بیایید صبحانه، علی و فاطمه هم زود بیایید صبحانه ...
نویسنده: #محسن_پوراحمد_خمینی
💟 ادامه دارد...
💓 جهت ترویج سبک زندگی اسلامی و آگاهسازی مهارتهای زندگی مشترک در انتشار این #رمان_آموزشی کوشا باشید.
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیهالسلام 🇵🇸 همسرداری
#رمان_آموزشی #خانه_مریم_و_سعید قسمت اول یازدهمین روز اسفندماه و ساعت ۶:۱۰ دقیقه صبح است. مریم امرو
#رمان_آموزشی
#خانه_مریم_و_سعید
قسمت دوم
سعید و بچه ها اومدن سر سفره، مامان داره چای میریزه که تلفن منزل زنگ میخوره ، سعید گوشی رو برمیداره، مادر سعید پشت خط است : سلام سعید جان، عزیز حالش بد شده زود خودتو برسون. سعید گفت تا چند دقیقه دیگه میام...
عزیز مادربزرگ مادری سعید است و چندسالی هست که دیابت داره. سعید خیلی رابطه خوب و عاطفی با مادر بزرگ داره و هر کاری از دستش بر بیاد براشون انجام میده.
سعید که نمی خواست بچه ها نگران بشن گفت مامان یه کاری باهام داره باید برم. به محض اینکه از منزل خارج شد، یک پیام به مریم فرستاد و گفت: عزیز حالش بد شده دارم میرم اونجا.
اصلا مدل سعید همینه، نمیخواد بچه ها الکی دچار استرس بشن و نگران باشن، حتی گاهی اوقات وقتی اخبار گوش میده و صحبت از قتل و آزار و .. است، سعید و مریم کانال را عوض میکنند تا شور و نشاط و لطافت کودکی بچه ها جریحه دار نشه. سریال های خشن و نامناسب که دیگه جای خودش رو داره...
مریم داره برای بچه ها تغذیه نان و پنیر و سبزی آماده میکنه، فاطمه که الان شش سال داره خودش اتو رو برداشته و داره مانتوی مدرسه اش رو اتو میکشه. مریم از همان خردسالی به بچه آموزش داده که باید مسئولیت کارهای خودشان را داشته باشند مثلا شستن جوراب، آب دادن به گل ها، جارو کشیدن نوبتی اتاق و ...
بچه ها رفتند مدرسه؛ مریم طبق روال هر روز بلند شد و مبلغی را گذاشت صدقه، او خیلی اصرار داره که صدقه باید روزانه باشه و اعتقاد داره دادن صدقه خیلی مزایا داره و از جمله دفع بلا میکنه. آخر ماه مریم و سعید صدقه ها رو جمع میکنند و به یکی از اعضای فامیل که از نظر اقتصادی ضعیف ترند از روش های مختلف هدیه میکنند [روایت داریم از معصوم (علیه السلام) که اولویت در صدقه دادن، اعضای فامیل و خویشاوندان است].
صدقه رو که کنار گذاشت، رفت سراغ آشپزخانه یک نگاهی به برنامه غذایی که روی یخچال نصب است می اندازد و متوجه میشه امروز ناهار، املته. ولی در یخچال گوجه ای موجود نیست! میخواست به سعید زنگ بزنه که یادش افتاد قبلا سعید گفته بود وقتی درگیر کاری هستم و مشغله دارم، اول بهم پیام بده اگر میتونستم جواب بدم خودم زنگ میزنم یا میگم زنگ بزنی :
سلام آقا سعید. لطفا داری میایی گوجه هم بگیر برای ناهار نیاز داریم.
مریم در فامیل زبانزد است در صدا کردن سعید، همیشه یک پیشوند آقا جلوی اسم شوهرش میذاره و احترام زیادی برای او قائله.
هنوز سی ثانیه نگذشته بود که سعید پیام داد: سلام عزیزم، شاید کارم طول بکشه نتونم ظهر بیام، بعدش خندید و نوشت: بجای املت، امروز نیمرو میخوریم😉
مریم: راستی حال عزیز چطوره؟
سعید: الحمدلله خوبه ولی دیگه پیری همینه دیگه چند وقت دیگه ممکنه این مشکلات قسمت خودمونم بشه😊
شوخ طبعی سعید گل میکنه و میگوید: راستی مریم قول میدی اگه من پیر شدم نفرستی منو خانه سالمندان؟!🙈
مریم هم با خنده جواب داد:حالا باید فکرامو بکنم ... 😁😁
نویسنده: #محسن_پوراحمد_خمینی
💟 ادامه دارد...
💓 جهت ترویج سبک زندگی اسلامی و آگاهسازی مهارتهای زندگی مشترک در انتشار این #رمان_آموزشی کوشا باشید.
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیهالسلام 🇵🇸 همسرداری
#رمان_آموزشی #خانه_مریم_و_سعید قسمت دوم سعید و بچه ها اومدن سر سفره، مامان داره چای میریزه که تلفن
#رمان_آموزشی قسمت سوم
#خانه_مریم_و_سعید
محمد و میثم از خواب بیدار شده اند. محمد سه سالشه و میثم یکسال داره.
ظهر شده، تلفن زنگ میخوره...
مریم گوشی رو برمیداره... الو.. سلام، بفرمائید
سلام مریم جون، خوبی؟ عارفه هستم، مشتاق دیدار عزیزم...
"عارفه هفت ساله ازدواج کرده و بعد از یکسال که عقد بودند، رفتند زیر یک سقف. در طول این سالها مشکلات زیادی رو با حامد (شوهرش) تجربه کرده بود و الان با مشورت هایی که از مریم در طی این سالها گرفته بود و البته با توکل و تلاش خودش خیلی از مشکلات رو حل کرده بودند..."
مریم: سلام عارفه خانم، الحمدلله خوبیم، مدتیه کم فروغ شدین😉
عارفه: آره عزیزم ، چند وقت بود شوهرم بیکار شده بود و الان یک ماهی هست یه جا شروع کرده به کار صبح میره و عصر میاد
مریم: خب مبارکه ان شاءالله، کی شیرینی بخوریم؟ من هوس شیرینی زبون کردم
عارفه: چشم حتما به روی دیده. راستی زنگ زدم یه چیزی بگم بهت، اولین نفری هستی که دارم بهش میگم
مریم: بفرمائید سراپا گوشم...
عارفه: راستش نمیدونم چطوری بگم😊...
مریم خندید و گفت: مگه چی میخوای بگی خب بگو دیگه الان از کنجکاوی غش میکنما...😁
راستش زنگ زدم بگم روز مادر باید به منم تبریک بگیدا... 😌😌😉
مریم نمی دونست از خوشحالی چکار کنه ناخودآگاه با صدای بلند گفت: ای جانم، الحمدلله.. بعد از شش سال حالا بالاخره خدا خواست ، خیلی خوشحالم کردی عارفه جان... دختره یا پسره؟
عارفه: عجله نکن الان یه ماهشه🙈
مریم: کوچولو نیومده کار باباش درست شد.. این که میگن بچه روزیش رو با خودش میاره همینه دیگه. ان شاءالله پر روزی و برکت باشه ....
فاطمه از مدرسه رسیده خونه و داره زنگ میزنه: محمد دوید و درب رو باز کرد و سلام کرد ولی فاطمه سلام سردی گفت و همینجوری با بی حالی رفت نشست گوشه اتاق و کیفش رو باز کرد و مشغول وارسی کیفش شد. مریم تا فهمید فاطمه از مدرسه اومده با اینکه خیلی دوست داشت همچنان با عارفه حرف بزنه گفت:
عارفه جان ببخشید الان فاطمه اومد، منتظر منه مجددا خودم صبح بهت زنگ میزنم ان شاءالله
بعدش خدا حافظی کرد و با عجله رفت سمت فاطمه
فاطمه هر روز وقتی خونه می رسید و زنگ میزد، مامان و محمد و میثم با هم میرفتن به استقبالش و کلی انرژی مثبت می گرفت.. اما امروز مامان و میثم نبودند و حالش گرفته شده بود.
مریم همیشه با روحیه خیلی بالا از بچه ها و البته از سعید استقبال میکنه تا حالا چندمرتبه سعید به مریم گفته بود که وقتی میام خونه و چهره پر از لبخند تو رو میبینم اصلا خیلی از مشکلات بیرون یادم میره، گفته بود این روحیه خوب تو و لبخندهای خوشگلت دلم رو آروم میکنه...
مریم رفت جلو و با همان لبخندهای خوشگلش فاطمه رو گرفت بغل خودش و بوسش کرد و گفت: سلام خوشگل مامان، خوش گذشت؟ امروز مدرسه چه خبر بود؟ چقدر دلم تنگ شده بود برات... فاطمه یک لبخند ملیحی زد و دوباره مامان ادامه داد راستی یه خبر خوش دارم برات اگه گفتی چیه؟ فاطمه یه کم صاف تر نشست و گفت چیه؟
مامان گفت باید حدس بزنی... یه راهنمایی میکنم درباره خاله عارفه هستش...
فاطمه: آخ جون میخوان بیان خونمون؟
نخیر یه چیز دیگس
مامان دست فاطمه رو گرفت و گفت قراره خاله عارفه شیرینی زبون بخره برامون😊
نویسنده: #محسن_پوراحمد_خمینی
💟 ادامه دارد...
💓 جهت ترویج سبک زندگی اسلامی و آگاهسازی مهارتهای زندگی مشترک در انتشار این #رمان_آموزشی کوشا باشید.
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیهالسلام 🇵🇸 همسرداری
#رمان_آموزشی قسمت سوم #خانه_مریم_و_سعید محمد و میثم از خواب بیدار شده اند. محمد سه سالشه و میثم یک
#داستان_آموزشی قسمت ۴
#خانه_مریم_و_سعید
ساعت ۱۸ هست و نزدیک اذان مغرب؛ حدود ۱۴ روز پیش سعید با خودش تصمیم گرفته تا چهل روز نمازهاش رو اول وقت بخونه و در این ۱۴ روز بجز دو روز که دومین روزش همین امروز بود، همه رو اول وقت خونده بود. بنزین ماشین خیلی کم شده بود و چراغ آمپر بنزین داشت چشمک میزند میخواست برسه پمپ بنزین تا بنزین بزنه که یادش افتاد دفعه قبل که هنگام اذان در خیابان بود و داشت میرفت خونه به بهانه آنکه زودتر برسه، نماز اول وقت رو نخوند و حدود یک ساعت در ترافیک معطل شد و بعد فهمید اگر اول وقت نمازش رو میخوند، اینقدر هم در ترافیک معطل نمیشد
کنار یک مسجد پارک کرد و نماز مغرب و عشاء رو به جماعت خوند
خوشحال بود از اینکه امروز مرخصی است و شام رو کنار مریم و بچه ها میخوره
سعید کارمند کارخانه سایپا است و درآمد بالایی نداره، یک ماه پیش به مریم پیشنهاد داد که اگر دو شیفت کار کنه یعنی روزانه از ساعت ۸ تا ۱۶ و ۱۶ تا ۲۴ ... ظرف یکسال میتونه پراید مدل ۸۶ را به یک سمند مدل بالاتر ارتقاء بده.
مریم هم چون جای پراید کم بود براشون و بچه ها اذیت میشدن و از طرفی پرایدشون به خرج افتاده بود با پیشنهاد سعید موافقت کرد... الان حدود یک ماه است که سعید دو شیفت کار میکنه و این شبها بخاطر فشار کاری مضاعف، خیلی خسته میشه و از فرط خستگی دیگه فرصت گپ زدن ها و... شبانه با مریم را نداره...
تا قبل از این اعضای خانواده معمولا هر شب شام را به همراه هم میل می کردند و سعید یک ربع تا بیست دقیقه با بچه ها بازی میکرد و بچه ها خیلی عاشق بازی با بابا بودند و وقتی که بچه ها میخوابیدند، با محبت کنار مریم می نشست و با هم چای میخوردند، صحبت میکردند و گاهی سریال های مفید تلویزیون رو می دیدند و نوازش و ...
اما الان اوضاع خانه مریم و سعید کمی تغییر کرده و خستگی اجازه چنین کارهایی را به او نمیده!
سعید به خانه میرسد، زنگ در را میزند و مامان و بچه ها با ذوق و شوق از اینکه بابا امشب زودتر خانه می آید😊، در را باز میکنند و یکی یکی بلند بلند به بابا سلام میگن. بابا مدتیست که دیگه فرصت و حتی حوصله بازی کردن با بچه ها را نداره...
بابا وارد خانه میشود و مثل ایامی که زودتر به خونه می آمد، با نشاط و سرزندگی سلام میگوید و با مامان دست میدهد و روی او را می بوسد و با مهربونی میگوید: احوال شما شما چطوره؟
مریم و سعید همه تلاششان این بوده که خصوصا جلوی بچه ها با احترام و محبت مضاعف با هم صحبت و تعامل کنند و اگر هم یک موقعی از دست هم ناراحت شدند و ...به هیچ وجه به خودشان اجازه ندهند جلوی بچه ها همدیگر را نقد کنند و یا اینکه سر هم داد بکشند... آخرین بار سه سال پیش بود که سعید به مریم گفته بود: اگر یه موقعی من عصبانی شدم و میخواستم جلوی بچه ها با عصبانیت با شما صحبت کنم لطفا شما جواب ندید و یواش بگویید که وقتی بچه ها خوابیدند صحبت کنیم.... مریم هم این را پذیرفته بود و تو این چند سال بچه ها عصبانیت مامان و بابا را ندیده اند و بجای اون فقط محبت و احترام اونا رو تجربه کرده اند و خیلی شادند...
سعید گفت: امشب زود اومدم بریم بازی کنیم حالا چی بازی کنیم؟ علی گفت: بابا بیا فوتبال🏃 فاطمه گفت: نه بابا بیا خاله بازی کنیم☺️محمد هم پرید جلوی بابا و گفت: بابا بیا قایم موشک بازی کنیم🙃 میثم هم که الان یکسالشه دستاش رو بلند کرده که بابا بغلش کنه...👶
سعید خم شد و میثم رو بغل کرد چندتا بوسش کرد😋و بعد رو کرد به بچه ها و گفت: دوتا کار میتونیم بکنیم، بچه ها گفتند چی کار؟
بابا گفت: میتونیم هر کدوم از بازی هایی که گفتید رو پنج دقیقه بازی کنیم، اینجوری همه بازی هایی که گفتید رو کردیم و راه دیگه اینه که یکی از بازی هایی که گفتید رو انتخاب کنید و اون بازی رو یک ربع بازی کنیم
علی گفت : یک ربع یک بازی
فاطمه گفت: سه تا پنج دقیقه، سه بازی
محمد هم گفت: قایم موشک!!😄 منظورش این بود که یک ربع، یک بازی.
رای به اکثریت است. یک ربع یک بازی تصویب شد.
بابا گفت خب بیایید تک بیاریم ببینیم چی بازی کنیم؟ بچه ها دور بابا جمع شدند و دستاشون رو بالا آوردند و همشون با صدای بلند داد میزدند: هر کی تک بیاره اون میگه چی بازی کنیییم...
علی دستش رو با تاخیر آورد و قرعه به نام او افتاد، فاطمه داد زد و گفت آقا قبول نیست علی دیر دستش رو آورد و جرزنی کرده، محمد هم گفت آره قبول نیست علی تقلب کرده... بابا گفت: دوباره تک میآریم و همه با هم دستشون رو بیارن؛ کسی دیر و زود نیاره ها...
قرعه به نام محمد افتاد😊
محمد بلافاصله پرید بالا و گفت: آخ جون قایم موشک
بابا گفت بچه ها برید به مامان هم بگید بیاد همه با هم قایم موشک بازی کنیم مامان هم به جمعشون اضافه شد و دوباره تک آوردند
امشب چه شب خوبیه برای بچه ها بعد از روزها بابا مثل قبل داره باهاشون بازی میکنه😍و اونم با چه شور و نشاط و هیجانی....☺️
نویسنده: #محسن_پوراحمد_خمینی
#عشق علیهالسلام 🇵🇸 همسرداری
#دانستنی 🔻 ما در روایت میخوانیم: مسجدِ زن، خانۀ اوست. یعنی اینکه هر کار و هر اقدامی که در منزل انجا
#دانستنی
🔰 بدقولی پدر؛
⭕ از آنجایی که بچه ها پدرشان را خدایِ خود میپندارند، اگر پدرشان بدقولی کند، آنها آینده در خداشناسی شان با مشکل مواجه خواهند شد.
⛔️ به هیچوجه به فرزندانتان بدقولی نکنید.
#محسن_پوراحمد_خمینی|روانشناس
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
1_5404996864.mp3
زمان:
حجم:
2.84M
#تربیت
🌸 👆پاسخ استاد پوراحمد به سوال👇 زیر
سلام استاد روزتان به خیر ببخشید بنده برای دلبری کردن و جذاب بودن در روابطم با همسرم نیاز به آموزش دارم ببخشید صوت یا کتابی در این زمینه هست که بنده گوش بدم یا مطالعه کنم.چون اغلب نمیدونم به همسرم چی بگم الان عقد هستم ولی اغلب حرفی برای گفتن نداریم باتشکر
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
#محسن_پوراحمد_خمینی
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
زمان:
حجم:
1.1M
#تربیت
🌸 👆پاسخ استاد پوراحمد به سوال👇 پایین
سلام خوب هستین
من ۲۲سالمه و ۴ساله ازدواج کردم و دوتا بچه دارم همسرم اخلاقش خیلی خوبه تنها بدی ک داره اینه ک اول:هرموقع یکار برا خانوادش میکنه ب من نمیگه بعد خانوادش میان ب من میگن ک مثلا همسرم ۷۰درصده حقوقشو صرف مخارج اونا کرده
دوم وقتی ی دعوا میکنیم ب من میگ بگو غلط کردم تا بیخیال شم سر چیزای کوچیک دعوا و قهر میکنه منو مجبور میکنه تا بگم غلط کردم تا ول کنه دیگ نمی دونم چیکارش کنم ک بیخیال شه
لطفا منو راهنمایی کنید این حرکتش منو عصبی میکنه
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#محسن_پوراحمد_خمینی
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیهالسلام 🇵🇸 همسرداری
#تربیت 🌸 👆پاسخ استاد پوراحمد به سوال👇 پایین سلام خوب هستین من ۲۲سالمه و ۴ساله ازدواج کردم و دوتا
1_5601823275.mp3
زمان:
حجم:
7.93M
#تربیت
👆پاسخ سوال پایین
سلام وقتتون بخیر
خیلی ببخشید من یه خواهرشوهر دارم که متاسفانه نابینا هستن و از من سوالی داشتن چون خودم جوابش رو نمی دونستم گفتم از شما بپرسم اگه لطف کنید جواب بدین خیلی ممنون میشم که منم جوابتون رو بهشون بگم
خواهر شوهرم دو دختر دارند که بزرگه کلاس یازدهم و کوچیکه کلاس هفتم هستن
ایشون سوالشون این بود و همیشه نگرانی ذهنشون هست که با توجه به این گوشی و فضای مجازی اگه خدای نکرده یه روزی بفهمن که دختراشون با پسر نامحرم تو فضای مجازی صحبت می کنن عکس العملشون چطوری باشه؟
که بتونه کاری کنه که این کارو کنار بذارن و از طرفی هم طوری رفتار نکنه که ازش پنهان کنن و ادامه بدن به کارشون
سپاس فراوان از لطفتون
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#محسن_پوراحمد_خمینی
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیهالسلام 🇵🇸 همسرداری
#تربیت 👆پاسخ سوال پایین سلام وقتتون بخیر خیلی ببخشید من یه خواهرشوهر دارم که متاسفانه نابینا هس
#تربیت
🔰 بدقولی پدر؛
⭕ از آنجایی که بچه ها پدرشان را خدایِ خود میپندارند، اگر پدرشان بدقولی کند، آنها آینده در خداشناسی شان با مشکل مواجه خواهند شد.
⛔️ به هیچوجه به فرزندانتان بدقولی نکنید.
#محسن_پوراحمد_خمینی|روانشناس
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
زمان:
حجم:
1.05M
#مشاوره
🌸 پاسخ استاد پوراحمد👆
#ازدواج_آقای_مجرد_با_خانم_مطلقه
سلام آقای پوراحمد، پسر 28 ساله ام در محیط کارش وابسته یک خانم مطلقه ٣٢ ساله شده😔 هرچی میگیم این خانم به درد شما نمیخوره (سن و اعتقادات و مطلقه بودن و...) اما پسرم میگه یا با این خانم ازدواج میکنم و یا اصلا ازدواج نمیکنم. متأسفانه تا الان که اصلا تن به ازدواج نمیداد و الانم اینطوری شده استاد خواهش میکنم بگید من باید چکار کنم؟
#محسن_پوراحمد_خمینی
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─