eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
875 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق ممنوعه... 🌸🍃 با فکر به فرهاد اخمام و تو هم کشیدم و زیر لب گفتم:مهم نیست... و رو به افشین گفتم:امروز که از مراسم غافل شدم فرداشب جبران میکنم... الانم دست عروست و بگیر و برگرد میخوام بخوابم... مثل عادت همیشه دستی به گردنش کشید و چشمی گفت دست مریم و گرفت و بیرون رفت که چشم روی هم گذاشتم و بعد از چند دقیقه خوابم برد... *** گوشی و قطع کردم و رو به لعیا گفتم:نمیخوای تمومش کنی؟ از صبح سه بار به سروش زنگ زدی، الانم که من زنگ زدم باز قفلی زدی چیشده چیشده.... تو که خودت پلیسی چرا نمیپرسی؟ کلافه لب زد:چرا به من نگفتی فرهاد اینجا بوده؟ واسه چی سر خود رفتی پشت کلبه، اصلا تو به کسی فکر میکنی؟ کسی برات مهمه؟ من یا حافظ برات مهمیم؟ به قلم:Elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
عشق ممنوعه... 🌸🍃 کلافه روی صندلی چوبی کنار کلبه نشستم که حرصی خنده ای کرد و گفت:تو دیگه الان 25سالته، نمیخوای دست برداری از کله شقی؟ تا کی میخوای همه مشکلات و خودت حل کنی؟ چرا نمیفهمی تو تنها نیستی؟ شاید ما برات مهم نباشیم ولی تو برای ما مهمی میفهمی یا نه؟ باخنده نوچی کردم که گوشی دستش و روی زمین کوبید و کلافه روی زمین نشست از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم، صفحه رو فوتی کردم و گفتم:فقط گلسش شکسته حرصی بهم نگاه کرد و گفت:میتونی خفه شی و نری رو مخم؟ میتونی یا نه؟ کنارش روی زمین نشستم و گفتم:برای کسی که همیشه خودش حامی خودش بوده سخته که مشکلاتش و با بقیه حل کنه نمیگم تو زندگیم ارزشی نداریا، نه... انقدر برای من عزیز هستی که نمیخوام درگیر مشکلات من بشی به قول خودت من 25 سالمه... بچه که نیستم، از پس خودم بر میام نگاهی به چشمام انداخت و با بغض گفت:از بچه هم بچه تری بهت گفتم این پرونده خطرناکه ولی اصلا اهمیت ندادی و نمیدی! خواهش میکنم از این اخلاق گندت دست بکش... به قلم:Elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
❣ بسیاربیشتر از آنچه ❣ در باور توست ❣ بسیار بیشتر از آنچه ❣ در توان من است 😘😍💕❣💕
. من بلد نیستم دوستت نداشته باشم ! سوادم تا دوست داشتنت قد میدهد ...
عشق ممنوعه... 🌸🍃 لبخندی زدم و بغلش کردم که نق نق کنان سعی کرد خودش و ازم جدا کنه و محکم تر از قبل به خودم فشردمش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:برگردیم تهران باید تو یه کاری کمکم کنی... ازم جدا شد و گفت:چیشده؟ به فکر فرو رفتم و گفتم:مهراد، پسر فرهاد، فکر میکنم بی گناهه... دوست ندارم به خاطر گناه نکرده حبس بکشه... پوزخندی زد و گفت:تو چقدر ساده ای... چی چیو بی گناهه؟ بچه فرهاد بودن خودش اولین اشتباه، دومین خوردن نون حروم و فخر فروشی! ول کن همتا بزار جفتشون اون تو بپوسن... اخمام و تو هم کشیدم و گفتم:لعیا، تو که اینطوری نبودی... مگه دست خودش بوده که بخواد ننه باباش و انتخاب کنه، در ثانی ما هم تو پر قو بزرگ بشیم لوس میشیم و فخر فروش میشیم، همه همینن پولدار باشی حتی ناخواسته ممکنه فخر فروشی بکنی، اونی که پولداره ولی لباس و کفش برند نمیپوشه فخر فروش نیست اوکی؟ به قلم:Elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
عشق ممنوعه... 🌸🍃 کلافه نگاهی بهم کرد و گفت:میشه پولدار بود و فخر فروش نبود، میشه با پول لباسای برند و مد برای ده نفر مثل خودشون لباس بگیرن... ولی خوب،ذهنیت و عقیده ها خرابه! سری تکون دادم که گفت:پاشو آماده شو حداقل جشن امشب و برسیم، دیشب که خراب شد! آها راستی، خاله یاسی یه دست لباس برات گذاشته تو اتاق، برو بپوش و بیا ببینم چطوری میشی... باشه ای گفتم و از جام بلند شدم... به سمت اتاق رفتم و با دیدن لباسی که روی صندوقچه بود لبخندی زدم... یه دست لباس محلی قرمز مشکی مجلسی و خوشگل! لباس و از روی صندوقچه برداشتم و رو به روی آیینه ایستادم بالای لباس و به شونه ام چسبوندم که لعیا گفت:کجا موندی پس، بپوش و بیا دیگه... میخوام ببینم چطور میشی... لباس و روی زمین گذاشتم و گفتم:صبر داشته باش! به قلم:Elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
عشق ممنوعه... 🌸🍃 بعد از اینکه لباس و تن زدم چرخی توی خونه زدم و باد توی دامنم پیچید از اتاق بیرون رفتم که لعیا سرش و از گوشیش در آورد و سوتی کشید نگاهی به دامنم انداختم و گفتم:قشنگه؟ سری تکون داد و گفت:آره، خیلی نازه... خاله یاسی واسه تیانا هم لباس محلی گرفته از دیشب تیانا پیششه، انقدر بچه دوست داره ها... خنده ای کردم و گفتم:اینطور که مشخصه مریم باید به فکر بچه باشه از همین الان... اونم خنده ای کرد و گفت:اوه یس! به سمت کیفم رفتم و نیم ست نقره ام و با ساعت مچی نقره ایم برداشتم و به دستم بستم از ادکلنم به خودم زدم و لعیا هم تو همون تایم لباس عوض کرد و لباس مجلسی پوشیده ای رو تنش کرد با هم از خونه خارج شدیم که خاله یاسی جلوم و گرفت و گفت:دیر کردین که،برید خونه مریم اینا منم میام... به قلم:Elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
عشق ممنوعه... 🌸🍃 چشمی گفتم و با لعیا با هم راه افتادیم، دوباره نگاهی به لباس لعیا کردم و گفتم:لعنتی خیلی تو چشمی، کاش تو هم لباس سنتی میگرفتی... شنلش که جنس ساتن بود و کنار زد و گفت:لباس به این قشنگی، مگه چشه؟ با رسیدن به کلبه مریم جلوی در ایستادم و گفتم:نمیگم که زشته، الان یه نَمه بارون بزنه زمین گلی میشه، لباست هم کثیف میشه دیگه واویلا... حیفم میاد... خنده ای کرد و بیخیالی زیر لب گفت که با انگشتم روی در چوبی کوبیدم... صدای ذوق زده مریم که بلند شد منو لعیا نگاهی بهم انداختیم و لبخندی زدیم در که باز شد نگاهی به لباس سفید تنش کردم... کاملا پوشیده بود و آستیناش از جنس حریر بود که با سنگ کار شده بود... وارد کلبه شدیم و مریم هنوز در و نبسته بود که صدای کل کشیدن لعیا بلند شد... به قلم:Elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
┏╗ ┏╗ ║┃ ║┃╔━╦╦┳═╗ ║┃ ┃╚┫║┃┃┃╩┫ ┗╝ ╚━╩═┻━╩━╝ ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ ♥️ چـــه♡ ♥️حـالی♡ ♥️مـیـده♡ ♥️یــڪی♡ ♥️انـقدر ♡ ♥️دوسـت♡ ♥️داشـتـه♡ ♥️باشــه♡ ♥️ڪــه♡ ♥️بــقیه♡ ♥️بهــت♡ ♥️حسودی♡ ♥️ڪـنن خوشبحالت که من اونقدر دوستت دالم که بقیه بهت حسودی میکنن😉😉😘😘 ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ ┏╗ ┏╗ ║┃ ║┃╔━╦╦┳═╗ ║┃ ┃╚┫║┃┃┃╩┫
فنجون های قهوه هوایت را کرده اند هوای دیدنت اما تونیستی که ببینیی! هوایی شدن را ببین..! مهردخت🌞
ای عشق کجایی که به گرداب تو گیرم عمری شده ام در به درت تا که بمیرم؟ بر دل بیچاره چه سخت است گذر عمر بر سنگ بد اقبالی فتاده همه تیرم تا کی بخورم حسرت دیدار ترا من کز دوری تو عشق و جوانی شده دیرم عمرم همه طی شد که ترا باز ببینم کز فرط جدایی شده ام واله و پیرم گویند که پایان غم و درد بیایَد آن روز دگر من به بر خاک اسیرم ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ فاضل نظری
عشق ممنوعه... 🌸🍃 *** یه هفته از عروسی مریم و افشین گذشته بود و باید بر میگشتم تهران... تازه سرم خلوت شده بود که فرهاد با چند تا جمله همه چی و به هم ریخت... کلافه لقمه دیگه ای از کره عسل و توی دهنم گذاشتم که صدای در بلند شد خاله یاسی که پاهاش و دراز کرده بود و زانوهاش و ماساژ میداد دست از کارش برداشت و گفت:وا، اول صبحی کیه؟ لعیا هم که برای تیانا لقمه گرفته بود متعجب به در زل زده بود که گفتم:شماها صبحانه تون و بخورید، من در و باز میکنم... لعیا بالاخره دست از نگاه کردن برداشت و لقمه کوچیک دستش و به تیانا داد که از جام بلند شدم و به سمت در رفتم... از راهرو رد شدم و در و باز کردم که متوجه تن خمیده حافظ شدم... متعجب بهش خیره شدم که جلو اومد و بغلم کرد دستام و روی کمرش گذاشتم و گفتم:حافظ، چیزی شده؟ حافظ از بغلم جدا شد و دستی توی موهای شلخته اش کشید و با لبخند گفت:نه، فقط دو روز و دو شبه که سرم به پرونده فرهاد گرمه و الانم که خسته راهم... دارم بی هوش میشم از خستگی و بی خوابی! به قلم:Elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃