عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_351
هوا تاریک شده بود ولی قصد رفتن نداشتم، کجا میرفتم؟ وقتی چراغا روشن بود کجا میرفتم؟
پوزخندی روی لبم نشست، با همون پوزخند گفتم:اگه تا صبح بشینم اینجا و ضجه بزنم این چند سال تنهایی جبران میشه؟
هوا از عصر بارونی بود و حالا شروع به باریدن کرده بود،چیزی که الان گند زده بود به اوضام زمین گلی بود و آب و گلی که از زمین میرفت و لباس من و میشست...
ولی باز نمیخواستم بزارم و برم...
من جایی و برای رفتن نداشتم...
زانوهام و توی شکمم بغل کردم، رعد برق و صاعقه های بنفش و قبرستون خالی بد ترسی و به جونم انداخته بود!
دستام و روی صورتم گذاشتم و به جبران این چند سال گریه کردم و هق زدم...
بی توجه به غرش آسمون و شدت گرفتن بارون نالیدم:مامانم، دارم میترسم...
دخترت داره میترسه...
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_352
دم دمای صبح بود و بارون بند اومده بود...
گلبرگی روی قبر هاد نمونده بود و همش رو بارون برده بود...
نفسم و کلافه بیرون فرستادم و تا خود ظهر بالای سر اون دو قبر نشستم...
توجه ای به نگاه خیره بقیه روی خودم نداشتم، لباسام وحشتناک به نظر میرسید و چه کسی میفهمید حال من و؟
از روی زمین بلند شدم و به سمت ماشینم حرکت کردم...
سوار ماشین شدم و سرم و به صندلی ماشین تکیه دادم
دستم و روی پیشونیم گذاشتم و خمیازه ای کشیدم
نگاهی به گوشیم انداختم، از دیشب خاموش بود و معلوم نبود چند بار زنگ زده بودن...
باید روشنش میکردم و از نگرانی درشون میاوردم،البته فقط لعیا رو،نه حافظ و هیچکس دیگه!
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_353
گوشیم و روشن کردم و با سیلی از پیام و تماس از دست رفته مواجه شدم!
برای لعیا نوشتم:حالم خوبه، زنگ نزن!
و تو جواب پیام های حافظ که نوشته بود کجایی نوشتم:به تو مربوط نیست...
گوشیم و دوباره خاموش کردم و به سمت محلمون رفتم...
جلوی بوتیکی نگه داشتم و با همون وضع داغونم از ماشینم پیاده شدم، وارد بوتیک که شدم اولین چیزی که به چشمم خورد نگاه متعجب فروشنده بود
بی توجه بهش چند دست مانتو سایز خودم برداشتم و بدون پرو کارت کشیدم...
دو تا شلوار هم همراهش خریدم و از بوتیک خارج شدم، معضل جدید و جدی که باهاش رو به رو بودم جای خواب بود، و کلیدای کارخونه!
مدارک شناسایی همراهم نبود که بخوام به مسافرخونه یا هتل برم...
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم و به سمت کوچمون روندم، خیلی دوست داشتم بدونم از اون آدمای سابق کسی هست یا نه...
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
برای انتخاب #شال و #روسری حساسی؟ 😔
پس بیا اینجا تا کمکت کنم کلی #شال و #روسری داریم با #طرحها و #رنگهای متنوع با #بهترین کیفیت و #بهترین قیمت 😍
حتما سر بزن پشیمون نمیشی به جاش مشتری میشی😍
از #صنایع دستیمونم جا نمونی که ضرر میکنی کلی وسایل گوگولی و خوشکل داریم همشون هم #معرق و #چرم و کار #تذهیب 😍
برای سفارش حتما به آیدی زیر پیام بده 👇👇👇
@fereshte_hoseyni
اینم لینک کانالمون عزیزم 👇👇👇
https://eitaa.com/shikrosarishalsanayedasticharm
❌️آگهی جذب نیرو❌️
برای علاقمندان به کسب و کار آنلاین در منزل اللخصوص خانم ها
🔰شرایط همکاری 👇👇👇👇
✅داشتن تایم کاری روزانه ۴_۶ ساعت
✅داشتن حداقل سرمایه ۱ میلیون تومن
✅بدون نیاز به دانش و تخصص خاصی
✅داشتن گوشی هوشمند
✅پذیرش فقط و فقط رده سنی ۱۸تا…سال
https://eitaa.com/daily_tasks
جهت کسب اطلاعات بیشتر به دایرکت مراجعه کنید 👈👈
@Enayati6_6
#استخدام
#شغل_آنلاین
#شغل
#درآمد
هدایت شده از پویش ملی اخوت
🚨 پویش ملی روایت اخوت
👌 بدون قرعه کشی و به ترتیب امتیاز داورها به شرکت کنندگان هدیه تعلق می گیرید👇
🛍 جوایز
🌹 ۴۰ کمک هزینه سفر اربعین
🌹۴۰ کمک هزینه سفر مشهد مقدس
🌹 ۱۱۰ انگشتر در نجف متبرک به حرم حضرت سیدالشهدا
🌹 ۱۱۰ تابلو فرش حرم امام رضا (ع)
🌹 ۱۱۰ عقیق نجف متبرک
🌹 ۴۰ مجموعه کامل قرآن، مفاتیح و نهج البلاغه
🌹 و ده ها هدیه معنوی دیگر...
📌 جهت کسب اطلاعات کامل از پویش به کانال زیر مراجعه فرمایید👇
https://eitaa.com/joinchat/1524695126Cbf40a8aa67
#روایت_اخوت
۱۴۵۴
عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_354
یکی یکی زنگای خونه ها رو میزدم و از کارخونه پدرم سوال میکردم، و جواب همه یکی بود...
اینکه اونا بعد از اون اتفاق تلخ زندگیم به اینجا اومدن...
کلافه توی کوچه به ماشینم تکیه دادم و نگاهی به خونه بازسازی نشدمون انداختم...
با صدای پیرمردی از جا پریدم که تکه سنگکی کند و توی دهنش گذاشت و گفت:والا نمیدونم چرا این زمین و کارخونه بی صاحاب مونده...
متعجب ابرویی بالا انداختم که گفت:دو سه ساعتی هست اینجایی،من رفتم مسجد، نمازم و خوندم، نون تازه گرفتم و برگشتم...اما تو هنوز اینجایی،دنبال کسی هستی؟ قدیمی ترین آدم این محل منم...
با شنیدن این حرف کامل به سمتش چرخیدم و گفتم:این کارخونه از کی تا حالا از کار افتاده؟
نون سنگک دستش و به سمتم گرفت و با چشم و ابرو اشاره کرد که تکه ای ازش بکنم...
تکه کوچیکی از نون و کندم که گفت:نگهبان اون کارخونه بودم، و هنوزم هستم...
تو یه اتاقک کوچیک تو کارخونه زندگی میکنم، نمیدونم کی قراره دوباره سر پا بشه ولی خوب دارم انجام وظیفه میکنم!
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃