#خواب_مصطفی💞
#شهید_مصطفی_صدرزاده
زمانی که مصطفی این خواب را
در خصوص مسجد محل دیده بود، مسجد هنوز ساخته نشده بود.
مصطفی از سن ۱۴، ۱۵ سالگی جزو کسانی بود که برای ساخت مسجد کمک میکرد؛
چه از لحاظ کارگری کردن برای ساخت که نخواهند هزینهای را متقبل شوند
و چه از طریق جمع آوری پول در بهشت رضوان یا بهشت زهرای تهران🍀
مصطفی روزی برای عمه اش خوابی تعریف میکند
که گویا خواب دیده بوده مسجد ساخته شده
آن هم با چه عظمتی
و آنجا شهید آوردند🥀
تابوت را وسط مسجد گذاشتند و از این تابوت نور در آسمان میرود💫
جالب اینجاست که اولین شهیدی که در این مسجد تشییع شد خود مصطفی بود بعد از او هم سجاد عفتی🌿
🌻͜͡🐚
#حرفِڪاربردۍ(:🌈
اگهکسیتوکُماباشه؛🤕
خانوادشهمهمنتظرنڪهبرگرده!🌱
خیلیامونتوکمایگناهرفتیم؛💔
اَهلبِیتمنتظرمونند(:✨
#وقتشنشدهکهبرگردیم!🦋
سلام دوستان از امشب یک رمان میزاریم چه رماااانی رمان مسیحای عشق
❤️امید وارم خوشتون بیاد
از امشب هر شب پنج پارت میزاریم📚
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
💜پارت اوݪ💜
چادرم را در می آورم، تا می کنم و داخل کیفم می گذارم.پیرزنی که از آن سوی خیابان می گذرد با تعجب نگاهم می کند.سرم را پایین می اندازم، دستی به مقنعه ام می کشم و به طرف خانه حرکت میکنم. به دنبال کلید، زیپ کوچک کیفم را باز می کنم.
صدای شکستن چیزی و به دنبالش، بگو مگو از خانه همسایه می آید، سر تکان می دهم.بازهم که دعوا...
در را باز می کنم و وارد خانه می شوم، حیاط وسیع خانه مان این روزها حکم قوطی کبریت را برایم دارد.خانه ات وسیع باشد، هرچقدر هم که بزرگ، تا وقتی محبت در رگ هایش جریان نیابد،مے شود تنگ،سࢪد❄️،تاریک،حقیࢪ،قفس،زنداݧ و حتۍ خوفناڪ...
از سنگفࢪش ها رد می شوݦ،ماشین بابا دࢪ پاࢪڪینگ نیست.
از پلہ ها بالا می ࢪوم.دࢪ را باز می کنم و داخل میشوم.صداێ خنده و قہقہه ی زنانه بلند است.
عادت همیشگے مامان،دورهمی های سه شنبه!
پاورچین پاورچین و خمیده خمیده به طرف پله ها میروم،نمیخواهم مرا ببینند و با تمسخر به یکدیگࢪ ݩشاݩ دهند؛دوست ندارم ریز بخندند و مادرم شرمندہ شود از داشتن دختࢪۍ مثل من.
پلھ ۍ اول را بالا می روم که صداے مامان میخکوبم می کند:نیڪے
بر میگردم:سلام مامان
جواب سلامم را نمی دهد؛مثل همیشـــــہ و من دیگر عادت کرده ام.
چرا جواب بدهد وقتی من با کارهایم،به قول خودشان،آبرو و شرافت خانوادگۍ مان را نشانه رفته ام...
_ بابا زنگ زد گفت ساعت یک می آد دنبالت،برای کلاس کنکور.
_ باشه،ممنون
باز هم جوابم را نمی دهد،بر می گردد و به طرف هال می رود.
از پله ها بالا می روم.صدای قیژ قیژ پله های چوبی زیر پاهایم،آرامم می کند.
درست است که اهالۍ این خانه دل خوشۍ از من ندارند،اما من با در و دیوار این خانه طرح دوستۍ ریخته ام...🌈
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
✨پارت دوم✨
وارد اتاقم میشوم، مقنعه را از سر میکشم. زیپ کیف را باز می کنم و گنج سیاهم🖤 را با احتیاط بیرون می آورم، صدف🐚 با ارزشم را زیر لباس هایم داخل کمد مخفی می کنم.
با عشق دستی رویش میکشم و زمزمه می کنم: بیخیال همه تنها و کنایهها، تو که باشی همه چیز خوب است😍
تا آمدن با او وقت زیادی نمانده، باید کم کم آماده شوم.
کوله مشکی ام را از کمد بیرون می آورم.
کتاب ریاضی و عربی ام را با دفتری داخلش می گذارم.
مانتو بلند دارچینی میپوشم.حالا که همراه بابا هستم، از چادر سر کردن محرومم🙁
پس باید رعایت لباس هایم را بکنم.شلوار و مقنعه مشکی میپوشم و پالتو بلند بافت ذغالی.
کتانی های آل استارم را بر می دارم از اتاق بیرون میزنم.
از بالای پله ها هنوز صدای بگو بخند می آید.از کنار دیوار آرام آرام از پله ها پایین می روم، اما باز مامان متوجه ام میشود،بیرون می آید و در را پشت سرش می بندد.
_ اینا چیه پوشیدۍ؟
خودم را به نفهمیدݧ می زنم:اینا رو با هم خریدیم مامان.
_ بله،ولێ نه با این ست رنگے...نگاش کن،سرتا پا سیاه،سر تا پا مشکێ...دل خودت نمیگیره با اینا؟برو عوضشون کن.
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🦋پارت سوم🦋
میخواهم چیزی بگویم اما صداۍ بوق ماشین نمی گذارد که جوابش را بدهم.
+بابا اومد مامان،برم؟
با دلخوری اخم کرده:از این به بعد درست و حسابۍ لباس بپوش نیڪۍ؛به فڪࢪ آبروے ما باش لطفا
_خداحافظ
باز هم جوابم را نمی دهد،چهار سالے میشود که عقایدمان از هم دور است، شکاف بین مان پر نشدنی است.
در را باز می کنم، سوز سرمای آبان صورتم را میسوزاند.
چانه ام را در یقه پالتویم فرو می کنم و دست هایم را در جیبم.
کل حیاط را تا خیابان میدوم.
در را باز میکنم.
بابا پشت فرمان نشسته.کت و شلوار قهوه ای پوشیده و عینک خلبانی زده، مثل همیشه خوشتیپ و باابهت.
در را باز می کنم و می نشینم: سلام بابا
_ سلام
مامان نیست، برای همین جواب سلامم را میدهد، چقدر دلم تنگ شده برای مهربانی هایش...
همه این سختگیریها خواسته مامان است، شاید اگر این کارهایش نبود، بابات حالا با کارهایم کنار آمده بود.
_مامانت دید با این لباس ها اومدی بیرون؟
سرتکان میدهم:بله
و سکوت بینمان حکمرانی میکنید،چند سال است که مکالماتمان طولانی تر نشده😕
دستور، دستور مامان است، من ممنوع الصحبتم. تا شاید این به قول خودش، ناهنجاری ها از سرم بیفتد...
هرچند گفت و گوی هم نمی تواند شکل بگیرد؛ دنیای ما با هم فرق دارد...🌼
گزارشگر رادیو، با حرارت مسابقه فوتبال را گزارش می دهد. بابا اصلاً اهل فوتبال نیست، میدانم قبل از سوار شدن من، موزیک را خاموش کرده.به تمام اعتقادات من.این کارهایش را دوست دارم...
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🌼پارت پنجم🌼
دختر خود کارش را برمیدارد: عربی دو سه جلسه تشکیل شده ها، ولی ریاضی احتمالا از هفته بعد.
بابا می گوید: ایرادی نداره.
_ عزیزم اسمت چیه؟
_نیڪۍ نیایش
_ شما لطفاً این فرم را پر کنید، راستی نیم ساعت بعد کلاس عربی هست، شنبه ها و سه شنبه ها،۲:۳۰ تا ۴:۳۰
بابا مشغول پر کردن فرم می شود: اگه نتونم بیام دنبالت، اشرفی را میفرستم.
_ ممنون🌸
سر تکان می دهد؛ فرم را امضا می کند و کارت اعتباری اش را در می آورد.
دختر چاپلوسی میکند: ممنون از حسن انتخابتون
بابا نگاهم می کند: پول دارۍ؟
_ بله بابا
_ چیزی بخر،بخور
ذوق می کنم از این محبت غیرمترقبه:ممنون بابا
دلم برای خودم میسوزد...
_ڪارے ندارے؟
_نه،بازم ممنون.خداحافظ✋🏻
بابا می رود، دختر نگاهم می کند: برو کلاس سه بشین، الان همکلاسی هاتم میان.
به طرف کلاس شماره سہ میࢪوم، روی صندلی رو به تخت می نشینم. چقدر دلم برای چادرم تنگ شده😢 کاش کمی مامان و بابا درکم می کردند،آه میکشم از ته دل...
سرم را بلند می کنم، دو پسر، هم سن و سال خودم، جلوی در ایستادن و مرا نگاه می کنند، شاید نمی دانند که من هم کلاسی شان هستم.
صدای کسی می آید: چرا نمیرین تو بچه ها؟
و پسر دیگری در چارچوب در ظاهر می شود، قد بلند است و هیکل ورزشکاری دارد. مرا که می بیند سرش را پایین میاندازد. نرم مویی صورتش را پوشانده.
بلند میشوم:سلام،من شاگرد جدید کلاس عربی ام.
دو پسر اولۍ،آهان میگویند و وارد میشوند و ردیف عقب مینشینند.
پسر قد بلند،هم چنان سرپایین داخل می شود و دو صندلی آن طرف تر در ردیف من مینشیند.
کمی که میگذرد، دختری هم وارد کلاس میشود و در ردیف عقب می نشیند. با کتابهایم خودم را مشغول می کنم. ناخداگاه نگاهم به پسر قدبلند میافتد، نگاهش مدام به در است،انگار منتظر ڪسۍ است...🌈
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
•🌱• ↷ #ʝøɪɴ
@eshgham_mahdi
#کانالحضرتیاس
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
💫پارت چهارم💫
تمام مسیر سکوت بینمان را صدای رادیو می شکند.بابا جلوی یک ساختمان می ایستد. بدون هیچ حرفی پیاده میشود،من هم به تبعیت از او.
نگاهم به ساختمان میافتد، از آموزشگاه های معروف است.ساختمانی بلند با سنگ نمای تیره.
با بابا داخلش میرویم.بابا دکمه آسانسور را میزند.چند لحظه بعد آسانسور می ایستد. معلوم است ساختمان بزرگی است. داخل آسانسور میشوم و بابا دکمه طبقه چهارم را فشار میدهد، آسانسور با تکان خفیفی حرکت میکند و صدای موسیقی بی کلام در فزایش می پیچد.
به طرف پایین برمیگردم و تار مویی که زیر من و بیرون زده،آرام به زیر حجابم،هدایت میکنم.
آسانسور میزد و صدای ضبط شده، ورودمان را به طبقه چهارم خوش آمد می گوید.
پا در سالن میگذاریم، چند میز گوشه سالن گذاشته اند و چهار،پنج کلاس در اطراف میبینم. بابا به طرف یکی از میزها میرود.
_ سلام برای ثبت نام دخترم...
دختری که پشت میز نشسته، بلند می شود: بله خیلی خوش اومدین، بفرمایید بشینید خواهش می کنم.
کنار بابا میشینم، دختر وضع ظاهری خوبی ندارد، مانتو تنگ سرخ به تن کرده و آرایش غلیظ چشم را می زند.
با لبخند چندش آوری می گوید: اصلا بهتون نمیاد دختر کنکوری داشته باشین.
بابا جوابش را نمی دهد، دختر بی توجه به طرف من برمی گردد: چه رشته ای عزیزم؟
نگاهم را از خط چشم کلفتش میگیرم: انسانی
ابروهایش را بالا می دهد: یه خرده دیر اومدین البته، ولی جای نگرانی نیست، خب کدوم کلاسا؟
قبل من، بابا جواب می دهد:همـــھـ ی کلاسا
میگویم:نه بابا، فقط کلاس ریاضی عربی لازم دارم.
بابا میگوید:مطمئنی؟
_ بله(به طࢪف دختࢪ برمیگردم)فقط ریاضی و عࢪبی🌈
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
[🌿✨]
انسانی که به شناخت خویش
نرسیده باشد،
بیسواد حقیقی است،
هر چند تمام
کتب دنیا را خوانده باشد...
•🌱• ↷ #ʝøɪɴ
@eshgham_mahdi
#کانالحضرتیاس
🌸بر کوکب آسمان عصمت صلوات
بر فاطمه گوهر نبوت صلوات🌸
🌸بر مادر یازده امام برحق
از صبح ازل تا به قیامت صلوات🌸
💞#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا (سلام الله علیها) و #روز_مادر مبارک باد.💞
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
❄️پارت ششم❄️
_سلام بچہ ها✋🏻
استاد داخل کلاس می شود، احترامش بلند میشویم و مینشینیم.
به همه نگاه میکند و نگاهش روی من متوقف می شود: شما خانم نیایش هستین درسته؟
_ بله استاد
_ بچھ ها خانم نیایش مِن بعد همراه ما هستن، خوب بهتره بریم سراغ...
صدای در، حرف استاد را قطع میکند.
_بفرمایید
در باز میشود و دختر چادری با صورتی سبزه و چشم و ابرویی مشکی، در چارچوب در ظاهر میشود.
اولین چیزی که نگاه را درگیر میکند، چهره معصوم و دوست داشتنی اش است، که بدون آرایش قشنگ و زیباست.
نفس نفس میزند، با حسرت به چادر روی سرش خیره میشوم.
_ببخشید استاد
_خانم زرین،بفرمایید،نزدیک بود درسو بدون شما شروع کنیم.
راستی خانم نیایش( با دستش مرا نشان می دهد)همکلاسی جدیدتون هستن.
دختر به طرفم می آید و وسایلش را روی صندلی کنار من می گذارد.
_سلام،من فاطمه ام.فاطمه زرین
_منم نیڪی نیایش هستم.
هر دو همزمان میگوییم:خوشبختم.
آرام میخندیم،چقدر جذاب و دوست داشتنی است.
استاد سرفه ی کوتاهی میکند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول نوشتن میشود. فاطمه آرام به طرف جلو خم می شود و سمت راستمان جایی که آن پسر نشسته، نگاه می کند.
ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال می کنم، همان پسر، دست چپش را بالا می آورد، اخم روی ابروهایش دویده، با دست راست ساعتش را نشان می دهد و چیزهای زیر لب می گوید.
به طرف فاطمه بر می گردم، با شیطنت، می زند و می خندد.
پسر به سختی خنده اش را کنترل می کند، آرام سرش را پایین میاندازد و ریز می خندد...🌸
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
〖 @Goharidarsadafeshgh 〗