💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🌼پارت پنجم🌼
دختر خود کارش را برمیدارد: عربی دو سه جلسه تشکیل شده ها، ولی ریاضی احتمالا از هفته بعد.
بابا می گوید: ایرادی نداره.
_ عزیزم اسمت چیه؟
_نیڪۍ نیایش
_ شما لطفاً این فرم را پر کنید، راستی نیم ساعت بعد کلاس عربی هست، شنبه ها و سه شنبه ها،۲:۳۰ تا ۴:۳۰
بابا مشغول پر کردن فرم می شود: اگه نتونم بیام دنبالت، اشرفی را میفرستم.
_ ممنون🌸
سر تکان می دهد؛ فرم را امضا می کند و کارت اعتباری اش را در می آورد.
دختر چاپلوسی میکند: ممنون از حسن انتخابتون
بابا نگاهم می کند: پول دارۍ؟
_ بله بابا
_ چیزی بخر،بخور
ذوق می کنم از این محبت غیرمترقبه:ممنون بابا
دلم برای خودم میسوزد...
_ڪارے ندارے؟
_نه،بازم ممنون.خداحافظ✋🏻
بابا می رود، دختر نگاهم می کند: برو کلاس سه بشین، الان همکلاسی هاتم میان.
به طرف کلاس شماره سہ میࢪوم، روی صندلی رو به تخت می نشینم. چقدر دلم برای چادرم تنگ شده😢 کاش کمی مامان و بابا درکم می کردند،آه میکشم از ته دل...
سرم را بلند می کنم، دو پسر، هم سن و سال خودم، جلوی در ایستادن و مرا نگاه می کنند، شاید نمی دانند که من هم کلاسی شان هستم.
صدای کسی می آید: چرا نمیرین تو بچه ها؟
و پسر دیگری در چارچوب در ظاهر می شود، قد بلند است و هیکل ورزشکاری دارد. مرا که می بیند سرش را پایین میاندازد. نرم مویی صورتش را پوشانده.
بلند میشوم:سلام،من شاگرد جدید کلاس عربی ام.
دو پسر اولۍ،آهان میگویند و وارد میشوند و ردیف عقب مینشینند.
پسر قد بلند،هم چنان سرپایین داخل می شود و دو صندلی آن طرف تر در ردیف من مینشیند.
کمی که میگذرد، دختری هم وارد کلاس میشود و در ردیف عقب می نشیند. با کتابهایم خودم را مشغول می کنم. ناخداگاه نگاهم به پسر قدبلند میافتد، نگاهش مدام به در است،انگار منتظر ڪسۍ است...🌈
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
•🌱• ↷ #ʝøɪɴ
@eshgham_mahdi
#کانالحضرتیاس
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
💫پارت چهارم💫
تمام مسیر سکوت بینمان را صدای رادیو می شکند.بابا جلوی یک ساختمان می ایستد. بدون هیچ حرفی پیاده میشود،من هم به تبعیت از او.
نگاهم به ساختمان میافتد، از آموزشگاه های معروف است.ساختمانی بلند با سنگ نمای تیره.
با بابا داخلش میرویم.بابا دکمه آسانسور را میزند.چند لحظه بعد آسانسور می ایستد. معلوم است ساختمان بزرگی است. داخل آسانسور میشوم و بابا دکمه طبقه چهارم را فشار میدهد، آسانسور با تکان خفیفی حرکت میکند و صدای موسیقی بی کلام در فزایش می پیچد.
به طرف پایین برمیگردم و تار مویی که زیر من و بیرون زده،آرام به زیر حجابم،هدایت میکنم.
آسانسور میزد و صدای ضبط شده، ورودمان را به طبقه چهارم خوش آمد می گوید.
پا در سالن میگذاریم، چند میز گوشه سالن گذاشته اند و چهار،پنج کلاس در اطراف میبینم. بابا به طرف یکی از میزها میرود.
_ سلام برای ثبت نام دخترم...
دختری که پشت میز نشسته، بلند می شود: بله خیلی خوش اومدین، بفرمایید بشینید خواهش می کنم.
کنار بابا میشینم، دختر وضع ظاهری خوبی ندارد، مانتو تنگ سرخ به تن کرده و آرایش غلیظ چشم را می زند.
با لبخند چندش آوری می گوید: اصلا بهتون نمیاد دختر کنکوری داشته باشین.
بابا جوابش را نمی دهد، دختر بی توجه به طرف من برمی گردد: چه رشته ای عزیزم؟
نگاهم را از خط چشم کلفتش میگیرم: انسانی
ابروهایش را بالا می دهد: یه خرده دیر اومدین البته، ولی جای نگرانی نیست، خب کدوم کلاسا؟
قبل من، بابا جواب می دهد:همـــھـ ی کلاسا
میگویم:نه بابا، فقط کلاس ریاضی عربی لازم دارم.
بابا میگوید:مطمئنی؟
_ بله(به طࢪف دختࢪ برمیگردم)فقط ریاضی و عࢪبی🌈
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
[🌿✨]
انسانی که به شناخت خویش
نرسیده باشد،
بیسواد حقیقی است،
هر چند تمام
کتب دنیا را خوانده باشد...
•🌱• ↷ #ʝøɪɴ
@eshgham_mahdi
#کانالحضرتیاس
🌸بر کوکب آسمان عصمت صلوات
بر فاطمه گوهر نبوت صلوات🌸
🌸بر مادر یازده امام برحق
از صبح ازل تا به قیامت صلوات🌸
💞#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا (سلام الله علیها) و #روز_مادر مبارک باد.💞
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
❄️پارت ششم❄️
_سلام بچہ ها✋🏻
استاد داخل کلاس می شود، احترامش بلند میشویم و مینشینیم.
به همه نگاه میکند و نگاهش روی من متوقف می شود: شما خانم نیایش هستین درسته؟
_ بله استاد
_ بچھ ها خانم نیایش مِن بعد همراه ما هستن، خوب بهتره بریم سراغ...
صدای در، حرف استاد را قطع میکند.
_بفرمایید
در باز میشود و دختر چادری با صورتی سبزه و چشم و ابرویی مشکی، در چارچوب در ظاهر میشود.
اولین چیزی که نگاه را درگیر میکند، چهره معصوم و دوست داشتنی اش است، که بدون آرایش قشنگ و زیباست.
نفس نفس میزند، با حسرت به چادر روی سرش خیره میشوم.
_ببخشید استاد
_خانم زرین،بفرمایید،نزدیک بود درسو بدون شما شروع کنیم.
راستی خانم نیایش( با دستش مرا نشان می دهد)همکلاسی جدیدتون هستن.
دختر به طرفم می آید و وسایلش را روی صندلی کنار من می گذارد.
_سلام،من فاطمه ام.فاطمه زرین
_منم نیڪی نیایش هستم.
هر دو همزمان میگوییم:خوشبختم.
آرام میخندیم،چقدر جذاب و دوست داشتنی است.
استاد سرفه ی کوتاهی میکند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول نوشتن میشود. فاطمه آرام به طرف جلو خم می شود و سمت راستمان جایی که آن پسر نشسته، نگاه می کند.
ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال می کنم، همان پسر، دست چپش را بالا می آورد، اخم روی ابروهایش دویده، با دست راست ساعتش را نشان می دهد و چیزهای زیر لب می گوید.
به طرف فاطمه بر می گردم، با شیطنت، می زند و می خندد.
پسر به سختی خنده اش را کنترل می کند، آرام سرش را پایین میاندازد و ریز می خندد...🌸
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
〖 @Goharidarsadafeshgh 〗
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
💐پارت هفتم💐
متحیرم،نه به چادرش،نه به این کارهایش...نکند مثل آدم هایی باشد ڪه مامان همیشه میگوید؟...به خودم نهیب می زنم:قضاوت ممنوع❌
کلاس تمام شده، می خواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم میزند: نیکی جون
برمیگردم، دستش را به طرفم دراز میکند: دوستیم دیگه؟
نمی دانم چه بگویم، اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم باشد اما...
ناچار دست میدهم:معلومه
میخندد،لبخند، زیبایی اش را دو چندان میکند.شاید من اشتباه کردم،شاید...شاید باید به او فرصت دهم،شاید او دوست خوبی.برایم شود،شاید جایگزین این همه تنهایی...
کسۍ از پشت صدایش میزند:فاطمه؟
هردو برمیگردیم،همان پسر است.
حس میکنم،مغزم منفجر می شود.
_ باز جزوه ات رو جا گذاشتی
و جزوه را به دست فاطمه می دهد.
فاطمه می خندد:من اگه تورو نداشتم چی کار میکردم؟
حس می کنم محتویات معده ام میخواهد از دهان بیرون بزند، شرمم می آید از این حجم وقاحت.به سرعت از آنهل فاصله میگیرم حرف هایمان مثل پتک بر سرم فرود می آید:همه ی مذهبیا،مثل مان،فقط هرچی که دارن تو ظاهره!
پله ها را با سرعت پایین میروم...
حرفای مامان،کاسه سرم را می ترکاند: تو فکر می کنی همه مذهبیا مریم مقدس ان؟ نھـــ جونم،این همه چادری،همه شوک دوست پسر دارن... کارای اونا همش ریاس...فقط واسه گول زدن امثال توعه...
سرم را بین دستانم میگیرم، دانم که حق با ما نیست... اما....
از ساختمان بیرون میزنم، کاش هرگز نمی دیدمش...کاش پایم را اینجا نمی گذاشتم...
صدای موبایلم می آید، به خودم می آیم، سر خیابان رسیده ام...
_ الو
اشرفی است، راننده تشریفات شرکت بابا
_ سلام خانم، شما کجا تشریف دارین؟
_ آقای اشرفی من سر خیابونم
_ الان خدمت میرسم خانم.
دیگه نباید به فاطمه فکر کنم... چند لحظه بعد، ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوی پای توقف می کند. اشرفی پیاده می شود تا در را برایم باز کند. قبل از این خودم در را باز می کنم و می نشینم.
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
〖 @Goharidarsadafeshgh 〗
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🌱پارت هشتم🌱
_ آخه خانم آقا امر کردن...
_ لطفاً هیچ وقت،در را برای من باز نکنین.
باید ذهنم را خالی کنم از امسال فاطمه ها... کاش فقط او می دانست برای داشتن چادرش، چقدر کسی مثل من، دچار زحمت می شود...
یاد حرف های عمو می می افتم:آدم خوب و بد، همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه،حالا اگه دو تا چادری، پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن،نباید گفت که همه چادر یا بدن،اونا بد،تو خوب باش...
آرام میشوم با یاد حرف هایش...
به خانه که می رسم،در را که باز میکنم،تاریکی خانه،قلبم را فشرده میکند...شاید من، میان این همه چراغ و شمع و لوستر،این خانه را تاریک میبینم...
بدون اینکه منتظر جواب باشم،بلند میگویم:من برگشتم...
و به سرعت از پله ها بالا میروم،به اتاقم پناه میبرم، چقدر این چند ساعت، دلم برای صحبت با خدایم تنگ شده!🌷
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
〖
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
☘️پارت نهم☘️
بند کیفم را محکم با دست میگیرم.مامان در آشپزخانه است، مشغول صحبت با منیر خانم، خدمتکار خانه مان، از وقتی بچه بودم او در این خانه بود.
آخرین باری که دستپخت مامان را خوردم کی بود؟
مامان می گوید: پس خیالم راحت باشه؟
منیر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید می کند: بله خانم، حواسم به همه چی هست.
_ اگه کمک لازم داشتی، بگو چند نفر بیان، دست تنها نباشی.
_ ممنون خانم،چشم
سرفه کوتاهی می کنم. مامان متوجه حضورم می شود.
_ من میرم ڪلاس،کاری با من ندارین؟
مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال می رود:میگفتی اشرفی میومد دنبالت.
_ نه خودم میرم.زنگ زدم آژانس،ممنون،خداحافظ
مامان جواب نمیدهد، اما منیر خانم به گرمی بدرقه ام میڪند:به سلامت خانم جان،خدانگه دارتون
لبخند میزنم،تلخ.
هوای خفه خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاط می گذارم.
از فکر روبرو شدن دوباره با فاطمه، چند باری به سرم زد، دور کلاس عربی را خط بکشم. اما بعد عزمم را جذب کردم،شاید فردا روزی ده ها تن چون او را در جامعه دیدم،باید سلامت ایمانم را در میان گرگ هاۍ ڪمین حفظ ڪنم.
سر خیابان ڪه میرسم،نگاهی به دور و بر میاندازم،هیچڪس نیست،چادرم را با آرامش از ڪیف در میاورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم میاندازم.
حتم دارم قشنگ ترین لبخند دنیا،روی لبم نقش بسته.مقنعه ام را صاف میڪنم و دوباره کیفم را روی شانه ام می اندازم.ارام و با طمانینه به سمت کلاس میروم،برای اینکه بتوانم چادرم را سرکنم،به آژانس آدرس سوپرمارکت سرخیابان را دادم.
پژوۍ زرد،جلوۍ سوپر مارکت ایستاده،پا تند میکنم و به طرفش میروم...🌸
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
•🌱• ↷ #ʝøɪɴ
@eshgham_mahdi
#کانالحضرتیاس
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🔴پارت دهم🔴
کتاب عربی ام را روی میز میگذارم.اضطراب دارم...همان پسر،دوباره دو صندلی آن طرف تر از من نشسته،به در کلاس نگاه میکنم،فاطمه و پس از او استاد،وارد کلاس می شوند.آب دهانم را قورت میدهم.
فاطمه با همان لبخند،به طرفم می آید:سلام نیڪی جون
سرم را پایین می اندازم و جویده جویده جواب سلامش را میدهم.
روی صندلی کنار من می نشیند...کاش کنارم نمی نشست...
_ خوبی؟من نمیدونستم تو هم چادری هستی،چقدر خوب!
با پایم روی زمین ضرب می گیرم.
چرا دست بردار نیست؟نگاهش میکنم.لبخند،به چهره اش معصومیت داده...
لبخند ڪمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمۍ جوابش را بدهم،اما من فقط آرام میگویم:ممنون
استاد می پرسد:بچه ها،آقاێ فریدۍ زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر میاد،پس درسو شروع نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟
چند لحظه میگذرد،همه ی ما ساکتیم.
استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید.
فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟
_ یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین.
_ بله استاد
_ پس کلاس عربی تخصصی چیکار میکنین؟
_ راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش.
استاد،ذوق میکند:عالیه،آفرین...
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
May 11
May 11