💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
💐پارت هفتم💐
متحیرم،نه به چادرش،نه به این کارهایش...نکند مثل آدم هایی باشد ڪه مامان همیشه میگوید؟...به خودم نهیب می زنم:قضاوت ممنوع❌
کلاس تمام شده، می خواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم میزند: نیکی جون
برمیگردم، دستش را به طرفم دراز میکند: دوستیم دیگه؟
نمی دانم چه بگویم، اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم باشد اما...
ناچار دست میدهم:معلومه
میخندد،لبخند، زیبایی اش را دو چندان میکند.شاید من اشتباه کردم،شاید...شاید باید به او فرصت دهم،شاید او دوست خوبی.برایم شود،شاید جایگزین این همه تنهایی...
کسۍ از پشت صدایش میزند:فاطمه؟
هردو برمیگردیم،همان پسر است.
حس میکنم،مغزم منفجر می شود.
_ باز جزوه ات رو جا گذاشتی
و جزوه را به دست فاطمه می دهد.
فاطمه می خندد:من اگه تورو نداشتم چی کار میکردم؟
حس می کنم محتویات معده ام میخواهد از دهان بیرون بزند، شرمم می آید از این حجم وقاحت.به سرعت از آنهل فاصله میگیرم حرف هایمان مثل پتک بر سرم فرود می آید:همه ی مذهبیا،مثل مان،فقط هرچی که دارن تو ظاهره!
پله ها را با سرعت پایین میروم...
حرفای مامان،کاسه سرم را می ترکاند: تو فکر می کنی همه مذهبیا مریم مقدس ان؟ نھـــ جونم،این همه چادری،همه شوک دوست پسر دارن... کارای اونا همش ریاس...فقط واسه گول زدن امثال توعه...
سرم را بین دستانم میگیرم، دانم که حق با ما نیست... اما....
از ساختمان بیرون میزنم، کاش هرگز نمی دیدمش...کاش پایم را اینجا نمی گذاشتم...
صدای موبایلم می آید، به خودم می آیم، سر خیابان رسیده ام...
_ الو
اشرفی است، راننده تشریفات شرکت بابا
_ سلام خانم، شما کجا تشریف دارین؟
_ آقای اشرفی من سر خیابونم
_ الان خدمت میرسم خانم.
دیگه نباید به فاطمه فکر کنم... چند لحظه بعد، ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوی پای توقف می کند. اشرفی پیاده می شود تا در را برایم باز کند. قبل از این خودم در را باز می کنم و می نشینم.
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
〖 @Goharidarsadafeshgh 〗
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🌱پارت هشتم🌱
_ آخه خانم آقا امر کردن...
_ لطفاً هیچ وقت،در را برای من باز نکنین.
باید ذهنم را خالی کنم از امسال فاطمه ها... کاش فقط او می دانست برای داشتن چادرش، چقدر کسی مثل من، دچار زحمت می شود...
یاد حرف های عمو می می افتم:آدم خوب و بد، همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه،حالا اگه دو تا چادری، پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن،نباید گفت که همه چادر یا بدن،اونا بد،تو خوب باش...
آرام میشوم با یاد حرف هایش...
به خانه که می رسم،در را که باز میکنم،تاریکی خانه،قلبم را فشرده میکند...شاید من، میان این همه چراغ و شمع و لوستر،این خانه را تاریک میبینم...
بدون اینکه منتظر جواب باشم،بلند میگویم:من برگشتم...
و به سرعت از پله ها بالا میروم،به اتاقم پناه میبرم، چقدر این چند ساعت، دلم برای صحبت با خدایم تنگ شده!🌷
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
〖
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
☘️پارت نهم☘️
بند کیفم را محکم با دست میگیرم.مامان در آشپزخانه است، مشغول صحبت با منیر خانم، خدمتکار خانه مان، از وقتی بچه بودم او در این خانه بود.
آخرین باری که دستپخت مامان را خوردم کی بود؟
مامان می گوید: پس خیالم راحت باشه؟
منیر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید می کند: بله خانم، حواسم به همه چی هست.
_ اگه کمک لازم داشتی، بگو چند نفر بیان، دست تنها نباشی.
_ ممنون خانم،چشم
سرفه کوتاهی می کنم. مامان متوجه حضورم می شود.
_ من میرم ڪلاس،کاری با من ندارین؟
مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال می رود:میگفتی اشرفی میومد دنبالت.
_ نه خودم میرم.زنگ زدم آژانس،ممنون،خداحافظ
مامان جواب نمیدهد، اما منیر خانم به گرمی بدرقه ام میڪند:به سلامت خانم جان،خدانگه دارتون
لبخند میزنم،تلخ.
هوای خفه خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاط می گذارم.
از فکر روبرو شدن دوباره با فاطمه، چند باری به سرم زد، دور کلاس عربی را خط بکشم. اما بعد عزمم را جذب کردم،شاید فردا روزی ده ها تن چون او را در جامعه دیدم،باید سلامت ایمانم را در میان گرگ هاۍ ڪمین حفظ ڪنم.
سر خیابان ڪه میرسم،نگاهی به دور و بر میاندازم،هیچڪس نیست،چادرم را با آرامش از ڪیف در میاورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم میاندازم.
حتم دارم قشنگ ترین لبخند دنیا،روی لبم نقش بسته.مقنعه ام را صاف میڪنم و دوباره کیفم را روی شانه ام می اندازم.ارام و با طمانینه به سمت کلاس میروم،برای اینکه بتوانم چادرم را سرکنم،به آژانس آدرس سوپرمارکت سرخیابان را دادم.
پژوۍ زرد،جلوۍ سوپر مارکت ایستاده،پا تند میکنم و به طرفش میروم...🌸
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
•🌱• ↷ #ʝøɪɴ
@eshgham_mahdi
#کانالحضرتیاس
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🔴پارت دهم🔴
کتاب عربی ام را روی میز میگذارم.اضطراب دارم...همان پسر،دوباره دو صندلی آن طرف تر از من نشسته،به در کلاس نگاه میکنم،فاطمه و پس از او استاد،وارد کلاس می شوند.آب دهانم را قورت میدهم.
فاطمه با همان لبخند،به طرفم می آید:سلام نیڪی جون
سرم را پایین می اندازم و جویده جویده جواب سلامش را میدهم.
روی صندلی کنار من می نشیند...کاش کنارم نمی نشست...
_ خوبی؟من نمیدونستم تو هم چادری هستی،چقدر خوب!
با پایم روی زمین ضرب می گیرم.
چرا دست بردار نیست؟نگاهش میکنم.لبخند،به چهره اش معصومیت داده...
لبخند ڪمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمۍ جوابش را بدهم،اما من فقط آرام میگویم:ممنون
استاد می پرسد:بچه ها،آقاێ فریدۍ زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر میاد،پس درسو شروع نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟
چند لحظه میگذرد،همه ی ما ساکتیم.
استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید.
فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟
_ یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین.
_ بله استاد
_ پس کلاس عربی تخصصی چیکار میکنین؟
_ راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش.
استاد،ذوق میکند:عالیه،آفرین...
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
May 11
May 11