eitaa logo
دانلود
💗صبحتون معطر به بوی مهربانی 🌸دلتون غرق عشق و محبت 💗لبتون خندون 🌸زندگیتون مملو از آرامش 💗دقیقه‌هاتون بی‌نظیر 🌸و لحظاتتون شیرین وناب 💗سلام صبحتون بخیر و نیکی •🌱• ↷ #ʝøɪɴ @eshgham_mahdi
گفتم : بهشت ؟ گفت : لبخند حسین ♥️ گفتم: جهنمت ؟ گفت : دوری از حسین♥️ گفتم : دنیایت ؟ گفت : خیمه عزای حسین ♥️ گفتم : مرگ ؟ گفت : شهادت ♥️ گفتم : مدفنت ؟ گفت : بی نشان ♥️ گفتم : حرف آخرت ؟ گفت : یا حسین ♥️🤚🏻 🏴 •🌱• ↷ #ʝøɪɴ @eshgham_mahdi
❤️ خوب کردے کہ رخ از آینہ پنہان کردے....😍 ھر پریشان نظرے لایق دیدار تو نیست...😌 " صائب تبریزے " •🌱• ↷ #ʝøɪɴ @eshgham_mahdi
🌿 پیامبر اکرم ص|♡ ان فاطمه خلقت حوریه فی صوره انسیه بی شک فاطمه علیها السلام حوریه ای است که به صورت انسان آفریده شده است . °{بحارالانوار، ج78،صفحه 112}° •🌱• ↷ #ʝøɪɴ @eshgham_mahdi
‌『🌱•❤️°.』 شاید تو… سکوت میان کلامم باشی! دیده نمیشوی اما من تو را احساس می کنم! شاید تو …. هیاهوی قلبم باشی! شنیده نمیشوی اما من تو را نفس می کشم...! •🌱• ↷ #ʝøɪɴ @eshgham_mahdi
نرو قرار حیـدࢪ بمـان ڪنار حیـدر...😭 •🌱• ↷ #ʝøɪɴ @eshgham_mahdi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یہ‌جا‌خوندم‌نوشتہ‌بود محـرم‌همہ‌هیئت‌میرن اماهیئـت‌فاطمیہ‌فقط جای‌ِآدماۍ _سفارش‌شدھ‌ است🖐🏻💔.. ! (: •🌱• ↷ #ʝøɪɴ @eshgham_mahdi
از دور سلام بر بانو و مادر عالمیان و جهانیان •🌱• ↷ #ʝøɪɴ @eshgham_mahdi
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 🌼پارت پنجم🌼 دختر خود کارش را برمیدارد: عربی دو سه جلسه تشکیل شده ها، ولی ریاضی احتمالا از هفته بعد. بابا می گوید: ایرادی نداره. _ عزیزم اسمت چیه؟ _نیڪۍ نیایش _ شما لطفاً این فرم را پر کنید، راستی نیم ساعت بعد کلاس عربی هست، شنبه ها و سه شنبه ها،۲:۳۰ تا ۴:۳۰ بابا مشغول پر کردن فرم می شود: اگه نتونم بیام دنبالت، اشرفی را میفرستم. _ ممنون🌸 سر تکان می دهد؛ فرم را امضا می کند و کارت اعتباری اش را در می آورد. دختر چاپلوسی میکند: ممنون از حسن انتخابتون بابا نگاهم می کند: پول دارۍ؟ _ بله بابا _ چیزی بخر،بخور ذوق می کنم از این محبت غیرمترقبه:ممنون بابا دلم برای خودم میسوزد... _ڪارے ندارے؟ _نه،بازم ممنون.خداحافظ✋🏻 بابا می رود، دختر نگاهم می کند: برو کلاس سه بشین، الان همکلاسی هاتم میان. به طرف کلاس شماره سہ میࢪوم، روی صندلی رو به تخت می نشینم. چقدر دلم برای چادرم تنگ شده😢 کاش کمی مامان و بابا درکم می کردند،آه میکشم از ته دل... سرم را بلند می کنم، دو پسر، هم سن و سال خودم، جلوی در ایستادن و مرا نگاه می کنند، شاید نمی دانند که من هم کلاسی شان هستم. صدای کسی می آید: چرا نمیرین تو بچه ها؟ و پسر دیگری در چارچوب در ظاهر می شود، قد بلند است و هیکل ورزشکاری دارد. مرا که می بیند سرش را پایین می‌اندازد. نرم مویی صورتش را پوشانده. بلند میشوم:سلام،من شاگرد جدید کلاس عربی ام. دو پسر اولۍ،آهان میگویند و وارد میشوند و ردیف عقب مینشینند. پسر قد بلند،هم چنان سرپایین داخل می شود و دو صندلی آن طرف تر در ردیف من مینشیند. کمی که میگذرد، دختری هم وارد کلاس می‌شود و در ردیف عقب می نشیند. با کتابهایم خودم را مشغول می کنم. ناخداگاه نگاهم به پسر قدبلند می‌افتد، نگاهش مدام به در است،انگار منتظر ڪسۍ است...🌈 نویسنده:فاطمه نظری •🌱• ↷ #ʝøɪɴ @eshgham_mahdi
[🌿✨] انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد، بیسواد حقیقی است، هر چند تمام کتب دنیا را خوانده باشد... •🌱• ↷ #ʝøɪɴ @eshgham_mahdi
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 ☘️پارت نهم☘️ بند کیفم را محکم با دست میگیرم.مامان در آشپزخانه است، مشغول صحبت با منیر خانم، خدمتکار خانه مان، از وقتی بچه بودم او در این خانه بود. آخرین باری که دستپخت مامان را خوردم کی بود؟ مامان می گوید: پس خیالم راحت باشه؟ منیر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید می کند: بله خانم، حواسم به همه چی هست. _ اگه کمک لازم داشتی، بگو چند نفر بیان، دست تنها نباشی. _ ممنون خانم،چشم سرفه کوتاهی می کنم. مامان متوجه حضورم می شود. _ من میرم ڪلاس،کاری با من ندارین؟ مامان پشتش را به من می‌کند و به طرف یخچال می رود:میگفتی اشرفی میومد دنبالت. _ نه خودم میرم.زنگ زدم آژانس،ممنون،خداحافظ مامان جواب نمیدهد، اما منیر خانم به گرمی بدرقه ام میڪند:به سلامت خانم جان،خدانگه دارتون لبخند میزنم،تلخ. هوای خفه خانه را با صدا از دهانم بیرون می‌دهم و پا در حیاط می گذارم. از فکر روبرو شدن دوباره با فاطمه، چند باری به سرم زد، دور کلاس عربی را خط بکشم. اما بعد عزمم را جذب کردم،شاید فردا روزی ده ها تن چون او را در جامعه دیدم،باید سلامت ایمانم را در میان گرگ هاۍ ڪمین حفظ ڪنم. سر خیابان ڪه میرسم،نگاهی به دور و بر میاندازم،هیچڪس نیست،چادرم را با آرامش از ڪیف در میاورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم میاندازم. حتم دارم قشنگ ترین لبخند دنیا،روی لبم نقش بسته.مقنعه ام را صاف میڪنم و دوباره کیفم را روی شانه ام می اندازم.ارام و با طمانینه به سمت کلاس میروم،برای اینکه بتوانم چادرم را سرکنم،به آژانس آدرس سوپرمارکت سرخیابان را دادم. پژوۍ زرد،جلوۍ سوپر مارکت ایستاده،پا تند میکنم و به طرفش میروم...🌸 نویسنده:فاطمه نظری •🌱• ↷ #ʝøɪɴ @eshgham_mahdi