سید حسن نصرالله:
دلم برای او [حاج قاسم]
تنگ شده است:)💔🌱
#حاج_قاسم🥀🕊
#یکروزتاسالروزشهادتسردار💔
☑️ @AhmadMashlab1995
۱۲ دی ۱۳۹۹
۱۴ دی ۱۳۹۹
۱۵ دی ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یہجاخوندمنوشتہبود
محـرمهمہهیئتمیرن
اماهیئـتفاطمیہفقط
جایِآدماۍ
_سفارششدھ
است🖐🏻💔..
#فاطمیھ!
#بحثلیاقتھ(:
#حاج_مهدی_رسولی
•🌱• ↷ #ʝøɪɴ
@eshgham_mahdi
#کانالحضرتیاس
۱۵ دی ۱۳۹۹
از دور سلام بر بانو و مادر عالمیان و جهانیان
•🌱• ↷ #ʝøɪɴ
@eshgham_mahdi
#کانالحضرتیاس
۱۵ دی ۱۳۹۹
#جنجالیترینرمانانلاین
#برگزیـــده
انگشتهایش روی لبها و سرم میلغزند. شالم را با یک حرکت به روی شانهام سر میدهد. موهای احتمالاً به هم ریختهام را مرتب میکنم و لب میگزم.
_ چه اتفاقی میافته اگه از در این اتاق بیرون بری و من به اندازهی کافی نبوسیده باشمت؟
او قصد دارد من را از شرم بکشد؟ چه مرگ دلنشینی!
پلکهای سنگینم را روی هم میاندازم و خودم را به انگشتهای نوازشگرش میسپارم:
_ پس شاید لازم باشه همینجا توی چمدونت قایمم کنی .
نفس معطرش به صورتم برخورد میکند:
_ اگه امکانش بود سینمو میشکافتم و همونجا پنهونت میکردم
چشم باز میکنم:
_ و من برخلاف یونس هرگز دعا نمیکردم خداوند از دهن ماهی بیرونم بیاره ...
نوک بینیهایمان به هم میخورد. قلقلکم میگیرد. هر دو میخندیم. با شیطنت میگوید:
_ این ماهی خیلی گرسنهست! حالا که قرعه به نام تو افتاده غرق شی تو رو بعنوان برکت الهی میبلعم!
https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac
#یهعاشقانهمذهبیدلبــــــر
#اختصاصیبرایشما 😉
۴ بهمن ۱۳۹۹
#خواب_مصطفی💞
#شهید_مصطفی_صدرزاده
زمانی که مصطفی این خواب را
در خصوص مسجد محل دیده بود، مسجد هنوز ساخته نشده بود.
مصطفی از سن ۱۴، ۱۵ سالگی جزو کسانی بود که برای ساخت مسجد کمک میکرد؛
چه از لحاظ کارگری کردن برای ساخت که نخواهند هزینهای را متقبل شوند
و چه از طریق جمع آوری پول در بهشت رضوان یا بهشت زهرای تهران🍀
مصطفی روزی برای عمه اش خوابی تعریف میکند
که گویا خواب دیده بوده مسجد ساخته شده
آن هم با چه عظمتی
و آنجا شهید آوردند🥀
تابوت را وسط مسجد گذاشتند و از این تابوت نور در آسمان میرود💫
جالب اینجاست که اولین شهیدی که در این مسجد تشییع شد خود مصطفی بود بعد از او هم سجاد عفتی🌿
۶ بهمن ۱۳۹۹
🌻͜͡🐚
#حرفِڪاربردۍ(:🌈
اگهکسیتوکُماباشه؛🤕
خانوادشهمهمنتظرنڪهبرگرده!🌱
خیلیامونتوکمایگناهرفتیم؛💔
اَهلبِیتمنتظرمونند(:✨
#وقتشنشدهکهبرگردیم!🦋
۶ بهمن ۱۳۹۹
سلام دوستان از امشب یک رمان میزاریم چه رماااانی رمان مسیحای عشق
❤️امید وارم خوشتون بیاد
از امشب هر شب پنج پارت میزاریم📚
۶ بهمن ۱۳۹۹
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
💜پارت اوݪ💜
چادرم را در می آورم، تا می کنم و داخل کیفم می گذارم.پیرزنی که از آن سوی خیابان می گذرد با تعجب نگاهم می کند.سرم را پایین می اندازم، دستی به مقنعه ام می کشم و به طرف خانه حرکت میکنم. به دنبال کلید، زیپ کوچک کیفم را باز می کنم.
صدای شکستن چیزی و به دنبالش، بگو مگو از خانه همسایه می آید، سر تکان می دهم.بازهم که دعوا...
در را باز می کنم و وارد خانه می شوم، حیاط وسیع خانه مان این روزها حکم قوطی کبریت را برایم دارد.خانه ات وسیع باشد، هرچقدر هم که بزرگ، تا وقتی محبت در رگ هایش جریان نیابد،مے شود تنگ،سࢪد❄️،تاریک،حقیࢪ،قفس،زنداݧ و حتۍ خوفناڪ...
از سنگفࢪش ها رد می شوݦ،ماشین بابا دࢪ پاࢪڪینگ نیست.
از پلہ ها بالا می ࢪوم.دࢪ را باز می کنم و داخل میشوم.صداێ خنده و قہقہه ی زنانه بلند است.
عادت همیشگے مامان،دورهمی های سه شنبه!
پاورچین پاورچین و خمیده خمیده به طرف پله ها میروم،نمیخواهم مرا ببینند و با تمسخر به یکدیگࢪ ݩشاݩ دهند؛دوست ندارم ریز بخندند و مادرم شرمندہ شود از داشتن دختࢪۍ مثل من.
پلھ ۍ اول را بالا می روم که صداے مامان میخکوبم می کند:نیڪے
بر میگردم:سلام مامان
جواب سلامم را نمی دهد؛مثل همیشـــــہ و من دیگر عادت کرده ام.
چرا جواب بدهد وقتی من با کارهایم،به قول خودشان،آبرو و شرافت خانوادگۍ مان را نشانه رفته ام...
_ بابا زنگ زد گفت ساعت یک می آد دنبالت،برای کلاس کنکور.
_ باشه،ممنون
باز هم جوابم را نمی دهد،بر می گردد و به طرف هال می رود.
از پله ها بالا می روم.صدای قیژ قیژ پله های چوبی زیر پاهایم،آرامم می کند.
درست است که اهالۍ این خانه دل خوشۍ از من ندارند،اما من با در و دیوار این خانه طرح دوستۍ ریخته ام...🌈
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
۶ بهمن ۱۳۹۹