یـغمـای عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۰ با حالی خوب میخن
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۷۱
میخندد.
- صدات نمیرسه! چیزی گفتی؟
امیر صدرا، قدمی نزدیک میرود و آرام گیسوان او را نوازش میکند.
دم عمیقی از آنها میگیرد و میگوید:
- چرا بچه نمیخوای، شیدا؟
سوال بیمقدمهاش، شیدا را متعجب میکند.
گیسوانش را پشت گوش میفرستد و به سمت امیر صدرا برمیگردد.
مکث کوتاهی میکند.
- چون میترسم نتونم یه مادر خوب براش باشم. میترسم هنوز به اون پختگی نرسیده باشم، امیر صدرا...
امیر صدرا، پوفی میکشد.
- واقعاً به خاطر همین مخالفی؟ خیلی ترست بیجاست!
جدی لب میزند:
- بیجا نیست، امیر صدرا. ما در برابرش مسئولیم، باید وقتی اجازهٔ حضورش رو بدیم که بدونیم بتونیم نیاز هاش رو برآورده کنیم، بتونیم حامیاش باشیم و همیشه همراهش... اینکه یکی از بنده های خدا رو بزرگ کنیم و با خوب و بد آشناش کنیم، کار خیلی سختیه.
امیر صدرا، لبخندی به اینهمه ملاحظه و شعور او میزند.
دستانش را میگیرد و میگوید:
- عزیز دلم، میدونم سخته...
ولی اینم میدونم که ما هردمون آمادگیِ حضورش رو داریم. تو داری برای خودت خیلی سختش میکنی، قبول داری؟
سرش را پایین میاندازد.
- نمیدونم...
با لبخندی دلفریب، سر بالا میآورد و لب میزند:
- ولی حتی تصور یه نوزاد تو بغلت، قشنگنه!
لبان امیر، به لبخندی شیرین آغشته میشوند. حتی خودش هم از تصورش دلش قنج میرود و کیلو کیلو قند در آن آب میشود.
چشمکی میزند.
- این یعنی تائید دیگه، نه؟!
خجل، سرش را پایین میاندازد.
لپ های گلگون و سرخش، همیشه قابی را میسازند که در عین آنکه بارها در یک روز تکرار میشود، اما برای امیر صدرا هر بار تازگی دارد و از آن هیچگاه خسته نمیشود.
امیر، بحث را عوض میکند و جادهای دیگر میپیچد.
- فردا با کامیون هماهنگ میکنم که وسایل رو بار بزنه و ببره خونهٔ خودمون.
لبخندی میزند و با شوقی که در قلبش قلقل میزند، میگوید:
- امیر صدرا، چقدر حس قشنگیه...
بالاخره به معنای واقعی قراره بریم توی خونهٔ خودمون.
امیر، چشمکی به رویش میزند.
- و شما بشی خانم خونه و یه مادر نمونه!
با شوق میخندد و با لبانی خندان لب میزند:
- بیا بخوابیم تا صدای خنده هامون همه رو از خواب بیخواب نکرده.
•°•°•°•°•°
زنگ آیفون به صدا در میآید.
با لبخند، به سمت آیفون میرود و درب را باز میکند.
چیزی نمیگذرد که شیرین خانم وارد خانه میشود و دخترکش را در آغوش میگیرد.
- سلام، عزیزم.
لبخند شیدا، وسیع میشود.
- سلام، مامانی.
از آغوش هم جدا میشوند.
شیرین خانم، خانه را از نظر میگذراند و میگوید:
- مبارک باشه، قشنگم. چه حیاط خوشگلی هم داشتین!
- منم خیلی دوسش دارم. خداروشکر همه چی خوبه.
چشم به وسایل پخش و پلا و انبار شده روی هم میدوزد و کلافه میگوید:
- وای، مامان! میبینی چقدر کار سرم ریخته؟! امیر صدرا هم سرِ کار، شرمنده تنها یار کمکیام شما بودی!
شیرین خانم، چادر از سرش میگیرد و گرهٔ روسریاش را باز میکند.
- قربونت برم، یعنی چی این حرفا. با هم همین امروز تمومش میکنیم.
لبخند میزند و دست به هم میکوبد.
- اول بریم سراغ آشپزخونه و ظرف و ظروف ها؟
شیرین خانم سری تکان میدهد.
کارتون ها را که محتوایشان را با ماژیک نوشته شدهاند را به آشپزخانه میبرند و مشغول میشوند.
تا به خود میآیند، آسمان غروب کرده است.
شیدا، تنش روی زمین رها میکند و نفسش را بیرون میفرستد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با #۴۷۱ ورق جذاب در کانال ویآیپی به پایان رسید😍🌺
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
یـغمـای عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۱ میخندد. - صدات ن
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۷۲
خسته، میگوید:
- وای مامان... از کت و کول افتادم.
لبخندی قدم زنان میآید و گوشهٔ لبش مینشیند.
- ولی خیلی قشنگ شد.
شیرین خانم، با سینیِ چای از آشپزخانه بیرون میآید.
- آره، امیر صدرا دیر نکرده؟
در جایش مینشیند.
- بهم گفته شاید دیرتر بیاد.
نگاه به چای ها میکند و قدردان ادامه میدهد:
- دستت درد نکنه، مامان. شرمنده، خیلی زحمت کشیدی امروز.
شیرین خانم، سینی را روی میز میگذارد و روی مبل مینشیند.
- قربونت برم، دخترم. کاری نکردم که.
انشاءالله که این خونه همیشه شاهد خنده هاتون باشه و پر از خیر و برکت.
لبخندی شیرین میزند و زیر لب «انشاءالله» میگوید.
چایش را که میخورد، از جایش برمیخیزد و میگوید:
- مامان من واقعاً به یه دوش نیاز دارم.
نری ها! واسه شام باید بمونید.
شیرین خانم، لبخند میزند و سری برایش تکان میدهد.
خودش را به حمام میرساند و دوش میگیرد.
خستگیهایش را به آب میسپارد و کمی سرحال میآید. لباس هایش را تن میکند و از حمام بیرون میآید.
گیسوان نمدار و مواجش، روی صورتش ریختهاند و جلوی دیدش را میگیرند.
روبروی میز آرایشش مینشیند و سشوار را به برق میزند.
سرش را بالا میگیرد و با دیدن چهرهٔ امیرصدرا درون آینه، لبانش میشکفند.
- وای، امیر صدرا! کی اومدی من ندیدمت؟
امیر صدرا، نگاهش میکند.
- سلام علیکم.
همین الان. شما حواست پی موهات بود و به ما محل نمیذاشتی.
ریز میخندد.
بیخیال گیسوان خیسش میشود و میگوید:
- دیدی چقدر خونمون قشنگ شده؟ اتاقمون چطوره؟
امیر صدرا، لبخندی به رویش میزند.
- همه چیز عالیه. خسته نباشی، بانو جان.
- خواهش میکنم، آقــــــــا.
میخواهد موهایش را با گل سر جمع کند که امیر همانطور که در حال از کردنِ دکمهٔ پیرهنش است، میگوید:
- موهاتو خشک کن، شیدا!
شیدا، سری بالا میپراند.
- خودشون خشک میشن. من برم زودتر شام درست کنم تا مامانم دست به کار نشده.
امیر، نچی میکند.
دکمهٔ سوم پیرهنش را رها میکند و او را سر جایش مینشاند.
سشوار را برمیدارد و میگوید:
- خوشت میاد سرما بخوری؟
لبخندی به توجه و مهربانی های امیر صدرا میزند و همچون کودکان مطیع در جایش مینشیند و تا پایان خشک شدن گیسوانش، اعتراضی نمیکند.
امیر، سشوار را از برق بیرون میکشد و آن را روی میز میگذارد.
- حالا آزادی، خانوم!
لبخندی دندان نما میزند و بوسهای روی گونهٔ امیر میکارد.
بدون آنکه منتظر واکنشی از سمت او باشد، از اتاق بیرون میزند و داخل هال میرود.
مادرش را که در هال نمیبیند، داخل آشپزخانه میرود و با دیدن او که مشغول پاک کردن برنج است، نچی میگوید.
نزدیک میرود.
- مامان! نداشتیم ها! من خودم درست میکنم.
شیرین خانم، همانطور که خیره به دانه های سفید برنج است، میگوید:
- انقدر با من تعارف نکن، دختر!
میخندد.
- تعارف چیه! من میخوام اولین شام خونمون رو خودم درست کنم.
شما برو با دامادت اختلاط کن!
- آره، بیاین اینجا، مامان. بذارین ببینیم دست تنها چیکار میکنه.
صدای امیر صدرا ست که سوی نگاه ها را به سمت خود میکشاند.
شیرین خانم میخندد و رضایت میدهد. بعد از شستن دست هایش از آشپزخانه بیرون میآید.
شیدا، برای امیر پشت چشمی نازک میکند و نگاه از اویِ خندان میگیرد.
برنج های پاک شده را درون قابلمهای میریزد و آب درون آن را هم تا بند انگشتش اندازه میگیرد.
خورشت قیمهاش را روی بار میگذارد و میرود سراغ سیب سرخ کردن.
سیب زمینی های پوست کنده را درون سینی میگذارد و کمی صدایش را بلند میکند:
- مامان، به بابا زنگ زدی که بیاد اینجا؟
- آره، مامان زنگ زدم. الانا باید برسه.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ورق جدید با تاخیررر😅🥺
تقدیم نگاه زیباتون😍
حرفی، سخنی...😁👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17391950189771