eitaa logo
یـغمـای‌‌ عـشـق
2.8هزار دنبال‌کننده
580 عکس
151 ویدیو
2 فایل
C᭄﷽ «ن ولقلم و ما یسطرون» •ن و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت🪴• چشم‌خود‌بستم‌که‌دیگر‌چـشم‌مستش‌ننگرم ناگــهان‌دل‌داد‌زد‌دیــوانه‌من‌مــــیــبــینـــمـــش(: ارتباط با مدیر و نویسنده✨: @Zahranamim
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۰ با حالی خوب می‌خن
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم می‌خندد. - صدات نمی‌رسه! چیزی گفتی؟ امیر صدرا‌، قدمی نزدیک می‌رود و آرام گیسوان او را نوازش می‌کند. دم عمیقی از آنها می‌گیرد و می‌گوید: - چرا بچه نمی‌خوای، شیدا؟ سوال بی‌مقدمه‌اش، شیدا را متعجب می‌کند. گیسوانش را پشت گوش می‌فرستد و به سمت امیر صدرا برمی‌گردد. مکث کوتاهی می‌کند. - چون می‌ترسم نتونم یه مادر خوب براش باشم. می‌ترسم هنوز به اون پختگی نرسیده باشم، امیر صدرا... امیر صدرا، پوفی می‌کشد. - واقعاً به خاطر همین مخالفی؟ خیلی ترست بیجاست! جدی لب می‌زند: - بیجا نیست، امیر صدرا. ما در برابرش مسئولیم، باید وقتی اجازهٔ حضورش رو بدیم که بدونیم بتونیم نیاز هاش رو برآورده کنیم، بتونیم حامی‌اش باشیم و همیشه همراهش... اینکه یکی از بنده های خدا رو بزرگ کنیم و با خوب و بد آشناش کنیم، کار خیلی سختیه. امیر صدرا، لبخندی به اینهمه ملاحظه و شعور او می‌زند. دستانش را می‌گیرد و می‌گوید: - عزیز دلم، می‌دونم سخته... ولی اینم می‌دونم که ما هردمون آمادگی‌ِ حضورش رو داریم. تو داری برای خودت خیلی سختش می‌کنی، قبول داری؟ سرش را پایین می‌اندازد. - نمی‌دونم... با لبخندی دلفریب، سر بالا می‌آورد و لب می‌زند: - ولی حتی تصور یه نوزاد تو بغلت، قشنگنه! لبان امیر، به لبخندی شیرین آغشته می‌شوند. حتی خودش هم از تصورش دلش قنج می‌رود و کیلو کیلو قند در آن آب می‌شود. چشمکی می‌زند. - این یعنی تائید دیگه، نه؟! خجل، سرش را پایین می‌اندازد‌. لپ های گلگون و سرخش، همیشه قابی را می‌سازند که در عین آنکه بارها در یک روز تکرار می‌شود، اما برای امیر صدرا هر بار تازگی دارد و از آن هیچ‌گاه خسته نمی‌شود. امیر، بحث را عوض می‌کند و جاده‌ای دیگر می‌پیچد. - فردا با کامیون هماهنگ می‌کنم که وسایل رو بار بزنه و ببره خونهٔ خودمون. لبخندی می‌زند و با شوقی که در قلبش قل‌قل می‌زند، می‌گوید: - امیر صدرا، چقدر حس قشنگیه... بالاخره به معنای واقعی قراره بریم توی خونهٔ خودمون. امیر، چشمکی به رویش می‌زند. - و شما بشی خانم خونه و یه مادر نمونه! با شوق می‌خندد و با لبانی خندان لب می‌زند: - بیا بخوابیم تا صدای خنده هامون همه رو از خواب بی‌خواب نکرده. •°•°•°•°•° زنگ آیفون به صدا در می‌آید. با لبخند، به سمت آیفون می‌رود و درب را باز می‌کند. چیزی نمی‌گذرد که شیرین خانم وارد خانه می‌شود و دخترکش را در آغوش می‌گیرد. - سلام، عزیزم. لبخند شیدا، وسیع می‌شود. - سلام، مامانی. از آغوش هم جدا می‌شوند. شیرین خانم، خانه را از نظر می‌گذراند و می‌‌گوید: - مبارک باشه، قشنگم. چه حیاط خوشگلی هم داشتین! - منم خیلی دوسش دارم. خداروشکر همه‌‌ چی خوبه. چشم به وسایل پخش و پلا و انبار شده روی هم می‌دوزد و کلافه می‌گوید: - وای، مامان! می‌بینی چقدر کار سرم ریخته؟! امیر صدرا هم سرِ کار، شرمنده تنها یار کمکی‌ام‌ شما بودی! شیرین خانم، چادر از سرش می‌گیرد و گرهٔ روسری‌اش را باز می‌کند. - قربونت برم، یعنی چی این حرفا. با هم همین امروز تمومش می‌کنیم. لبخند می‌زند و دست به هم می‌کوبد. - اول بریم سراغ آشپزخونه و ظرف و ظروف ها؟ شیرین خانم سری تکان می‌دهد. کارتون ها را که محتوای‌شان را با ماژیک نوشته‌ شده‌اند را به آشپزخانه می‌برند و مشغول می‌شوند. تا به خود می‌آیند، آسمان غروب کرده است. شیدا، تنش روی زمین رها می‌کند و نفسش را بیرون می‌فرستد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۱ می‌خندد. - صدات ن
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم خسته، می‌‌گوید: - وای مامان... از کت و کول افتادم. لبخندی قدم زنان می‌آید و گوشهٔ لبش می‌نشیند. - ولی خیلی قشنگ شد. شیرین خانم، با سینیِ چای از آشپزخانه بیرون می‌آید. - آره، امیر صدرا دیر نکرده؟ در جایش می‌نشیند. - بهم گفته شاید دیرتر بیاد. نگاه به چای ها می‌کند و قدردان ادامه می‌دهد: - دستت درد نکنه، مامان. شرمنده، خیلی زحمت کشیدی امروز. شیرین خانم، سینی را روی میز می‌گذارد و روی مبل می‌نشیند. - قربونت برم، دخترم. کاری نکردم که. ان‌شاءالله که این خونه همیشه شاهد خنده هاتون باشه و پر از خیر و برکت. لبخندی شیرین می‌زند و زیر لب «ان‌شاءالله» می‌گوید. چایش را که می‌خورد، از جایش برمی‌خیزد و می‌‌گوید: - مامان من واقعاً به یه دوش نیاز دارم. نری ها! واسه شام باید بمونید. شیرین خانم، لبخند می‌زند و سری برایش تکان می‌دهد. خودش را به حمام می‌رساند و دوش می‌گیرد. خستگی‌هایش را به آب می‌سپارد و کمی سرحال می‌‌آید. لباس هایش را تن می‌کند و از حمام بیرون می‌آید. گیسوان نم‌دار و مواجش، روی صورتش ریخته‌اند و جلوی دیدش را می‌گیرند. روبروی میز آرایشش می‌نشیند و سشوار را به برق می‌زند. سرش را بالا می‌گیرد و با دیدن چهرهٔ امیرصدرا درون آینه، لبانش می‌شکفند. - وای، امیر صدرا! کی اومدی من ندیدمت؟ امیر صدرا، نگاهش می‌کند. - سلام علیکم. همین الان. شما حواست پی موهات بود و به ما محل نمی‌ذاشتی. ریز می‌خندد. بیخیال گیسوان خیسش می‌شود و می‌گوید: - دیدی چقدر خونمون قشنگ شده؟ اتاقمون چطوره؟ امیر صدرا، لبخندی به رویش می‌زند. - همه چیز عالیه. خسته نباشی، بانو جان. - خواهش می‌کنم، آقــــــــا. می‌خواهد موهایش را با گل سر جمع کند که امیر همانطور که در حال از کردنِ دکمهٔ پیرهنش است، می‌‌گوید: - موهاتو خشک کن، شیدا! شیدا، سری بالا می‌پراند‌. - خودشون خشک می‌شن. من برم زودتر شام درست کنم تا مامانم دست به کار نشده. امیر، نچی می‌کند. دکمهٔ سوم پیرهنش را رها می‌کند و او را سر جایش می‌نشاند. سشوار را برمی‌دارد و می‌‌گوید: - خوشت میاد سرما بخوری؟ لبخندی به توجه و مهربانی های امیر صدرا می‌زند و همچون کودکان مطیع در جایش می‌نشیند و تا پایان خشک شدن گیسوانش، اعتراضی نمی‌کند. امیر، سشوار را از برق بیرون می‌کشد و آن را روی میز می‌گذارد. - حالا آزادی، خانوم! لبخندی دندان نما می‌زند و بوسه‌ای روی گونهٔ امیر می‌کارد. بدون آنکه منتظر واکنشی از سمت او باشد، از اتاق بیرون می‌زند و داخل هال می‌رود. مادرش را که در هال نمی‌بیند، داخل آشپزخانه می‌رود و با دیدن او که مشغول پاک کردن برنج است، نچی می‌گوید. نزدیک می‌رود. - مامان! نداشتیم ها! من خودم درست می‌کنم. شیرین خانم، همانطور که خیره به دانه های سفید برنج است، می‌‌گوید: - انقدر با من تعارف نکن، دختر! می‌خندد. - تعارف چیه! من می‌خوام اولین شام خونمون رو خودم درست کنم. شما برو با دامادت اختلاط کن! - آره، بیاین اینجا، مامان. بذارین ببینیم دست تنها چیکار می‌کنه. صدای امیر صدرا ست که سوی نگاه ها را به سمت خود می‌کشاند. شیرین خانم می‌خندد و رضایت می‌دهد. بعد از شستن دست هایش از آشپزخانه بیرون می‌آید. شیدا، برای امیر پشت چشمی نازک می‌کند و نگاه از اویِ خندان می‌گیرد. برنج های پاک شده را درون قابلمه‌ای می‌ریزد و آب درون آن را هم تا بند انگشتش اندازه می‌گیرد. خورشت قیمه‌اش را روی بار می‌گذارد و می‌رود سراغ سیب سرخ کردن. سیب زمینی های پوست کنده را درون سینی می‌گذارد و کمی صدایش را بلند می‌کند: - مامان، به بابا زنگ زدی که بیاد اینجا؟ - آره، مامان زنگ زدم. الانا باید برسه. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
ورق جدید با تاخیررر😅🥺 تقدیم نگاه زیباتون😍 حرفی، سخنی...😁👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17391950189771
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز سوم ماه مبارک رمضان🌙
از ته دلم آرزو می‌کنم به حق همین ماه عزیز بهترین‌ها براتون اتفاق بیافته🥺😍 ممنونم از نظرتون. خوشحالم که رمان به دلتون نشسته😍🌹