eitaa logo
یـغمـای‌‌ عـشـق
2.8هزار دنبال‌کننده
579 عکس
151 ویدیو
2 فایل
C᭄﷽ «ن ولقلم و ما یسطرون» •ن و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت🪴• چشم‌خود‌بستم‌که‌دیگر‌چـشم‌مستش‌ننگرم ناگــهان‌دل‌داد‌زد‌دیــوانه‌من‌مــــیــبــینـــمـــش(: ارتباط با مدیر و نویسنده✨: @Zahranamim
مشاهده در ایتا
دانلود
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۷ امیر اما پر قدرت
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم لبش را می‌گزد. - اگر جوابم منفی باشه چی؟ امیر صدرا، ناراحت می‌‌گوید: - چرا، شیدا؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد. - چون آمادگی‌اش رو ندارم! امیر صدرا که جدیت او را می‌بیند، حال خوبش پر می‌‌کشد. انتظار نداشت که شیدا مخالف بچه‌دار شدن باشد! کمی نزدیک تر می‌رود و لب می‌زند: - داری جدی حرف می‌زنی، شیدا؟ بچه دوست نداری؟ شیدا، نگاهش می‌کند و لبخندی می‌زند. - دوست دارم، عزیزم. ولی... امیر، انگشت روی لبانش می‌گذارد و اجازهٔ ادا کردن باقیِ حرف او را نمی‌دهد. - چرا ولی و اما؟ سنم داره می‌ره بالا! پلک روی هم می‌گذارد. - بذار بعداً در موردش حرف می‌زنیم. خب؟ امیر صدرا، هنوز هم باورش نشده که شیدا مخالفت کرده است. تنها سری تکان می‌دهد. در همین لحظه، آقای فرهادی هم به تماسش پایان می‌دهد و به سمت‌شان می‌آید. با لبخند می‌‌گوید: - بریم برای عقد قرارداد ان‌شاءالله. صاحب خونه هم داره میاد بنگاه‌. از خانه بیرون می‌زنند و راهی بنگاه می‌شوند. شیدا، خوشحال است که بعد از اینهمه مدت قرار است خانم خانهٔ خودش باشد. همچون نو عروسان ذوق و شوق دارد. بعد از عقد قراداد و خرید خانه، از بنگاه بیرون می‌آیند. شب، چادر سیاه خود را افکنده است و ستاره ها در آغوشش می‌درخشند. شیدا، با شوق به امیر صدرا نگاه می‌کند. - شیرینی مهمون‌مون نمی‌کنی آقای صباحی؟ امیر، لبخند می‌زند. - شما جون بخواه، خانوم! چطور شیرینی‌ای می‌پسندی؟ مکثی کوتاه می‌کند و بعد می‌‌گوید: - به نظرم، شام بریم رستوران و شما حسابی خرج کنی. امیر، با عشق «چشم» می‌گوید. - فقط قبل از شام، من برم سلمونی! وقت دارم. چشمانش برق می‌زنند. - چه عالی! ولی به آرایشگرت بگو زیاد جذابت نکنه! صدای خندهٔ امیر صدرا بلند می‌شود. - چرا اونوقت؟ با شیطنت می‌‌گوید: - چون شما یه خانوم حسود و غیرتی داری! - چشم، عشقم! ولی خب دیگه دست من نیست! شوهرت ذاتاً جذابِ! چشمی برایش درشت می‌کند و دست مشت شده‌اش را به بازوی امیر صدرای خندان می‌کوبد. - خیلی بی جنبه‌ای! الان سقف آسمون روی سرمون خراب می‌شه از اعتماد به نفس تو! امیر، دستش را روی پای او می‌گذارد و با چاپلوسی و تملق لب می‌زند: - البته... من هر چی که باشم به پای زیبایی های انار خانومم نمی‌رسم! لبخندش، عمق می‌گیرد، اما روی از او برمی‌گرداند. - هندونه هات رو نمی‌پذیرم! می‌خندد. - چرا اصرار داری هندونه باشن؟ من عین حقیقت‌و گفتم! به سلمانیِ مورد نظر و همیشگی‌اش می‌رسد. ماشین را پارک می‌کند و نگاه به ساعت مچی‌اش می‌اندازد. به سمت شیدا می‌چرخد و با لبخند می‌‌گوید: - من می‌رم و می‌گم زود کارمو راه بندازه. اگر دیدی حوصله‌ات سر رفت، برو این اطراف چرخ بزن. سری تکان می‌دهد و «باشه» می‌‌گوید. امیر، از ماشین پیاده می‌شود. کمی از ماشین فاصله می‌گیرد، اما ناگهان چند قدم رفته‌اش را برمی‌گردد و به شیشهٔ سمت شیدا می‌کوبد. شیدا، شیشه‌ را پایین می‌کشد و منتظر نگاهش می‌کند. - عزیزم، خواستی بری دور بزنی قبلش بهم زنگ بزن. خب؟ پلک روی هم می‌گذارد و با شیطنت و فرصت طلبی می‌‌گوید: - چشم، عشقم! شما فقط امر کن! امیر، اخم کمرنگی می‌کند. - از دست تو! خوب بلدی کجا و کی دلبری کنی که دستم بهت نرسه! دارم برات، شیدا خانوم! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ریز و نمکی می‌خندد و از آینه بغل رفتن امیر صدرا و وارد شدنش به سلمانی را می‌نگرد. صدای ظبط ماشین را کمی بالا می‌برد و سرش را به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌دهد. هنوز زمانی از تنهایی‌اش نگذشته است که صدای زنگ موبایلش بلند می‌شود. موبایلش را برمی‌دارد و با دیدن نام «مامان جونم» لبخند روی لبانش نقش می‌بندد. صدای ظبط را پایین می‌آورد و آیکون سبز رنگ را می‌کشد. موبایل را روی گوشش می‌گذارد و می‌‌گوید: - سلــــــام مـــــامـــــان! خوبــــــی؟ - سلام عزیز دلـــم. خداروشکر. تو خوبی مادر؟ کجایی؟ شوق و ذوق دوباره به جانش تزریق می‌شود و می‌‌گوید: - من عالی‌ام! بالاخره خونه خریدیم، مامان! لبخند، روی لبان شیرین خانم می‌‌نشیند. - خداروشکر عزیــــزم. به سلامتی. چطوری بود؟ عکس نگرفتی از خونه؟ - نه، اصلا حواسم نبود. ولی خیلی قشنگ بود، مامان‌. همه چیزش خوب بود. شیرین خانم، زیر لب خدا را برای ذوق و صدای خندان دخترکش شکر می‌کند. - پس شیرینی ما یادتون نره ها! می‌خندد. - چشم چشم. جاتون خالی امشب می‌خوایم بریم رستوران. شما نمیاین؟ - نه، قشنگم. ان‌شاءالله همیشه کنار هم خوش باشید. بعد از فوت عاطفه جان همین دو نفره بودن ها حالتون رو خوب می‌کنه. مخصوصاً امیر... سلامم رو بهش برسون، مادر. هیجان زده می‌شود. - ممنونم مامان مهربونم. سلامت باشین، حتما سلام می‌رسونم. الان رفته سلمونی منم منتظرشم که بیاد. با خنده ادامه می‌دهد: - ببخش مامان من هی دارم حرف می‌زنم. کاری داشتی زنگ زدی؟ - هیچی عزیزم خونهٔ پدر بزرگت بودیم الان. به خیال شما اومدیم سری بزنیم ولی نبودید. مهمون جدید هم دارید. ابروانش بالا می‌پرند. - مهمون؟ - خالهٔ امیر اومده. مادر کیان... ما الان برگشتیم خونه. شما هم تا می‌تونید زودتر برید. «چشم» می‌گوید و بعد از آنکه کمی دیگر با مادرش صحبت می‌کند، به مکالمه‌شان پایان می‌دهد. نمی‌داند مواجهه‌اش با خالهٔ امیر چگونه می‌شود... می‌داند حتماً زیاد بی‌قراری نمی‌کنند. همچون کیانی که رفتنِ خاله‌اش، آنقدر ها هم برایش دردناک نبود. ارتباط زیادی با هم نداشته‌اند و همین بُعد عاطفی‌ای میان‌شان ایجاد نکرده است و باعث شد پذیرفتن مرگ خاله‌اش چندان سخت نباشد. اما حتماً برای خواهر عاطفه خانم، درد دارد... هر چقدر هم که از هم دور بوده باشند، کنار هم بزرگ شده‌اند و محبتی میان‌شان حاکم است. با باز شدنِ درب ماشین و ورود سوز هوای سرد به داخل، به خود می‌آید و سرش را به آن سمت می‌چرخاند. امیر صدرا، روی صندلی جاگیر می‌شود و در را می‌بندد. چشمان شیدا، صورتش را می‌کاوند و از تغییر جذابش، می‌درخشند. دقیقایقی با همین منوال می‌گذرد. - کافیه یکم دیگه به اینطور نگاه کردنت ادامه بدی تا ملاحظهٔ هیچی رو نکنم! امیر صدرا است که با عشق و خواستن لب می‌زند و شیدا را به خود می‌آورد. لبان شیدا، کش می‌آیند. خجالت را کنار می‌گذارد و سرش را نزدیک گوش امیر می‌برد. - من‌و از چی می‌ترسونی، آقای صباحی؟ می‌‌گوید و بوسهٔ لطیف و نباتی‌اش را روی گونهٔ مردش می‌کارد. نمی‌داند با دلبری های بی‌امانش چه می‌کند با قلب امیر صدرا‌. او را هی به مرز جنون می‌رساند و دوباره برمی‌گرداند‌! سرش را عقب می‌کشد و سعی می‌کند لبان کش آمده‌اش را طوری پنهان کند. امیر، دست به موهای کوتاه شده‌اش می‌کشد و با کلافگی لب می‌زند: - شیدا... تو تا منو دیوونه نکنی دست بر نمی‌داری، نه؟ آخه اینجا؟ الان؟ بخدا انصاف نیست! با لبخند نگاهش می‌کند و بی‌ربط می‌‌گوید: - گرسنه‌ام. امیر، نگاهش را به زحمت می‌گیرد و استارت ماشین را می‌زند. - دوبله دارم برات، شیدا! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۹ ریز و نمکی می‌خند
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم با حالی خوب می‌خندد، نگاه از امیر صدرا می‌گیرد و چشم به مسیر می‌دوزد. با یادآوری صحبت های مادرش، می‌‌گوید: - راستی... خبر داری کی اومده خونهٔ آقا بزرگ؟ - نه، کسی قرار بوده بیاد؟ سری تکان می‌دهد. - خاله‌ات اومدن. مامانم رفته بودن خونهٔ آقا بزرگ و دیدن‌شون، همین چند دقیقه پیش بهم زنگ زد گفت. - نمی‌دونستم قراره بیان. کیان چیزی بهم نگفت! شانه‌ای بالا می‌اندازد. - شاید کیان هم خبر نداشته. نفسش را بیرون می‌فرستد. - شاید... ما با خاله‌ام زیاد رابطه‌ای نداشتیم و از هم دور بودیم بیشتر اوقات. او که می‌خواهد بیشتر در این باره بداند، کنجکاو می‌‌گوید: - چطوری آخه! تو و کیان خیلی با هم رفیق‌‌ید! کیان هم با زنعمو عاطفه رابطه‌ای نداشت؟ امیر راهنما را می‌زند و همانطور که دور میدان می‌‌پیچد، می‌‌گوید: - خودتم داری می‌گی با کیان دیگه! من و کیان چند سال همو حضوری ندیده بودیم. فکر کنم حدود سه یا چهار سالی می‌شد. همش با تماس تصویری و این جور چیزا حرف می‌زدیم. مامانم و خاله‌ام زیاد جور نبودن... ولی منو کیان جونمون‌ واسه هم در می‌ره. خاله‌ام رو بعد از چند سال می‌خوام ببینم.. نمی‌دونم واقعا باید چه واکنشی نشون بدم! الان وقت اومدن نبود... بعد از چهل روز برای چی اومدن؟ - عزیزم، شاید مشکلی داشتن، شاید کار های اومدن‌شون طول کشیده. مهم اینه اومدن. لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد: - حالا هم اخماتو باز کن که شیرینی امشب زهرمون نشه. امیر صدرا، لبی برایش کج می‌کند و چیزی نمی‌گوید. ساعتی بعد، به رستورانی باصفا و زیبا می‌رسند. از ماشین پیاده می‌شوند و هم قدم با هم حرکت می‌‌کنند. میان راهشان، شیدا اشاره‌ای به تخت چوبی می‌زند و می‌گوید: - همین جا بشینیم چایی بخوریم؟ تو این هوا خیلی می‌چسبه! امیر صدرا، رضایت می‌دهد. سوز هوای پاییزی، جان می‌دهد برای چای داغ و دارچینی‌. بعد از سفارش چای، امیر صدرا هم کنار شیدا جاگیر می‌شود و نگاه به او که با دستانش خود را در آغوش گرفته و خیرهٔ آسمان شب است، می‌کند. - وقتی سردت می‌شه‌ مجبوری بگی اینجا بشینیم؟ می‌گوید و دستش را دور او انداخته و به خود می‌چسباند. شیدا، از گوشهٔ چشم نگاهش می‌کند‌. - آره، چون دقیقاً دلم این لحظه رو می‌خواست! امیر، بینی سرخ شدهٔ او را می‌کشد. - داری دم به دقیقه هوش و حواس از سرم می‌پرونی! کاری نکن که بخوام سوبله باهات حساب کنم! شیدا، خنده‌ای شیرین می‌کند و چیزی نمی‌گوید. چای را می‌آورند. شیدا با لبخند، چای را درون استکان های کمر باریک می‌ریزد و آنها را درون نلبکی می‌گذارد. با لبخند می‌گوید: - با نلبکی بخوریم بیشتر می‌چسبه! امیر صدرا، سری تکان می‌دهد. کمی از چایش را درون نلبکی می‌ریزد و آرام می‌نوشد. شیدا درست می‌گفت... آنقدر این چای داغ و خوش عطر، در این هوای دلپذیر می‌چسبد که انگار تمام لذت های دنیا را در آن جمع کرده‌اند. بخش اصلی‌اش هم که ختم می‌شود به یاری که در آغوشش است و دلیلی برای حال خوبش. اگر او نبود شاید هیچ یک از اینها آنطور که باید به دل نمی‌نشست. بعد از نوشیدن چای‌شان، داخل می‌‌روند و سفارش غذا می‌دهند. شام‌شان را با لبخند می‌خورند و شبی خاطره انگیز برای خود می‌سازند. شبی که خدا، بیش از هر چیزی لبخند برای‌شان کشیده و رنگ زندگی بر آن پاشیده بود. ماشین را داخل پارکینگ عمارت می‌برند و بعد از آن داخل می‌روند. لامپ های خاموشِ خانه این ندا را به آن‌ها می‌رساند که اهل عمارت خوابیده اند. پله ها را آرام آرام بالا می‌روند و وارد اتاق‌شان می‌شوند. شیدا، نگاهی به ساعت که عدد دوازده را نشان می‌دهد می‌اندازد و لب می‌گزد. - کاش زودتر می‌اومدیم. مامانم گفت زودتر بیایم اینجا... امیر صدرا، دکمه های پیرهنش را باز می‌کند و در همان حال می‌‌گوید: - چی شده مگه؟ فردا می‌بینمی‌شون دیگه! غصهٔ چی رو می‌خوری آخه قربونت برم! لبخند کمرنگی می‌زند و چیزی نمی‌گوید. بعد از تعویض لباس هایش، روبروی میز آرایشش می‌نشیند. موهایش را از بندِ کش‌ آزاد می‌کند تا کمی نفس بکشند و طعم آزادی زیر زبانشان برود. امیر صدرا، با شیطنت لب می‌زند: - شما یادت نرفته که قراره باهات سوبله حساب کنم!؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۰ با حالی خوب می‌خن
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم می‌خندد. - صدات نمی‌رسه! چیزی گفتی؟ امیر صدرا‌، قدمی نزدیک می‌رود و آرام گیسوان او را نوازش می‌کند. دم عمیقی از آنها می‌گیرد و می‌گوید: - چرا بچه نمی‌خوای، شیدا؟ سوال بی‌مقدمه‌اش، شیدا را متعجب می‌کند. گیسوانش را پشت گوش می‌فرستد و به سمت امیر صدرا برمی‌گردد. مکث کوتاهی می‌کند. - چون می‌ترسم نتونم یه مادر خوب براش باشم. می‌ترسم هنوز به اون پختگی نرسیده باشم، امیر صدرا... امیر صدرا، پوفی می‌کشد. - واقعاً به خاطر همین مخالفی؟ خیلی ترست بیجاست! جدی لب می‌زند: - بیجا نیست، امیر صدرا. ما در برابرش مسئولیم، باید وقتی اجازهٔ حضورش رو بدیم که بدونیم بتونیم نیاز هاش رو برآورده کنیم، بتونیم حامی‌اش باشیم و همیشه همراهش... اینکه یکی از بنده های خدا رو بزرگ کنیم و با خوب و بد آشناش کنیم، کار خیلی سختیه. امیر صدرا، لبخندی به اینهمه ملاحظه و شعور او می‌زند. دستانش را می‌گیرد و می‌گوید: - عزیز دلم، می‌دونم سخته... ولی اینم می‌دونم که ما هردمون آمادگی‌ِ حضورش رو داریم. تو داری برای خودت خیلی سختش می‌کنی، قبول داری؟ سرش را پایین می‌اندازد. - نمی‌دونم... با لبخندی دلفریب، سر بالا می‌آورد و لب می‌زند: - ولی حتی تصور یه نوزاد تو بغلت، قشنگنه! لبان امیر، به لبخندی شیرین آغشته می‌شوند. حتی خودش هم از تصورش دلش قنج می‌رود و کیلو کیلو قند در آن آب می‌شود. چشمکی می‌زند. - این یعنی تائید دیگه، نه؟! خجل، سرش را پایین می‌اندازد‌. لپ های گلگون و سرخش، همیشه قابی را می‌سازند که در عین آنکه بارها در یک روز تکرار می‌شود، اما برای امیر صدرا هر بار تازگی دارد و از آن هیچ‌گاه خسته نمی‌شود. امیر، بحث را عوض می‌کند و جاده‌ای دیگر می‌پیچد. - فردا با کامیون هماهنگ می‌کنم که وسایل رو بار بزنه و ببره خونهٔ خودمون. لبخندی می‌زند و با شوقی که در قلبش قل‌قل می‌زند، می‌گوید: - امیر صدرا، چقدر حس قشنگیه... بالاخره به معنای واقعی قراره بریم توی خونهٔ خودمون. امیر، چشمکی به رویش می‌زند. - و شما بشی خانم خونه و یه مادر نمونه! با شوق می‌خندد و با لبانی خندان لب می‌زند: - بیا بخوابیم تا صدای خنده هامون همه رو از خواب بی‌خواب نکرده. •°•°•°•°•° زنگ آیفون به صدا در می‌آید. با لبخند، به سمت آیفون می‌رود و درب را باز می‌کند. چیزی نمی‌گذرد که شیرین خانم وارد خانه می‌شود و دخترکش را در آغوش می‌گیرد. - سلام، عزیزم. لبخند شیدا، وسیع می‌شود. - سلام، مامانی. از آغوش هم جدا می‌شوند. شیرین خانم، خانه را از نظر می‌گذراند و می‌‌گوید: - مبارک باشه، قشنگم. چه حیاط خوشگلی هم داشتین! - منم خیلی دوسش دارم. خداروشکر همه‌‌ چی خوبه. چشم به وسایل پخش و پلا و انبار شده روی هم می‌دوزد و کلافه می‌گوید: - وای، مامان! می‌بینی چقدر کار سرم ریخته؟! امیر صدرا هم سرِ کار، شرمنده تنها یار کمکی‌ام‌ شما بودی! شیرین خانم، چادر از سرش می‌گیرد و گرهٔ روسری‌اش را باز می‌کند. - قربونت برم، یعنی چی این حرفا. با هم همین امروز تمومش می‌کنیم. لبخند می‌زند و دست به هم می‌کوبد. - اول بریم سراغ آشپزخونه و ظرف و ظروف ها؟ شیرین خانم سری تکان می‌دهد. کارتون ها را که محتوای‌شان را با ماژیک نوشته‌ شده‌اند را به آشپزخانه می‌برند و مشغول می‌شوند. تا به خود می‌آیند، آسمان غروب کرده است. شیدا، تنش روی زمین رها می‌کند و نفسش را بیرون می‌فرستد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۱ می‌خندد. - صدات ن
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم خسته، می‌‌گوید: - وای مامان... از کت و کول افتادم. لبخندی قدم زنان می‌آید و گوشهٔ لبش می‌نشیند. - ولی خیلی قشنگ شد. شیرین خانم، با سینیِ چای از آشپزخانه بیرون می‌آید. - آره، امیر صدرا دیر نکرده؟ در جایش می‌نشیند. - بهم گفته شاید دیرتر بیاد. نگاه به چای ها می‌کند و قدردان ادامه می‌دهد: - دستت درد نکنه، مامان. شرمنده، خیلی زحمت کشیدی امروز. شیرین خانم، سینی را روی میز می‌گذارد و روی مبل می‌نشیند. - قربونت برم، دخترم. کاری نکردم که. ان‌شاءالله که این خونه همیشه شاهد خنده هاتون باشه و پر از خیر و برکت. لبخندی شیرین می‌زند و زیر لب «ان‌شاءالله» می‌گوید. چایش را که می‌خورد، از جایش برمی‌خیزد و می‌‌گوید: - مامان من واقعاً به یه دوش نیاز دارم. نری ها! واسه شام باید بمونید. شیرین خانم، لبخند می‌زند و سری برایش تکان می‌دهد. خودش را به حمام می‌رساند و دوش می‌گیرد. خستگی‌هایش را به آب می‌سپارد و کمی سرحال می‌‌آید. لباس هایش را تن می‌کند و از حمام بیرون می‌آید. گیسوان نم‌دار و مواجش، روی صورتش ریخته‌اند و جلوی دیدش را می‌گیرند. روبروی میز آرایشش می‌نشیند و سشوار را به برق می‌زند. سرش را بالا می‌گیرد و با دیدن چهرهٔ امیرصدرا درون آینه، لبانش می‌شکفند. - وای، امیر صدرا! کی اومدی من ندیدمت؟ امیر صدرا، نگاهش می‌کند. - سلام علیکم. همین الان. شما حواست پی موهات بود و به ما محل نمی‌ذاشتی. ریز می‌خندد. بیخیال گیسوان خیسش می‌شود و می‌گوید: - دیدی چقدر خونمون قشنگ شده؟ اتاقمون چطوره؟ امیر صدرا، لبخندی به رویش می‌زند. - همه چیز عالیه. خسته نباشی، بانو جان. - خواهش می‌کنم، آقــــــــا. می‌خواهد موهایش را با گل سر جمع کند که امیر همانطور که در حال از کردنِ دکمهٔ پیرهنش است، می‌‌گوید: - موهاتو خشک کن، شیدا! شیدا، سری بالا می‌پراند‌. - خودشون خشک می‌شن. من برم زودتر شام درست کنم تا مامانم دست به کار نشده. امیر، نچی می‌کند. دکمهٔ سوم پیرهنش را رها می‌کند و او را سر جایش می‌نشاند. سشوار را برمی‌دارد و می‌‌گوید: - خوشت میاد سرما بخوری؟ لبخندی به توجه و مهربانی های امیر صدرا می‌زند و همچون کودکان مطیع در جایش می‌نشیند و تا پایان خشک شدن گیسوانش، اعتراضی نمی‌کند. امیر، سشوار را از برق بیرون می‌کشد و آن را روی میز می‌گذارد. - حالا آزادی، خانوم! لبخندی دندان نما می‌زند و بوسه‌ای روی گونهٔ امیر می‌کارد. بدون آنکه منتظر واکنشی از سمت او باشد، از اتاق بیرون می‌زند و داخل هال می‌رود. مادرش را که در هال نمی‌بیند، داخل آشپزخانه می‌رود و با دیدن او که مشغول پاک کردن برنج است، نچی می‌گوید. نزدیک می‌رود. - مامان! نداشتیم ها! من خودم درست می‌کنم. شیرین خانم، همانطور که خیره به دانه های سفید برنج است، می‌‌گوید: - انقدر با من تعارف نکن، دختر! می‌خندد. - تعارف چیه! من می‌خوام اولین شام خونمون رو خودم درست کنم. شما برو با دامادت اختلاط کن! - آره، بیاین اینجا، مامان. بذارین ببینیم دست تنها چیکار می‌کنه. صدای امیر صدرا ست که سوی نگاه ها را به سمت خود می‌کشاند. شیرین خانم می‌خندد و رضایت می‌دهد. بعد از شستن دست هایش از آشپزخانه بیرون می‌آید. شیدا، برای امیر پشت چشمی نازک می‌کند و نگاه از اویِ خندان می‌گیرد. برنج های پاک شده را درون قابلمه‌ای می‌ریزد و آب درون آن را هم تا بند انگشتش اندازه می‌گیرد. خورشت قیمه‌اش را روی بار می‌گذارد و می‌رود سراغ سیب سرخ کردن. سیب زمینی های پوست کنده را درون سینی می‌گذارد و کمی صدایش را بلند می‌کند: - مامان، به بابا زنگ زدی که بیاد اینجا؟ - آره، مامان زنگ زدم. الانا باید برسه. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۲ خسته، می‌‌گوید: -
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم لبخندی بر لب می‌نشاند و مشغول خلال کردن سیب زمینی ها می‌شود. چیزی نمی‌گذرد که صدای آیفون بلند می‌شود. امیر صدرا، از جایش برمی‌خیزد و به سمت آیفون می‌رود. در را با «بفرمائید» باز می‌کند و دقیقه‌ای بعد، عباس آقا وارد می‌شود. شیدا، سیب زمینی های خلالی‌اش را درون ماهی‌تابهٔ می‌ریزد و مشتاق، از آشپزخانه بیرون می‌زند. پدرش را در آغوش می‌گیرد و سلام می‌کند. از آغوشش بیرون می‌آید و با لبخند می‌گوید: - چطوره بابایی؟ عباس آقا، نگاهش را دور تا دور خانه می‌چرخاند. - خوبه، بابا. بغ کرده نگاهش می‌کند. - بابا! همین؟ جا نداره بیشتر تعریف کنی..؟ عباس آقا، می‌خندد‌. - چی بگم الان بابا جان. عالیه، خیلی قشنگه. مبارکتون باشه. با عشق تشکر می‌کند و باز داخل آشپزخانه برمی‌گردد. امیر صدرا هم پشت سرش می‌آید و نگاه به ماهیتابه می‌اندازد. - چه کردی، انار خانوم! ابرویی بالا می‌اندازد. - شما که امشب شام نباید بخوری. امیر، می‌خندد. - چرا اونوقت؟ - چون منو مسخره کردی! امیر صدرا، دست به سینه می‌شود و با لبانی کج شده می‌گوید: - بدِ خواستم امشب هنر هاتو نشون بدی؟ نگاه از او می‌گیرد و چشم به سیب زمینی هایی که در میان روغن داغ فریاد کمک سر می‌دهند، می‌دوزد. - باشه... انکار کن! من که نمی‌ذارم شام بخوری! امیر، دستش را جلو می‌آورد و خلال سیب زمینی‌ای کش‌ می‌رود. آن را داخل دهانش می‌اندازد و چشمکی می‌زند. - همین طوری؟ منتظر واکنشی از سمت شیدایِ خندانش نمی‌ماند و از آشپزخانه بیرون می‌زند. شیدا، لبخند وسیعش را می‌پوشاند و به کارش می‌رسد. بعد از خوردن شام و گپ و گفت در کنار هم، شیرین خانم و عباس آقا قصد رفتن می‌کنند. هر دو از اینکه دخترشان را لبخند به لب و خوشبخت در کنار امیر می‌بینند خوشحال هستند. این عشق پاکی که میان‌شان جوانه زده است، خواسته‌ٔ همیشه‌شان از خدا بوده که حالا به اجابت رسیده‌ است. تا کنار در بدرقه‌شان می‌کنند و بعد از آن داخل برمی‌گردند. ظرف های انبار شده درون آشپزخانه به شیدایِ خسته چشمک می‌زنند. به مادرش اجازه نداد که ظرف را بشورد. به اندازهٔ کافی امروز برایش زحمت کشیده بود و خوب می‌دانست که مادرش هم همانند او خسته است و نمی‌توانست اجازه دهد بیش از این برایش زحمت بکشد. نفسش را بیرون می‌فرستد و دستکش ها را دست می‌کند. نگاه به امیر صدرا که با سینی لیوان های خالی شدهٔ چای به داخل آشپزخانه می‌آید، می‌اندازد و می‌‌گوید: - میای کمک، امیر صدرا؟ امیر، سینی را کنار سینک می‌گذارد و کنارش می‌ایستد. نگاهی به حجم ظرف های کثیف می‌اندازد و می‌گوید: - اینهمه ظرف واسه چی کثیف کردی تو؟ پشت چشمی برایش نازک می‌کند. - واسه همون غذایی که سر سفره با به‌به و چه‌چه می‌خوردی! صدای خندهٔ امیر، بالا می‌رود. - می‌دونم ولی دیگه اینهمه ظرف در حد یک شام نیست. - عزیزم، نخواستم! خودم تنها می‌شورم. نه به اون روزایی که هر طور شده نمی‌ذاشتی ظرف بشورم نه به الان که هی غر می‌زنی و بهونه میاری که در بری! امیر صدرا، به چهرهٔ بامزهٔ شیدا می‌خندد. - شیدا... مگه من چی گفتم؟ اصلا خودم همه رو می‌شورم، تو برو استراحت کن. شیدا، لبخندی خبیث بر لب می‌نشاند و در مقابل نگاه بهت زدهٔ امیر، دستکش ها را از دستانش بیرون می‌کشد. هنوز از آشپزخانه بیرون نزده، صدای امیر صدرا بلند می‌شود: - واقعا داری می‌ری؟ به سمتش برمی‌گردد و سعی می‌کند از کش آمدن لبانش جلوگیری کند. - خودت مگه نگفتی همه رو تنها می‌شورم؟ - گفتم، ولی توقع داشتم بمونی! چشم نازک می‌کند. - یعنی بلوف زدی؟ امیر، می‌خندد. - من هر چی می‌گم تو یه فلسفه براش می‌بافی! برو عشقم، می‌شورم! می‌گوید و به سمت سینک برمی‌گردد. شیدا، می‌خندد و کنارش می‌ایستد. با شیطنت سلقمه‌ای به پهلوی امیر صدرا می‌زند و می‌گوید: - فکر نکنی دلم برات سوخته! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۳ لبخندی بر لب می‌ن
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم امیر، می‌خندد و سری تکان می‌دهد. چشمکی می‌زند و می‌گوید: - می‌دونم چون دوسم داری اومدی کمکم. به گفته‌اش می‌خندد و مشغول کف زدن به ظرف ها می‌شود. بعد از شستن ظرف ها، دست به کمرش می‌زند و از آشپزخانه بیرون می‌آید. روی مبل می‌نشیند و با خستگی لب‌ می‌زند: - وای کمرم... نابود شدم! امیر صدرا، روبرویش می‌ایستد‌. - پاشو، پاشو بریم بخوابیم. دستش را بالا می‌گیرد. - دستمو بکش، پاشم. امیر صدرا، به جای آنکه دستش را بگیرد، دست زیر زانو های او می‌زند و میان زمین و هوا معلقش می‌کند. صدای خندهٔ شیرینِ شیدا، بلند می‌شود. از خدا خواسته سرش را به سینهٔ امیر می‌چسباند و با شیطنت می‌‌گوید: - وای، خدا خیرت بده. توان بلند شدن از سر جام رو هم نداشتم. امیر صدرا می‌خندد. وارد اتاق‌شان می‌شود و او را روی تخت می‌گذارد. غارمتش را با یک بوسهٔ نباتی می‌گیرد و کنارش دراز می‌کشد‌. شیدا که خواب کم‌کم دارد بر چشمانش غالب می‌شود، با عشق می‌‌گوید: - شبت بخیر، دوست دارم. همین برای آغاز کار کارخانهٔ قند سازی درون قلب امیر صدرا کافی‌ست. بوسه‌ای روی پیشانیِ شیدا می‌کارد و لب می‌زند: - من بیشتر. . . آرام آرام قدم برمی‌دارد. حنانه و هدیه، جلوتر از او وسایل و پسرکش را برده اند و او کمی از آنها عقب مانده است. - سلام. سرش را بالا می‌آورد و در جایش متوقف می‌شود. از دیدن او متعجب می‌شوند و می‌ماند که سامیار اینجا چه می‌کند! آرام جواب سلامش را می‌دهد و می‌گوید: - شما.. اینجا چیکار می‌کنید؟ سامیار، دست درون جیب‌های شلوارش فرو و عمیق نگاهش می‌کند. - چرا نگفتی ازدواج کردی و بارداری؟ سوال بی‌مقدمه‌اش، برکه را هول می‌کند. بعد از مکثی کوتاه می‌‌گوید: - چون به کار نیاز داشتم. مگه الان مشکلی پیش اومده؟ سامیار، با ابروانی گره خورده می‌‌گوید: - اگه یه بلایی سر خودت و بچه‌ات می‌اومد چی؟ می‌تونستی به بابام از شرایطت بگی! لب می‌زند: - می‌دونستم آقای کامرانی قبول نمی‌کنه! الان اومدید مواخذه؟ سامیار، نفسش را بیرون می‌فرستد. - اومدم بگم دیگه نمی‌خوای سر کار بیای! ناراحت لب می‌زند: - یعنی..اخراج شدم...؟ قبل از آنکه سامیار جواب سوالش را بدهد، صدای سلام کسی، سوی نگاه ها را بی‌اختیار آن سمت می‌کشاند. با دیدن دکتر محبی، آه از نهادش بلند می‌شود. او اینجا چه می‌کند؟! کمی از حضورشان معذب می‌شود. دکتر، نگاه به سامیار می‌اندازد. - شرمنده، مزاحم شدم؟ همسر خانومِ اسدی هستید؟ برکه، سریع حرف دکتر را اصلاح می‌کند. - نـــــه، همسرم نیستن! سامیار، نگاه عمیقش را از برکه می‌گیرد و به دکتر جوان چشم می‌دوزد. با چشمانی ریز شده می‌پرسد: - دکترش شما هستی؟ دکتر، سری به نفی تکان می‌دهد. - خیر، قبلاً با خانومِ اسدی آشنا شدم و فکر کنم بچه تون به دنیا اومده و دارید مرخص شدید، درسته؟ بهترین؟ - آره، خوبه! سامیار با اخم می‌گوید و برکه لبش را می‌گزد. با اخمی که مسببش صحبت های عجیبِ سامیار است، رو به دکتر می‌کند و می‌گوید: - من خوبم، دکتر! ممنون! دکتر، نگاهش می‌کند و «خداروشکر» می‌گوید. - همسرتون کجا هستند؟ باهاشون یکم صحبت داشتم! کلافه، سرش را پایین می‌اندازد‌. از تنهایی با این دو مرد بیزار است و حوصلهٔ هیچ کدامشان را ندارد. نگاه از دکتر می‌گیرد. - نیست. کوتاه و سرد می‌‌گوید تا بی‌میلی‌‌اش را نسبت به پرسش های او نشان دهد. دکتر سری تکان می‌دهد و می‌گوید: - باشه. فعلا خدانگهدارتون. خداحافظ را آرام می‌‌گوید و نگاه مواخذه گرش را به سامیار می‌دوزد. - چرا اینطوری حرف می‌زنید؟! - برکه... کجا موندی؟ صدای هدیه، باز امکان پاسخ را از سامیار می‌گیرد‌. برکه، نگاه سردش را از او می‌گیرد و آرام لب می‌زند: - ممنون بابت کمک اون روزتون. خداحافظ. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۴ امیر، می‌خندد و س
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم منتظر پاسخی از جانب سامیار نمی‌ماند و به سمت هدیه می‌رود. هدیه، با سر از سامیار خداحافظی می‌کند و خود را کنار برکه می‌رساند. سامیار، دست میان موهایش می‌کشد و نفس کلافه‌اش را بیرون می‌فرستد‌. این چه حال مضخرفی ست که دارد؟ نمی‌داند چرا از نگاه سرد و بی‌روحِ برکه ناراحت دلخور است... شاید یک گوشه از قلبش ناامید است! ناامید از به دست آوردن قلب برکه! از محوطهٔ بیمارستان بیرون می‌زند و سوار ماشینش می‌شود. قبل از حرکت، موبایلش را برمی‌دارد و پیامی را برای برکه می‌فرستد: «اخراج نشدی. هر وقت تونستی می‌تونی برگردی بوتیک.» برکه، پیامش را باز می‌کند. از اینکه اخراج نشده است خوشحال است و از طرفی هم نمی‌خواهد با سامیار روبرو شود. او و رفتار های عجیبش، واقعا برایش غیر قابل تحمل اند. زنگ خوردن موبایلش، او را خود می‌آورد‌. نگاه به نام مخاطب زنگ زده می‌اندازد و با دیدن نام «لیلا» لبخندی می‌‌زند. لیلایی‌ که در این مدت محبت و مهربانی های بی‌دریغش را نشان داده است. آیکون سبز رنگ را می‌کشد و موبایل را روی گوشش می‌گذارد. - سلام، لیلا. - سلام عزیزم. خوبی؟ کجایی؟ چشم به آسمان نم دار می‌دوزد. - ممنون. امروز مرخص شدم، دارم برمی‌گردم خونه. - خداروشکـــــر عزیزم. یه عکس از بچه‌ات برا من نفرستادی ها! نگاه به پسرک سرخ رویش در آغوش حنانه می‌اندازد‌ و لبخندی می‌زند. - باشه، رسیدم خونه می‌فرستم. کمی دیگر با هم حرف می‌زنند و بعد به خداحافظی رضایت می‌دهند. - خوبه دیگه! نو که اومد به بازار کهنه شود دل‌آزار! صدای حنانه است که باعث خنده‌اش می‌شود. سر جلو می‌برد و بوسه‌ای روی گونهٔ حنانهٔ مهربانش می‌کارد. - قربونت برم، شما ها هیچ وقت واسه من کهنه نمی‌شید. شما عشقای زندگی منید! حتی یک لحظه فکر نداشتنتون منو تا مرز جنون می‌‌بره! هدیه با خنده می‌گوید: - دیگه زیادی اغراق نکن، مامان جون! لبی کش می‌دهد. - همش عین حقیقتِ! راستی چه خبر از میثم جونت، هدیه خانوم؟ کی می‌خوای برید سر خونه و زندگی‌ خودتون؟ - ای از دست تو، برکه! هر چیزی رو آخرش ربط می‌دی به میثم که منو اذیت کنی! نوبت به منم می‌رسه ها! با حالی خوب می‌خندد. - خب حالا! جواب سوالامو بده! هدیه، لبخندی می‌زند و پشت چراغ قرمز می‌ایستد. باران، نم‌نم به شیشهٔ ماشین کوبیده می‌شود. لبانش را با زبان تر می‌کند: - وقتش برسه، می‌ریم سر خونه و زندگی مون. برکه، دهان باز می‌کند که چیزی بگوید اما حنانه پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید: - هدیه... نگو که به خاطر من داری دست دست می‌کنی؟ لحظاتی در سکوت می‌گذرد تا چراغ سبز می‌شود. ماشین را به حرکت در می‌آورد و حنانه با ناراحتی می‌پرسد: - هدیه! آره؟ هدیه، نفسش را بیرون می‌فرستد. - عزیز دل من، بایدم جوابم آره باشه... من نمی‌تونم تنهات بذارم! نمی‌خوام قبل از اینکه از خوشبختی تو مطمئن بشم، از پیشت برم. بغض، با تبر به جان گلوی حنانه می‌افتد. - هدیه، چی..داری می‌گی؟! تو به اندازهٔ کافی به خاطر من سختی کشیدی، تو تنها خانوادهٔ منی، تموم وجودم منی، بدون که با این کارت داری بیشتر ناراحتم می‌کنی. من از پس خودم بر میام، هدیه. قطرهٔ شورِ سمج، از گوشهٔ چشمش می‌چکد. - می‌خوای تا کی منتظر بمونی؟ تا یکی بیاد که محدودیت منو بپذیره و باهام ازدواج کنه؟ پیدا نمی‌شه همچین آدمی، هدیه... خواهش می‌کنم که بیشتر از این منو ناراحت نکن. قرار نیست که بری یه شهر دیگه! کنار خودمی، آبجی... هدیه، سکوت می‌کند. او هم بغض کرده است، اما نمی‌خواهد بیش از این چشمان خواهرش را بارانی ببیند. برکه، هیراد را از آغوش حنانه می‌گیرد و در آغوش مادرانه‌اش جای می‌دهد. با عشق، بوسه‌ای روی دست کوچک او می‌کارد و از صمیم قلب خدا را بابت وجودش شکر می‌کند. به خانه می‌رسند و داخل می‌روند. هدیه، کمی حالش گرفته است و حنانه هم همین‌طور. هدیه، ملافه را روی زمین پهن می‌کند و می‌گوید: - عزیزم، بخواب اینجا که راحت باشی. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۵ منتظر پاسخی از جا
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه، مانتویش را از تن در می‌آورد و همچنین شالش را. روی ملافه دراز می‌کشد و می‌گوید: - خیلی گشنمه، هدیه. چیزی داریم بخورم؟ هدیه، داخل آشپزخانه می‌رود. حنانه را می‌بیند که با چهره‌ای گرفته در آشپزخانه ایستاده و در افکار خود غوطه‌ور است. نزدیکش می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد. زیر گوشش لب می‌زند: - خوشگلم، انقدر تو فکر نباش. باشه، قول می‌دم دیگه دست دست نکنم. حنانه، دست زیر چشمان خیسش می‌کشد. - به میثم بگو که اگر زمانی رو در نظر دارن برای عروسی بگن. خونهٔ میثم‌ آماده ست و فقط می‌مونه مراسم عروسی... لبخندی می‌زند. - عزیزم، چه عجله‌ای داری؟ برای عروسی وقت هست. حنانه، سرش را پایین می‌اندازد. - تو به خاطر من اینا رو می‌گی. بچه نیستم که! می‌فهمم... می‌‌دونم هم خودت هم میثم دوست دارید زودتر برید سر خونه و زندگی‌تون. منتظر چی هستین دیگه؟ مطمئنم به میثم هم گفتی هنوز وقتش نرسیده و این حرفا! منم ناراحت می‌شم، آبجی. اینکه تو بری سر خونه و زندگی‌ات و خوشبخت باشی، برام بهترین هدیه ست. اینجوری بیشتر منو خوشحال می‌کنی... هدیه، دستان حنانه را می‌فشارد. با مهر شیرینِ خواهرانه‌اش، می‌‌گوید: - قربونت برم من. تو نگرانی های منو درک نمی‌کنی، ولی چشم! هر چی شما بگی! دست زیر چشمان او می‌کشد و رد اشک هایش را پاک می‌کند. به داخل یخچال نگاهی می‌اندازد و تنها موز باقی مانده را بیرون می‌آورد. آن را درون ظرفی می‌گذارد و کنار برکه برمی‌گردد. ظرف را کنارش می‌گذارد. - با این ته بندی کن تا نهار رو آماده کنم. برکه، لبخندی می‌زند و «باشه» می‌‌گوید. پوست موز را جدا می‌کند و گاز کوچکی به آن می‌زند که هدیه آرام می‌پرسد: - پسر کامرانی چی‌ بهت می‌گفت امروز؟ تیکهٔ موز را پایین می‌فرستد. - شاکی بود که چرا از شرایطم بهشون نگفتم. - اخراجت کرد؟ سری به نفی تکان می‌دهد. - نه، خداروشکر. گفت هر وقت تونستم می‌تونم برگردم. هدیه، سری تکان می‌دهد و از جایش برمی‌خیزد. حنانه، با لباس های راحتی‌اش از اتاق بیرون می‌آید. آرام و با احتیاط، کنار برکه می‌نشیند. - هیراد خوابه؟ لبخندی می‌زند. - آره. پسرم خیلی آرومه! - بزرگتر که بشه برات جبران می‌کنه، نگران نباش! به گفتهٔ حنانه، آرام می‌خندد. - اونوقت دیگه سرپرستی‌اش رو خاله جونش قبول می‌کنه! حنانه، ابرویی بالا می‌دهد. - تا مامان هست چرا خاله؟ زنگ خوردن موبایل حنانه، اجارهٔ صحبت را از برکه می‌گیرد. موبایلش را از جیب کوچک لباسش بیرون می‌کشد و صفحه‌اش را به سمت برکه می‌گیرد. - کیه؟ برکه، با دیدن نام مخاطب زنگ زده، لبخند شیطنت‌واری می‌زند. - آقای عاشق پیشه ست! زود جواب بده! حنانه، با خجالت تماس را متصل می‌کند. بعد از آن روز و صبحت های برکه، نه او را دیده بود و نه تماسی از سمتش گرفته شده بود و همین کمی او را معذب می‌کند و جو میان‌شان را یخ زده. - سلام، حنانه خانوم. لبانش را با زبان تر می‌‌کند. به راحتی می‌تواند لبخند خبیث و افکار پلیدِ برکه را حس کند. - سلام. خوبین؟ - الحمدالله، زنگ زدم خدمتتون عرض کنم... - بزن رو بلند گو، حنـــــــا! برکه می‌گوید و حواس حنانه را به سمتش پرت می‌کند. لبش را می‌گزد و موبایل را روی حالت بلندگو می‌گذارد. صدای ستار بلند تر پخش می‌شود: - حالا باز هر طور خودتونید. حنانه، با خجالت می‌‌گوید: - ببخشید، صدا رفت من نشنیدم چی گفتین. ستار، صحبت هایش را از ابتدا بازگو می‌کند. - دوست دارین جایی به کار مشغول شید؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۶ برکه، مانتویش را
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم کمی متعجب می‌شود. - چه کاری؟ ستار، لبانش را با زبان تر می‌کند. - من یک موسسه می‌شناسم که همون جا بهتون آموزش می‌دن و می‌تونید مشغول به کار شید و درآمدی داشته باشید. چون سپردن من اگر کسی رو می‌شناسم اعلام کنم، منم با شما تماس گرفتم. برکه، لبخندی وسیع می‌زند. پیش خود می‌گوید؛ «چقدر خوب این جناب عاشق پیشه هوای حنانه را دارد! یک حمایت عاشقانهٔ زیر پوستی!» حنانه، بعد از مکثی کوتاه جواب می‌دهد: - شـ...شرایط من چی؟ - اتفاقاً بیشتر افرادی که اونجا مشغولن شرایطی مثل شما دارن. باز مکث می‌کند. - نیاز نیست الان جواب بدین، عجله‌ای نیست. هر وقت تصمیم‌تون رو گرفتید به من خبر بدید. لبخند ملیح و کمرنگی می‌زند. - ممنونم. - خواهش می‌کنم... کاری با بنده ندارید؟ - نه، خداحافظ. بعد از شنیدن «خدانگهدار» ستار، تماس را به پایان می‌رساند. برکه را مخاطب قرار می‌دهد و می‌‌گوید: - نظرت..چیه برکه؟ هدیه، تو شنیدی؟ صدای هدیه، از آشپزخانه می‌آید: - آره عزیزم. تصمیم با خودته... می‌تونی بری تا یکم روحیه‌ات هم عوض شه. برکه هم اظهار نظر می‌کند: - منم می‌گم برو، حنا. هم اوقات فراغتت پر می‌شه و هم درآمد داری. چی بهتر از این؟ حنانه، کمی مکث می‌کند و دل دل. برکه، لبخندی می‌زند. - حالا هی جناب عاشق پیشه می‌خواد بهونه جور کنه تو رو ببینه، تو هم هی دست رد بزن به سینه‌اش! حنانه، نمی‌تواند در برابر کش آمدن لبانش مقاوم باشد. - وای! از دست تو! ردیف دندان هایش را به نمایش می‌گذارد. - والا! من که بهت اثبات کردم خاطر خواهتِ! اخم ریزی می‌کند. - باز شروع کـــــردی؟ - نــــــه! بذار بگه ببینم! تازه داره جذاب می‌شه داستان! هدیه است که صدای اعتراضش از آشپزخانه بیرون می‌آید. حنانه، ملتمش تن صدایش را پایین می‌آورد. - تو رو جون من دیگه بیشتر از این شایعه پراکنی نکن. دلش به حال او و لحن خواهش‌وارش، رحم می‌آید. هدیه را مخاطب قرار می‌دهد: - من به اونایی که رفتن قاطی خروسا چیزی نمی‌گم! هدیه، کفگیر به دست، از آشپزخانه بیرون می‌آید. بالای سر برکه می‌ایستد و با خنده می‌‌گوید: - قاطی خروسا چیه دیگه؟ لبی کش می‌دهد. - الان میثم رفته قاطی مرغا تو هم رفتی قاطی خروسا دیگه! حنانه و هدیه، با ملاحظهٔ حضور هیرادِ غرق در خواب می‌خندند. بعد از خنده هایشان، هدیه رو می‌کند به سمت حنانه و خم می‌شود. درون گوشش چیزی را پچ‌پچ می‌کند و حنانه سری تکان می‌دهد و می‌ایستد. حرکات مشکوک‌شان را زیر نظر می‌گیرد‌. - چه توطئه‌ای چیدید؟! هدیه، تنها چشمکی به رویش می‌زند. لحظه‌ای بعد، حنانه از اتاق بیرون می‌آید و جعبه به دست، سر جایش می‌نشیند. جعبهٔ نسبتاً کوچک درون دستش را به سمت برکه می‌گیرد و با لبخندی زیبا می‌‌گوید: - تقدیم با عشق. از شدت تحیر و بغض، زبانش از کار می‌افتد. آرام در جایش می‌نشیند و جعبه را می‌گیرد. اشکی، بی‌اختیار از گوشهٔ چشمش می‌چکد و شدت شوقش را به نمایش می‌گذارد. با چانه‌ای لرزان لب می‌زند: - وای... الان حق دارم غش کنم، نه؟ حنانه و هدیه زیر لب «خدا نکنه» زمزمه می‌کنند و خیره به اویِ گریان و خندان می‌مانند. برکه، درب جعبه را برمی‌دارد و با دیدن انگشتری زیبا با نگینی سفید رنگ، چشمانش برق می‌زنند. شوق، در صدایش می‌دود. - قــــــربــــــون جفتتــــــون بــــــرم مــــــن آخــــه. چقـــــدر قشگنـــــــه! هدیه، لبخندی می‌زند و بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌کارد. - مبارکت باشه عزیزم. این هدیه قدم نو رسیده‌ات بود. - مبارکت باشه، آبجی مهربونم. حنانه می‌‌گوید و گوی های لرزان برکه را به سمت خود می‌کشاند. نمی‌داند چه کلماتی می‌توانند در شأن این مهربانی های بی‌کران باشند. نگاهش را به بین فرشته های زندگی‌اش جابه‌جا می‌کند. - فقط می‌تونم بگم خدا منو خیلی دوست داشته که شما رو بهم داده... کلمات از صمیم قلبش بر زبان جاری می‌شوند. عشق خوهرانهٔ میان‌شان جان می‌گیرد و شکوفه هایش گل می‌دهند‌. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۷ کمی متعجب می‌شود.
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم |چند هفته بعد| - جانم، جانم مامانی. هیراد را در آغوشش تکان می‌دهد. خستگی و بی‌خوابی از چشمانش می‌بارند و نمی‌داند چگونه پسرکش را آرام کند. ساعت از دو نیمه شب گذشته، اما پسرکش خیال خوابیدن ندارد. داخل اتاق تک و تنها ست تا صدای هیراد هدیه و حنانه را از خواب بی‌خواب نکند. بوسه‌های پشت همش را روی صورت هیراد می‌کارد. - قربونت برم، عزیزم. چرا نمی‌خوابی... آره، مامان؟ الان شیر خوردی، گل پسر من... درب اتاق، آرام و بی‌ سر و صدا باز می‌شود و حنانه در قابش نمایان. آرام لب می‌زند: - هنوز نخوابیدی؟ هیراد را در آغوشش جا به جا می‌کند. - نه، نمی‌دونم چی شده؟ نمی‌خوابه، حنا. حنانه، قدمی جلو می‌آید. - شاید دلش درد می‌کنه. لبش را می‌گزد و بغض می‌کند. - نمی‌دونم، حنانه. بریم بیمارستان؟ حنانه، دستانش را جلو می‌آورد. - بده بغل من شاید آروم شد. هیراد گریان را به دستان حنانه می‌سپارد. دست خودش نیست که از گریه های پسرکش خودش هم به گریه افتاده است. نمی‌داند از خستگی ست یا وابستگیِ زیادش به او... هیراد در آغوش حنانه هم آرام نمی‌گیرد و نگران ترش می‌کند. به سمت کمد می‌رود و پالتوی بلندش را تن می‌کند. دکمه هایش را به سرعت می‌بندد و روسری اش را زیر گلویش گره می‌زند. هیراد را از آغوش حنانه می‌گیرد و می‌گوید: - من می‌رم بیمارستان، حنانه. حنانه نگران لب می‌زند: - صبر کن منم بیام. تنها بری دل نگرونت می‌شم. تنها سری تکان می‌دهد. لباس گرمی تن پسرک بی‌قرارش می‌کند و پتوی کوچکش را دور او می‌پیچاند. هدیه تا رفتن‌شان، با وجود سر و صدا ها بیدار نمی‌شود و حنانه و برکه از خانه بیرون می‌زنند. حنانه، چادرش را بیش از قبل دور خود و هیرادِ در آغوشش می‌پیچد. - وای چقدر سرده. برکه، دست جلو می‌برد و بخاری ماشین را روشن می‌کند. دقیقه‌ای بعد به بیمارستان می‌رسند.‌ بیمارستانی که انگار باید هر طور شده گذرشان را به این سمت برساند. از ماشین پیاده می‌شوند. هیراد را از آغوش حنانه می‌گیرد و داخل بیمارستان می‌رود. حنانه هم گوشهٔ آستین او را گرفته و هر کجا که می‌رود، به دنبالش کشیده می‌شود. کنار پذیرش می‌ایستند. - سلام، خانوم. پسرم چند ساعته داره گریه می‌کنه، آروم هم نمی‌شه. می‌شه بگید به دکتر بیاد معاینه‌اش کنه؟ پرستاری از پشت پذیرش به سمت شان‌ می‌آید و آن‌ها را به سمت بخشی راهنمایی می‌کند. لحظه‌ای بعد خانم دکتری مشغول معاینهٔ پسرکش است و اشک های او هم بی‌اختیار روان. حنانه که صدای فین فین هایش را می‌شوند، می‌‌گوید: - برکه، داری گریه می‌کنی؟ دست زیر چشمانش می‌کشد و چیزی نمی‌گوید. دکتر به سمت‌شان می‌آید و با لبخندی مهربان می‌‌گوید: - هیچ مشکلی نیست عزیزم. یه دل درد ساده... گریه نداره که! لبخند خجلی می‌زند. - ممنون... - خواهش می‌کنم. بچهٔ اولته، نه؟ سری تکان می‌دهد و خانم دکتر ادامه: - اگر سر بچهٔ اولت بخوای انقدر حساس و زود رنج باشی که وای به حال بعدی ها! الانم یه چند دقیقه دیگه گل پسرت رو می‌تونی ببری خونه. سوالی نیست؟ سری به نفی بالا می‌پراند و رفتن خانم دکتر را می‌نگرد. به همراه حنانه، روی صندلی می‌نشیند و برکه سر بر شانهٔ حنانه می‌گذارد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۸ |چند هفته بعد| -
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم - خوبی، عزیزم؟ سری تکان می‌دهد. - خوبم. نمی‌دونم چرا گریه کردم. حنانه، لبخندی می‌زند. - نگرانی‌های مادرانه بوده ولی با دوزِ بالاتر. لبخند نصف و نیمه‌ای می‌زند. - اوهوم. - سلام، خانوم اسدی. سرش بالا می‌آید و روی چهرهٔ دکتر محبی می‌نشیند. حنانه هم صدای آشنایش را به یاد می‌آورد. برکه، می‌ایستد. - سلام. - خوبین؟ مشکلی پیش اومده؟ نگاهش می‌کند و چشمان خیس و بارانی‌اش را به دکتر محبی می‌دوزد. - نه، چیزی نیست. چشمانش اما در تضاد به گفته هایش هستند. دکتر محبی دقیقه‌ای را بی‌اختیار خیره به چشمان معصومش می‌ماند. می‌‌گوید: - برای هیچی گریه کردین؟ دستی به چشمانش می‌کشد. - حال پسرم بد بود، فقط نگرانش بودم. دکتر معاینه کرد گفت مشکلی نداشت. دکتر محبی، سری تکان می‌دهد و نگاهش را اطراف می‌‌چرخاند‌. - همسرتون نیستن؟ نفس کلافه‌اش را بیرون می‌فرستد. - با همسر بنده شما چیکار دارید؟ دکتر محبی، از لحن طلبکارانهٔ برکه کمی تعجب می‌کند. - یک بار عرض کردم که باهاشون صحبت دارم. - به من بگید بهش می‌گم. خیره به چشمان او می‌‌گوید و منتظر جواب می‌ماند. دکتر محبی، از این جبهه گرفتنش متعجب می‌شود. - صحبت مردونه ست! ابرویی بالا می‌دهد و کلافه پوفی می‌کشد. نگاهش را به زیر می‌اندازد‌ و می‌گوید: - باباش نیست اصلاً! - فوت کردن؟ دوباره اخم می‌کند. - باید زیر و بم زندگی‌ام رو بگم؟ دکتر محبی، دستی به صورتش می‌کشد. چرا اینگونه می‌کرد این دختر... انگار که او بازجویی‌‌ست و برکه در جایگاه یک مجرمِ طلبکار و سرتق! - قصد جسارت نداشتم... - کمیل؟ اینجایی! بیا بریم بیمار اورژانسی اوردن. کمیل، سری تکان می‌دهد و با گفتن خداحافظ، از مقابل برکه می‌گذرد. نگاه می‌گیرد و سر جایش می‌نشیند. - چرا از زمین و زمان طلبکاری، برکه؟ بیچاره آقای دکتر ترکش های اعصاب خراب تو نصیبش شد! برای حنانه چشمی درشت می‌کند. - چی گفتم مگه؟ اون آقای دکتر هر دفعه منو می‌بینه سراغ شوهرمو می‌گیره. چیکار به اون اصلاً؟ حنانه، از حرص خوردن هایش می‌خندد. - عزیزم، بنده خدا قصد بدی که نداره! تو هم می‌تونستی با آرامش و ملایمت بهش بگی طلاق گرفتم. تمام. اینهمه اعصاب خوردی نداره که! نفسش را بیرون می‌فرستد. - نمی‌دونم حنانه. اینقدر خسته ام که خون به مغزم نمی‌رسه. کاش زودتر بریم خونه. حنانه، لبخندی می‌زند. - یه مامان باید خیلی صبور تر از این حرفا باشه ها! ساعتی بعد، هیرادِ آرام گرفته در آغوشش است و با حال خوب او، حال خودش هم جا می‌آید. سوار ماشین می‌شوند و هیراد را به آغوش حنانه می‌سپارد. کمربندش را می‌بندد و استارت را می‌زند. - برکه، می‌تونی رانندگی کنی؟ چشات نیفته رو هم! دستی به چشمانش می‌کشد و حرکت می‌کند. - نه، می‌تونم. خیابونا خلوت‌ان. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗