خوشاآنروزۍڪہجهان
بہعطرخوشبوۍمهدۍمعطربشود...
خوشاآنروزۍڪہفرماندهجهان
گلپسرفاطمهزهرابشود...
#مهدوی
#دلی
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
انشاءاللهمیرسدروزۍڪہ...
اینلباستنمازخوݧگلگونشود:)🖤😅
#چیریکی
#دخترانه
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
جانخودراڪردنفدااینفدایانآقا
دفاعڪردنباخونخود...
اینعاشقانمولا...
#شهیدانه
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
امروزهوا...بوۍخاصےدارد
انگارخدا...ازآدمادلگیراست
راستےچرا...یوسفزهراتنهاست
بااینڪہزمین...پرسرازبازاست
انگارزمین...همشرمندهاست
ولےچرا...؟
#مهدوی
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اخڪہاولصبحزیارتعاشوراڪنارشما
چہمےچسبد:)😅✋
#شهیدانه
#عکسطوری
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میدونےچیہاصلامنڪلاازبچگےعشقنظامبودم
بہجالباسنوزادۍلباسنظامےتنمڪردن...
آرهخلاصہاینجورۍهاست...)😎😅
#پلیسی
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
زندهنگہداشتنیادوخاطرهشهدا
ڪمترازشهادتنیست...
#شهیدانه
#رهبر
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_یکم #خانومہ_شیطونہ_من [بابک] همه چیز تحت
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_دوم
#خانومہ_شیطونہ_من
تا گوشی و قطع کردم با مامان و فاطمه که از نگرانی رو پا بند نبودن رو به رو شدم
مامان: کی بود چی گفت؟
من: هادی دوستم بود گفت باران اونجاست نگران نباشیم ، حتما کاری داشته رفته پیش بچه ها ، اینجوری بهتره حوصلش هم سر نمیره هم به بچه ها کمک میکنه
فاطمه: اخیش خیالم راحت شد
برگشتم طرف فاطمه و گفتم: خب برو اماده شو قراره بریم یه جایی
فاطمه: کجا؟
من: خودت میفهی
فاطمه: پوووف،باش
دیگه چیزی نگفت و رفت تو اتاق تا اماده بشه روی مبل نشستم تا بیاد بعد بیست دقیقه اومد بلند شدم و دستشو گرفتمو بعد خدافظی با مامان رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادم یکم که رفتیم دست فاطمه و گرفتم و زیر دست خودم روی دنده گذاشتم
فاطمه : نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟
من: نه
با حرص نگاهم کرد که با خنده چشمکی بهش زدم و ضبط و روشن کردم و با اهنگ شروع کردم به زمزمه کردن
یک ساعتی میشد که تو راه بودیم فاطمه خوابش برده بود
نمیدونم چرا دلشوره داشتم
یکم دیگه مونده بود برسیم که فاطمه بیدار شد با دیدن درختای اطراف جاده برگشت طرفم وبا بهت گفت: شمال؟
من:اوهوم
فاطمه:چرا اومدیم رشت اونم این وقت شب؟
من: یکم دیگه صبر کنی خودت میفهمی
فاطمه: باش
پیچیدم تو خیابون و پشت یه ماشین پارک کردم و برگشتم طرف فاطمه که دیدم به تابلو خیره شده
من: نمیخوای پیاده بشی؟
فاطمه: گلـ...گلزارشهدا؟
من:اره پیاده شو
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_دوم #خانومہ_شیطونہ_من تا گوشی و قطع کردم با
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_سوم
#خانومہ_شیطونہ_من
پیاده شدم و در و براش باز کردم بعد اینکه پیاده شد دستمو به سمتش گرفتم که منظورم و فهمید و دستشو تو دستم گذاشت باهام هم قدم شد و راه افتادیم وقتی به محل مورد نظرم رسیدیم وایستادم اشک تو چشمام جمع شده بود چشمام و بستم و سعی کردم خودمو کنترل کنم ولی نشد اشکام روی گونه ام چکید
کنار مزار زانو هام خم شد و زانو زدم فاطمه هم کنارم نشت
من: سلام داداش بابک خوبی؟میدونم بی معرفتم حقداری ازم ناراحت باشی خیلی وقته که نیومدم ولی ببخش ... راستی داداش یادته اخرین باری که اومدم قول دادم دفعه دیگه با خانومم بیام؟
دست فاطمه و محکم فشوردم و گفتم: اینم خانومم
برگشتم طرف فاطمه که دیدم چشماش اشکیه لبخندی بهش زدم و گفتم:اینم اون جایی که گفتم میخوام ببرمت ...
فاطمه: شهیدبـ..بابک نوریه؟
من:اوهوم
یکم دیگه نشستیم ساعت دور و بر ۲۳:۳۰ بود فاطمه سرشو گذاشته بود رو شونه ام و من مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم اخ چه حالی داشت شب جمعه کنار مزار برادر شهیدم زیارت عاشورا خوندن
غرق شده بودم تو این حس و حال خوب که یهو گوشیم زنگ خورد نمیدونم چرا دستام یخ کرد فاطمه سرشو بلند کرد که گوشیم و از تو جیبم دراوردم و نگاهی به اسم مخاطب کردم هادی بود
سریع جواب دادم
من: الو هادی
هادی: الـ...ـو الو بابک
من: چته هادی چرا اینجوری حرف میزنی هاااا
هادی: بدبخت شدیم بابک بدبخـــــــــت
من: دِ بگو چه خاکی تو سرم شده
هادی: بــ باران😭
دیگه نشنیدم چی گفت و گوشی از دستم افتاد
دوپارتطولانیتقدیمنگاهگرمتون✨❤️
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16526973523544
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
حاجآقادانشمندمیگفتن↯
یہجوونےاومدپیشمنبدنشمیلرزید؛
شرو؏ڪردبہحرفزدن:
گفتخوابامامزمانرودیدم!
میگفتخواببودمصداۍ آیفونتصویریخونہاومد؛
رفتمجلوۍدردیدمتصویرھیہ سیدھ!!
جوابدادمگفتمشما؟!
گفتمنسیدمهدیام
راهممیدیخونٺ!!؟
گفتمآقاقربونتبرمیہ چندلحظہ
سریعشرو؏ڪردمبہجمعڪردنِ
ماهواره،پاسور،هرچیزےڪہ
ازنظرامامزمانخوبنیست!
رفتمجلوۍآیفوندیدمنیسٺـ💔'
دویدمتوڪوچہ
دیدمآقادارھ میره
همینڪهمیرفٺیہلحظہبرگشت!
اشڪ توچشاشودیدم💔😭'!
میگفت:خدایا...
مندرتڪتڪخونہهاروزدم..
ولےهیچڪسمنوراهمنداد🖤🚶🏾♂ :
#توبهڪنرفیق..!
#شروعڪنبهخودسازی"
#شھیدگمنــام"
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
جمعہهامیگیرهایندل
نہبهانہگیرمیشہایندل
نہاصلادلتنگمیشہآقا...
#بیو
#مهدوی
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_سوم #خانومہ_شیطونہ_من پیاده شدم و در و براش
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_چهارم
#خانومہ_شیطونہ_من
با سرعت بلند شدم دویدم سمت ماشین فاطمه هم پشت سرم میومد وقتی سروار شدم فاطمه هم نشست با اخرین سرعتی که ماشین میرفت شروع کردم به رانندگی کردن
فقط یه اسم توس سرم اکو میشد
بــــاران بــــاران بــــاران
[باران]
با پیچیدن صدای بهار تو گوشم سرمو برای هادی تکون دادم که از دیوار پرید داخل و در و باز کرد آروم و بی صدا وارد شدیم و از گوشه دیوار حرکت کردیم یه نفر داشت اینور که ما میرفتیم نگهبانی میداد هادی با یه حرکت بیهوشش کرد و کشیدش پشت درخت و دهنشو بست به هادی اشاره کردم و با نرگس و چندتا دیگه از بچه ها از پشت ساختمان وارد شدیم هادی اینا از جلو
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_چهارم #خانومہ_شیطونہ_من با سرعت بلند شدم دو
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_پنجم
#خانومہ_شیطونہ_من
جلو تر از بچه ها راه میرفتم یه نفر جلوی در بود بیهوشش کردم و آروم در و باز کردم و با احتیاط وارد شدیم آروم گفتم:آنا دوربین ها
بعد چند ثانیه صدای آنا تو گوشم پیچید:اوکیه
خودمون و قاطی جمعیتی که همه مست بودن و الکی بالا و پایین میپریدن کردیم سری برای نرگس تکون دادم و از بچه ها جدا شدم و به سمتی که داشتن قمار میکردن رفتم آروم از کنار یکی شون رد شدم و الکی جوری وانمود کردم که اره پام پیچ خورد ولی سریع یه دوربین روی لبه کت پسره گذاشتم و تا اومد کمکم کنه بلند شدم و صاف وایستادم
من: واای متاسفم ببخشید
پسره با یه لبخند چندش گفت: اشکال نداره عروسک
صدای عصبانی و دورگه هادی تو گوشم پیچید: بی ناموس ..... عروسک و کوفت حیف حیف الان دستم بستست بعدا به خدمتت میرسم
نزدیک بود خندم بگیره دستی روی لبم کشیدم و از کنارش رد شدم و یکم اطراف و نگاه کردم رفتم سمت اتاقی که زیر راه پله بود که.....
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16526973523544
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
بیــاییــد همـه بــا اعمــــاݪ
خوبمــون منـتـظࢪش باشــــیم 🤝✨
#امــام_زمــانم
#غروب_جمعــھ_هــای_بــی_تــو
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•