eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
738 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
56 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM جهت‌تبادل:‌ @ftm_at تولد: ۵/۱۱/۹۹
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ من پشت درختی که نزدیک سیا اینا بود قایم شدم که نور یه ماشین مستقیم خورد تو چشمم و بعد چند لحظه یه ماشین دیگه یکم اونور تر پارک کردو یه پسر‌جوون و افرادش اومدن طرف سیا و مشغول حرف زدن شدن که سرهنگ دستور داد عملیات و شروع کنیم بعد چند دقیقه همه و دستگیر کرده بودیم اومدم به دستای یکی از افراد سیا دستبند بزنم که سردی چیزی و روی شقیقم حس کردم سیا: اگه جون این جوجه پلیس براتون مهمه...... نزاشتم بقیه حرفشو بزنه با دستم یه ضربه به دستش زدم که باعث شد تفنگ از دستش بیفته و با یه حرکت برگشتم سمتش و یه ضربه به گردنش زدم که بیهوش شد با پوذخند گفتم: وایسا اول اگه تونستی،بعد بیا شاخ شو😒 همه و سوار ماشین کردیم و راه افتادیم سمت اداره هنوز خیلی دور نشده بودیم که یه لحظه حس کردم رو هواییم و لحظه بعد درد بدی توی کل بدنم پیچید و جاری شدن چیزی و از بینیم حس کردم ....دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی.......... [باران] یه نفس راحت کشیدم و در لب تاپم و بستم و با بی حالی روی تخت دراز کشیدم ، بعد اینکه بابک سیا و بی‌هوش کرد خیالم راحت شد با همین فکرا خوابم برد ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16501056603814 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [پنج‌ماه‌بعد] با‌ گریه دست کشیدم روی مزار و اسمش و بوسیدم ، هرچقدر تو این پنج ماه بغضم و کنترل کردم ولی امروز دیگه نتونستم و شکست و با هر قطره اشکی که از چشمام میریخت خاطراتمون مثل یه فیلم از جلو چشمام رد میشد دیگه به هق هق افتاده بودم که فاطمه همون جور که اشکاش میریخت گفت: بسه خودتو کشتی که باران سعی کردم آروم باشم ولی نشد و گریم شدت گرفت که دست گرمی دور شونه هام پیچید و منو کشید تو بغلش بدون نگاه کردن هم میدونستم که صاحب این دستا کیه سرمو تکیه دادم به شونش و اشکام با سرعت روی گونه هام ریختن انگار داشتن باهم مسابقه میدادن من: چطور تونست‌ اخه ، با اینکه پنج ماه گذشته ولی هنوز نمیتونم باور کنم ، من باید انتقامشو بگیرم قول دادم که انتقامش و میگیرم بابک: روزی که اومد خاستگاریت و قشنگ یادمه میخواستم بهت بگم باران اینی که من میبینم مال موندن نیست ولی وقتی دیدم خودتم مال موندن نیستی و خودت با همه شرایطش قبولش کردی منم چیزی نگفتم ، مطمئن باش جاش خوبه و منتظر توعه ، انقدر گریه هم نکن برای بچه خوب نیست خواهری ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بعد به شوخی گفت: اَه اَه ببین خودش که گریه میکنه هیچ نامزد مارو هم به گریه انداخته😒😂 سرمو بلند کردم و به فاطمه که داشت اشکاش و پاک میکرد نگاه کردم خندم گرفت نک دماغ و چشاش قرمز شده بود وقتی نگاه من و بابک و دید گفت: چیه نگاه میکنید ، چیزی شده؟ بابک: نه والا فقط داشتیم به یه خانم که دماغش قرمز بود نگاه میکردیم ، راستی خانم شما ، نامزد منو ندیدین؟ فاطمه با حرص گفت: بابکککککک، دماغ قرمز هم خودتی😒 نامزدتون هم رفت و گفت به شما بگم که باهاتون قهره☹️ بابک: جونممم ، اِه تا جایی که من میدونم دماغم قرمز نیست، ای وای حالا باید برم منت کشی😬 من: نووووش جونت تا تو باشی یه خانوم محترم و مسخره نکنی😌 بابک: باشه باشه دارم براتون حالا دیگه دست به یکی میکنید حال منو بگیریدآره🤨 فاطمه بلند شد و همینطور که به من کمک میکرد تا بلند بشم به بابک گفت: آره، منتظریم آقااااا😜 با خنده جلو تر از بابک راه افتادیم اونم با غر غر پشت سرمون میومد وقتی به ماشین رسیدیم من عقب نشستم و فاطمه و بابک جلو [بابک] ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16501056603814 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [بابک] پنج ماه از اون اتفاق گذشته ولی هنوز ما نتونستیم سیا و پیدا کنیم دیگه همہ کلافه شدیم اون شب بعد از یک ماه بهوش اومدم دیدم تو بیمارستانم و سیا فرار کرده از بچه ها پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟چطور فرار کرده؟ که گفتن یه موتوری بمب میندازه جلوی ماشین جلوی ما و باعث میشه ماشین منفجر بشه ماشین ماهم چپ کنه تو همین شلوغی فرار میکنه اون روزا همه داغون بودیم دوتا از رفیقامون شهیده شده بودن و عملیاتمون هم نیمه کاره مونده بود... با صدای مامان که میگفت فاطمه اومده دست از فکر کردن برداشتم و رفتم داخل و در تراس و بستم بعد عوض کردن لباسام رفتم بیرون [باران] داشتم تو اتاقم و جمع میکرم که صدای زنگ در اومد فکر کنم فاطمه اومد با لبخند از اتاقم رفتم بیرون ، یه دو هفته ای میشه با بابک نامزد کرده بودن😍 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ فاطمه داشت با مامان حرف میزد رفتم طرفشون فاطمه تا منو دید بغلم کرد و گفت: سلام خوبی اجی من: سلام زن داداش خودم من خوبم تو خوبی فاطمه: خداروشکر نفس منم خوبه؟ من: اره اونم حالش خوبه با صدای بابک از هم جدا شدیم و برگشتیم طرفش بابک: به به باز این دوتا رسیدن به هم😑 سلام فاطمه خانم، منم هستماااا🙄 من:حســـــــــــود😜 فاطمه: سلام آقا بابک ، بله میدونم شما هم هستی بابک رو به من گفت : حسود خودتی.... بعد اومد طرف فاطمه و گفت: اه اگه میدونی منم هستم پس چرا مثل چسب به باران چسبیدی و ولش نمیکنی؟ فاطمه:چون آجیمه بابک: اه منم شوهرتم😐 فاطمه سرشو انداخت پایین گونه هاش قرمز شدن ... اووخی خجالت کشید😥😂 دست فاطمه و گرفتم و بردمش طرف مبلا و گفتم: اه اه نیم ساعته زنداداش منو سرپا نگهداشته پسره حسود... با اومدن مامان بقیه حرفمو ادامه ندادم من رو یه مبل دونفره نشستم فاطمه هم اومد کنار من بشینه که مامان گفت: نه برو پیش شوهرت بشین ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16501056603814 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ دوباره گونه هاش رنگ گرفتن بدون توجه بهش بلند شدم و رفتم طرف بابک که روی مبل تکی نشسته بود بلندش کردم و بردم کنار فاطمه نشوندمش و خودم رفتم رو مبل تکی نشستم😁 بدون توجه به فاطمه که کم مونده بود از خجالت آب بشه میوه برداشتم و مشغول پوست کندن شدم همون جور که میوه میخوردم زیر چشمی این دوتا کبوتر عاشق و می پایدم با صدای گوشیم دست از نگاه کردن بهشون برداشتم و بلند شدم و رفتم سمت اتاق یه نگاه کلی به اتاق انداختم ولی گوشی و ندیدم نگاهم خورد به عکس محمدرضا که روی میزم بود رفتم سمتش دستمو بردم تا قاب و لمس کنم ولی یهو نگاهم خورد به گوشیم که کنار قاب عکس بود گوشی و برداشتم و به اسم مخاطب نگاه کردم ابروهام پرید بالا خیلی وقت بود منتظرش بودم من: سلام خیلی وقته منتظرتم عقاب عقاب: ببخشید دیر شد من: اشکال نداره حالا بگو ببینم شکار چطور بود؟ عقاب:‌ عالی بود و تا یک ساعت دیگه گوشت شکار به دستت میرسه من: اووم به به ممنون عقاب عقاب: خواهش میکنم فعلا با من کاری نداری ؟ من: نه فقط اماده باش که تا گفتم وارد عمل بشی عقاب: باش یاعلی من: یاعلی ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ با صدای بابک که میگفت: باران کجا رفتی؟ از اتاق اومدم بیرون و دوباره نشستم سرجام و گفتم: هیچی گوشیم زنگ خورد رفتم جواب دادم بابک مشکوک نگاهم کرد و گفت: اهان چه زود حرف زدنتون تموم شد حالا کی بود همینجور که ظرف میوه ام و برمیداشتم گفتم: یکی از دوستام بابک با همون نگاه مشکوکش گفت: آهان من: اره منتظربودم اون بسته که عقاب گفت برسه همین انتظارم بابک و مشکوک تر کرد همش زیر چشمی نگاهم میکرد نمیدونم چطور اون بسته و بگیرم که بابک نفهمه😬 یهو یه فکری اومد تو سرم گوشیم و برداشتم و به عقاب پیام دادم من: سلام عقاب میگم آسمون اینجا ابریه میشه خودت گوشت شکار و بیاری لونه من؟ همین لحظه جواب داد عقاب:چه بد، باش خودم گوشت و برات میارم من: دستت پنجه عقاب عقاب: خواهش یه نفس راحت کشیدم و گوشی و گذاشتم روی دسته مبل و تا سرم و بلندکردم با چشمای ریزشده بابک روبه رو شدم🤨 اوه اوه به نظر آسمون بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم ابریه🙆‍♀😂 ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16501056603814 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ سری به معنیه چیه تکون دادم که با گفتن هیچی بلند شد رفت بیرون مامان که رفته بود تو اشپز خونه وقتی اومد دید بابک نیست روبه فاطمه گفت: بابک کجا رفت؟ فاطمه شونه ای به معنی ندونستن بالا انداخت که گفتم : رفت بیرون مامان: کجا من: نمیدونم🤷‍♀ یه نگاه به ساعت کردم و بلند شدم دیگه الاناست که سروکله عقاب پیدا بشه من:فاطمه من میرم اتاقم استراحت کنم عصر هم میخوام برم گلزار فاطمه:‌ باشه ولی خطرناک نیست؟ من: نه بابا حواسم هست رفتم تو اتاقم و در تراس و باز گذاشتم پشت به تراس روی تخت نشستم قرآن و برداشتم و مشغول خوندن شدم نمیدونم چقدر خوندم و چقدر زمان گذشت اما با پیچیدن دست های کسی دور شونه هام و بوسَش روی گونم به خودم میام و با لبخند سرمو به سرش تکیه میدم آروم توی گوشم زمزمه میکنه عقاب: دلم برات تنگ شده بود اجی جونم ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ من: منم دلم برات تنگ شده بود نرگسی نرگس: به خاطر این وضعیتی که الان توش هستم نمیتونم از کسی خبر بگیرم خطرناکه ، همه خوبن خاله اینا مامان ،بابک و مهدی ... پریدم وسط حرفش و گفتم: اه اه اگه بزارمت که اسم همه و میگی اره همه خوبن تو خودت خوبی؟ نرگس: اوهوم فقط دلم برای همه تنگ شده من: بالاخره این ماموریت هم تموم میشه و این دلتنگی ها هم تموم میشن ، اگه باردار نبودم نمیزاشتم تو خودتو وارد این ماجرا کنی نرگس: این چه حرفیه ، راستی فندوق من الان باید پنج ماهش باشه اره؟ من: اوهوم یک هفته دیگه میشه شیش نرگس: الهی فداش بشم ، راستی دختره یا پسر؟ خندیدم و به عکس محمدرضا خیره شدم و گفتم: یه پسر کپیه محمدرضا نرگس: اوه راست میگی من: اوهوم حس کردم یه چیزی و گذاشت زیر بالشم برای همین برگشتم طرفش که گفت: اینم گوشت شکاری که میخواستی من دیگه باید برم من: ممنون مواظب خودت باش نرگس: همچنین ، سلامبرسون یاعلی نزاشت چیزی بگم و رفت همون جور که به درتراس خیره بودم زیر لب زمزمه کردم: علی یارت خواهری ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16501056603814 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ دستی به صورتم کشیدم و بسته و از زیربالش برداشتم بلند شدم در اتاق و قفل کردم و دوباره روی تخت نشستم بسته و برداشتم و اروم مشغول باز کردن جعبش شدم درش و که باز کردم چشمام برق زد ، ایول بهت عقاب حقا که خواهر مهدی هستی سریع بلند شدم و رفتم طرف لب تاپم و بعد روشن کردنش مشغول برسی موقعیت سیا شدم چند روز پیش متوجه جاسوس توی اداره شدم برای همین به سرهنگ نگفتم که جای سیا و باندش و پیدا کردم به هیچ کس نگفتم فقط منو عقاب میدونیم بعد اینکه لوکیشن و برای عقاب فرستادم لب تاپ و خاموش کردم و بلند شدم ساعت چهار و نیم بود رفتم طرف کمد و مشغول پوشیدن لباس هام شدم سرتا پا مشکی پوشیدم و بعد بستن تسبیح به دور مچ دستم چادرم و پوشیدم و رفتم بیرون از مامان و فاطمه خدافظی کردم و از خونه اومدم بیرون سوار ماشین شدم و راه افتادم یکم که گذشت حس کردم کسی داره تعقیبم میکنه از آینه بغل یه نگاه به عقب انداختم که متوجه موتوری شدم که سعی داشت خیلی نامحسوس تعقیبم کنه ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بهش پوذخند زدم و گوشیم و از تو کیفم دراورم و به مهدی پیام دادم بیاد جای همیشگی وقتی رسیدم اروم اروم سرعتم و کم کردم تا اومد از کنار ماشین رد بشه درماشین و باز کردم که باعث شد بد بخوره زمین ماشین و خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم با دیدن دوتا پسری که از درد به خودشون می‌پیچیدن ابروهام رفت بالا بیخیال به ماشین تکیه دادم و سرم و انداختم پایین و مشغول بازی با تسبیحم شدم با صدای مهدی سرمو بلند کردم که دیدم بابک هم همراهشونه با چند نفر دیگه اومدن سمتم و بابک با نگرانی گفت: خوبی باران؟ من: اوهوم مهدی: چی شده اینا چرا اینجورین تصادف کردین؟ من: نه بابک: پس چی؟درست حرف بزن باران من: میخواستم برم گلزار که متوجه شدم یکی داره تعقیبم میکنه برای همین اول به مهدی پیام دادم و بعدش اومدم اینجا و.... مهدی نزاشت ادامه بدم و گفت: و حتما هم طاقت نیاوردی تا ما برسیم خودت زدی اینا و لت و پار کردی؟ من: اوهوم😁😂 با این حرفم همه خندیدن و چنتا از بچه ها گفتن: ایول بابا بابک و مهدی: خواهر منه دیگه😎 ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16526973523544 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ پشت چشمی براشون نازک کردم و سوار ماشین شدم همون جور که از کنارشون رد میشدم سرم و از شیشه بردم بیرون و گفتم:من بعد از گلزار جایی کار داریم بعدا خودم میام تا حرفم تموم شد پامو گزاشتم رو گاز و با سرعت به سمت گلزار روندم وقتی رسیدم ماشین و زیر درختی پارک کردم و پیاده شدم با قدم های آروم به سمت مزار محمدرضا رفتم و کنارمزارش نشستم و با گلاب مزارش و شستم بعدش گلایی که تو راه خریده بودم و روی مزارش پرپر کردم و گلار و از روی اسمش کنار زدم و روی اسمش و بوسیدم همینجور که یه دستم روی شکمم بود داشتم با هاش حرف میزدم انقدر غرق حرف زدن شده بودم که متوجه نشستن چند نفر کنار مزار نشدم سرمو بلند کردم چهار تا دختر بودن بهشون میخورد دور و بر بیست و بیست و یک سال داشته باشن اشکام و پاک کردم و تا واومدن بلندشم یکی از همون دخترا گفت:ببخشید من: بله دختره: اممم میگم شما با شهید‌محمدرضا‌ابراهیمی‌نسبتی‌دارین؟ ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ یه لحظه موندم چی بگم زبونم بند اومده بود بعد چند دقیقه به خودم اومدم و خیره به عکس محمدرضا یه خنده تلخ کردم و با دلتنگی گفتم: اره همسرمه صدای هین کشیدنشون و شنیدم ولی توجه ای نکردم روی عکس و اسم محمدرضا و یه بار دیگه بوسیدم و بلند شدم چادرم و تکوندم و گوشیم و در اوردم و زنگ زدم به عقاب و گفتم میخوام بیام خونه مخفی لحظه اخر شنیدم که یکی از همون دخترا گفت: اصلا بهش نمیومد شوهر داشته باشه خیلی بچست که از پشت مسجد رد شدم و وارد کوچه شدم یکم الکی کوچه هارو بالا و پایین کردم که اگه کسی دنبالمه گمم کنه بعد اینکه مطمئن شدم راه افتادم سمت خونه مخفی وقتی رسیدم یه نگاه دیگه به اطراف انداختم و زنگ در و زدم که بدون هیچ حرفی با صدای تیکی باز شد در و با دست هل دادم و واردحیاط شدم و در و بستم تا برگشتم که با دیدن کسی که تو حیاط بود با چشمای گرد سرجام میخکوب شدم....😳 ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16526973523544 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ با دیدنه قیافم زد زیر خنده ولی من هنوز با تعجب نگاهش میکردم از صدای خنده آنا عقاب و بقیه بچه ها اومدن بیرون رفتم طرفشون و به همه سلام دادم برگشتم طرف آنا اومدم حرف بزنم که یهو توی بغلش گم شدم آنا:Hi,Ignorant(سلام‌،بی‌معرفت) من:Hi,Anna(سلام،آنا) ازش جدا شدم و برگشتم طرف نرگس من: چرا نگفتی آنا اومده نرگس: میخواستم سورپرایزت کنم😜 پوکرفیس نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت بیخیال این چیزا شدم و جدی برگشتم طرف آنا و گفتم: پیداش کردی؟ آنا با لحجه گفت: آره من: خوبه ، نرگس تو چی؟ نرگس:منم اوکیه من: خب وقتش رسیده به این بازی خاتمه بدیم با این حرفم بچه ها با تعجب نگاهم کردن و هادی با اخم اومد جلو و با سر پایین گفت: ببین اجی ما انجامش میدیم شما نمیخواد بیایی من: چی من باید باشم ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ نرگس : اخه با این وضعت؟ من: مگه وضعم چشه؟ نرگس دست منو گرفت و یکم از بقیه فاصله گرفتیم و گفت: اخه خواهر من تو حامله ای برا بچت خطرناکه من: نیـ... نرگس: ببین حرف نزنا وگرنه به مهدی و بابک خبر میدم من: همچین کاری نمیکنی نرگس: میکنم پوفی کشیدم و گفتم: ببین نرگس من چیزیم نمیشه اگه همین الان شروع نکنیم دیگه هیچ وقت نمیتونیم این ماموریت و به پایان برسونیم با اخم های درهم نگاهم کرد و بدون حرف رفت طرف بچه ها و یکم باهاشون حرف زد که بچه ها سری تکون دادن همه رفتن داخل بعد چند دقیقه اماده و مجهز اومدن با لبخند نگاهشون کردم و منم رفتم و اماده شدم و راه افتادیم به طرف ماموریتے که سرنوشت خیلی هارو تغیر میده ماموریتے‌ که منو به عشقم میرسونه ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16526973523544 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [دانای‌ڪل] وقتی‌ که باران و گروهش داشتن برای به پایان رسوندن این ماموریت میرفتن در گوشه دیگری از این کشور مادری دل نگران بچش بود و برادری که بهش خبر رسید خواهرش میخواد چی‌کار کنه یعنی پایان این ماموریت چی میشه ، چه اتفاقی می افته............؟ [باران] وقتی رسیدیم همگی به غیر از آنا از ماشین پیداده شدیم آنا قرار بود از پشت مارو پوشش بده ، رفتیم سمت جایی که از قبل اماده کرده بودیم و مخفی شدیم تا بچه ها بهمون خبر بدن امشب یه پارتی گرفتن ولی همش بهانہ‌است و قراره یه محموله خیلی بزرگ و قاچاق کنن و خیلی کارای دیگه که اگه جلوش و نگیریم معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [بابک] همه چیز تحت کنترل بود برای همین از سرهنگ یک روز مرخصی گرفتم و رفتم خونه وقتی رسیدم مامان و فاطمه رو توی آشپز خونه دیدم و بعد سلام کردن گفتم: باران کجاست ؟ فاطمه:رفت گلزارشهدا من: نه میدونم رفت گلزار ولی قرار بود تا ساعت ۱۹:۰۰ خونه باشه مامان: یعنی چی ، بچم کجاست‌ پس؟ یه استرس عجیب داشتم یهو گوشیم زنگ خورد بدون جواب دادن به مامان گوشی و برداشتم که دیدم نرگسه من: الو نرگس: سلام داداش خوبی من: ممنون نرگس جان تو خوبی نرگس: شکر میخواستم بگم باران اینجا پیش ماست تو نگران نباش من: اخ خدا خیرت بده نزدیک بود از استرس بمیرم نرگس:‌ خدانکنه پسر این چه حرفیه ، باش پس کاری نداری؟ من: نه فعلا نرگس:یاعلی من:یاعلی ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16526973523544 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ تا گوشی و قطع کردم با مامان و فاطمه که از نگرانی رو پا بند نبودن رو به رو شدم مامان: کی بود چی گفت؟ من:‌ هادی دوستم بود گفت باران اونجاست نگران نباشیم ، حتما کاری داشته رفته پیش بچه ها ، اینجوری بهتره حوصلش هم سر نمیره هم به بچه ها کمک میکنه فاطمه: اخیش خیالم راحت شد برگشتم طرف فاطمه و گفتم:‌ خب برو اماده شو قراره بریم یه جایی فاطمه: کجا؟ من: خودت میفهی فاطمه: پوووف،باش دیگه چیزی نگفت و رفت تو اتاق تا اماده بشه روی مبل نشستم تا بیاد بعد بیست دقیقه اومد بلند شدم و دستشو گرفتمو بعد خدافظی با مامان رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادم یکم که رفتیم دست فاطمه و گرفتم و زیر دست خودم روی دنده گذاشتم فاطمه : نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟ من: نه با حرص نگاهم کرد که با خنده چشمکی بهش زدم و ضبط و روشن کردم و با اهنگ شروع کردم به زمزمه کردن یک ساعتی میشد که تو راه بودیم فاطمه خوابش برده بود نمیدونم چرا دلشوره داشتم یکم دیگه مونده بود برسیم که فاطمه بیدار شد با دیدن درختای اطراف جاده برگشت طرفم وبا بهت گفت: شمال؟ من:اوهوم فاطمه:چرا اومدیم رشت اونم این وقت شب؟ من: یکم دیگه صبر کنی خودت میفهمی فاطمه: باش پیچیدم تو خیابون و پشت یه ماشین پارک کردم و برگشتم طرف فاطمه که دیدم به تابلو خیره شده من: نمیخوای پیاده بشی؟ فاطمه: گلـ...گلزارشهدا؟ من:اره پیاده شو ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ پیاده شدم و در و براش باز کردم بعد اینکه پیاده شد دستمو به سمتش گرفتم که منظورم و فهمید و دستشو تو دستم گذاشت باهام هم قدم شد و راه افتادیم وقتی به محل مورد نظرم رسیدیم وایستادم اشک تو چشمام جمع شده بود چشمام و بستم و سعی کردم خودمو کنترل کنم ولی نشد اشکام روی گونه ام چکید کنار مزار زانو هام خم شد و زانو زدم فاطمه هم کنارم نشت من: سلام داداش بابک خوبی؟میدونم بی‌ معرفتم‌ حق‌داری‌ ازم‌ ناراحت‌ باشی‌ خیلی وقته که نیومدم ولی ببخش ... راستی داداش یادته اخرین باری که اومدم قول دادم دفعه دیگه با خانومم بیام؟ دست فاطمه و محکم فشوردم و گفتم: اینم خانومم برگشتم طرف فاطمه که دیدم چشماش اشکیه لبخندی بهش زدم و گفتم:اینم اون جایی که گفتم میخوام ببرمت ... فاطمه: شهیدبـ..بابک نوریه؟ من:اوهوم یکم دیگه نشستیم ساعت دور و بر ۲۳:۳۰ بود فاطمه سرشو گذاشته بود رو شونه ام و من مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم اخ چه حالی داشت شب جمعه کنار مزار برادر شهیدم زیارت عاشورا خوندن غرق شده بودم تو این حس و حال خوب که یهو گوشیم زنگ خورد نمیدونم چرا دستام یخ کرد فاطمه سرشو بلند کرد که گوشیم و از تو جیبم دراوردم و نگاهی به اسم مخاطب کردم هادی بود سریع جواب دادم من: الو هادی هادی: الـ...ـو الو بابک من: چته هادی چرا اینجوری حرف میزنی هاااا هادی: بدبخت شدیم بابک بدبخـــــــــت من: دِ بگو چه خاکی تو سرم شده هادی: بــ باران😭 دیگه نشنیدم چی گفت و گوشی از دستم افتاد دوپارت‌طولانی‌تقدیم‌نگاه‌گرمتون✨❤️ ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16526973523544 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ با سرعت بلند شدم دویدم سمت ماشین فاطمه هم پشت سرم میومد وقتی سروار شدم فاطمه هم نشست با اخرین سرعتی که ماشین میرفت شروع کردم به رانندگی کردن فقط یه اسم توس سرم اکو میشد بــــاران بــــاران بــــاران [باران] با پیچیدن صدای بهار تو گوشم سرمو برای هادی تکون دادم که از دیوار پرید داخل و در و باز کرد آروم و بی صدا وارد شدیم و از گوشه دیوار حرکت کردیم یه نفر داشت اینور که ما میرفتیم نگهبانی میداد هادی با یه حرکت بیهوشش کرد و کشیدش پشت درخت و دهنشو بست به هادی اشاره کردم و با نرگس و چندتا دیگه از بچه ها از پشت ساختمان وارد شدیم هادی اینا از جلو ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ جلو تر از بچه ها راه میرفتم یه نفر جلوی در بود بیهوشش کردم و آروم در و باز کردم و با احتیاط وارد شدیم آروم گفتم:آنا دوربین ها بعد چند ثانیه صدای آنا تو گوشم پیچید:اوکیه خودمون و قاطی جمعیتی که همه مست بودن و الکی بالا و پایین میپریدن کردیم سری برای نرگس تکون دادم و از بچه ها جدا شدم و به سمتی که داشتن قمار میکردن رفتم آروم از کنار یکی شون رد شدم و الکی جوری وانمود کردم که اره پام پیچ خورد ولی سریع یه دوربین روی لبه کت پسره گذاشتم و تا اومد کمکم کنه بلند شدم و صاف وایستادم من: واای متاسفم ببخشید پسره با یه لبخند چندش گفت: اشکال نداره عروسک صدای عصبانی و دورگه هادی تو گوشم پیچید: بی ناموس ..... عروسک و کوفت حیف حیف الان دستم بستست بعدا به خدمتت میرسم نزدیک بود خندم بگیره دستی روی لبم کشیدم و از کنارش رد شدم و یکم اطراف و نگاه کردم رفتم سمت اتاقی که زیر راه پله بود که..... ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16526973523544 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ که با صدای پا سریع پشت ستون مخفی شدم اوووف نزدیک بودااا وقتی از کنارم ردشد اروم اروم رفتم سمت در و گوشم و چسبوندم بهش صدای گریه میدومد در و بدون سر و صدا یکم باز کردم و تو اتاق سرک کشیدم حدود بیست تا دختر که بهشون میخورد از پانزده به بالا باشن تو اتاق بودن و همشون هم چشاشون اشکی بود رفتم داخل سریع درو بستم تا برگشتم دیدم با ترس زل زدن بهم اروم گفتم: هیشششش نترسین کاری باهاتون ندارم اومدم نجاتتون بدم باشه؟ اول با شک نگاهم کردن بعدش سر تکون دادن که با لبخند رفتیم طرفشون و نقشمو براشون گفتم اونا هم کلی خوشحال شدن تو بیسیم از هادی پرسیدم: چه خبر هادی:سلامتی من:سلامت باشی پس من با بچه ها میام خونتون هادی: باشه منتظریم من:فعلا هادی:بدی خوبی دیدی حلال کن یاعلی من:این حرفا چیه ... هادی،هادی نگران شدم چرا جواب نمیده😥 فعلا بیخیال شدم و دخترا و اروم و بی صدا از درمخفی بردم بیرون و سوار ماشین کردم تا اومدم برگردم آنا جلومو گرفت و گفت: تو دیگه نمیخواد بری من: برو کنار من باید برم انا: نه ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بی توجه بهش دویدم و رفتم داخل که یهو صدای درگیری و شلیک بلند شد با ترس به بچه ها نگاه کردم هرچی دنبال هادی گشتم نبود نگاهم خورد به طبقه بالا یه نگاه به بچه ها کردم که همه و دستگیر کرده بودن خیالم بابت اونا راحت شد سریع از پله ها رفتم بالا که صدای خنده هادی و شنیدم رفتم همون سمت که با دیدن صحنه روبه روم اشک تو چشام جمع شد هادی روی زمین بود و پای سیا روی قفسه سینش و تفنگ و به سمت وسط پیشونیش نشونه گرفته بود هادی میخندید و با هر خندیدنش خون از دهنش میومد نه نمیزارم هادی دیگه نه ..... تا اومد شلیک کنه زدم زیر دستش که باعث شد دستش کج بشه ولی تفنگ از تو دستش نیوفتاد نمیدونم چی شد ولی تا سرم و بلند کردم درد بدی تو قفسه سینم پیچید نگاهم خورد به سیا که بهم شلیک کرده بود خندیدم 😂 که چشاش گرد شد 😳 دوباره و دوباره ماشه و فشورد که با سختی کلتم و از پشت لباسم در اوردم و گرفتم سمتش و پشت سرهم بهش شلیک کردم اونقدر که همه تیرام تموم شد با افتادنش خندیدم قهقهه زدم و خون از دهنم اومد و نفسم رفت دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم و بعد سیاهی.... ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16526973523544 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [دانای‌کل] فاطمه مثل ابر بهار گریه میکرد از یه طرف می ترسید سرعت بالاشون باعث تصادف بشه از یه طرف دیگه دل نگران رفیقش ، خواهرش ، همدمش ، خواهرشوهر بود اصلا‌ نفهمید چطور تا بیمارستان رانندگی کرد فقط نگران بود ،برادری که نگران خواهرش بود وقتی رسید بالای سر خواهرش نگاهش به چهره پر از آرامش خواهرش و اون لبخند روی لبش میخ کوب شد هق هق مردونش توی اتاق طنین انداخت و افرادی که اون اطراف بودن از دیدن این صحنه به گریه افتادن اما بارانی که وضعش خیلی بد بود و نتونسته بود تحمل کنه و جام شهادت رو نوشیده بود ولی...بچه ای که هفت ماهه پا به این دنیا گذاشت بود و سالم بودن بچه یه معجزه وقتی این خبر رو به سرهنگ دادن از زور غم شونه هاش خم شد و گفت:دست مریزاد دختر ، به قولت وفا کردی جام شهادت گوارای وجودت دخترم" ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [فاطمه] با چشمای اشکی خیره بابکی بودم که کمرش خم شده بود و انگار چند سال پیر تر شده بود با دستم اشکامو پس زدم و رفتم طرفش من : بابک جان بسه بیا بریم خونه الان یک ساعت از تشییع گذشته عزیزم این بچه گناه داره زیر افتاد نگهش داشتی... بدون نگاه کردن بهم بچه یک روزه باران و بیشتر به سینش فشورد و با صدای دو رگه ای گفت: ببین فاطمه این بچه از بچه خودم برام مهم تره اگه میتونی کنار بیای خب اگه نمیتونی نامزدی و بهم میزنیم کنارش نشستم و با گریه گفتم: چطور میتونی همچین فکری درباره‌ام بکنی بچه باران انقدر برام عزیز هست که اگه نمیگفتی هم .... دیگه نتونستم ادامه بدم و به هق هق افتادم بابک دستشو انداخت دور شونه هامو با یک دست منو بغل کرد و با یک دست هم بچه رو گفت:از امروز زندگی سه نفرمون شروع میشه‌(منو‌تو‌پسرمون)...پس پیش بہ سوی آینده🙂💔 نویسنده:ممنون از اینکه همراهیم کردین و امیدوارم خوشتون اومده باشه وتونسته باشم خوشحالتون کنم. •••{}{}{}{}ـپایانـ{}{}{}{}••• ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16556572348374 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️