عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_شصت_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من یه لحظه موندم چی بگم ز
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_شصت_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
با دیدنه قیافم زد زیر خنده ولی من هنوز با تعجب نگاهش میکردم از صدای خنده آنا عقاب و بقیه بچه ها اومدن بیرون رفتم طرفشون و به همه سلام دادم برگشتم طرف آنا اومدم حرف بزنم که یهو توی بغلش گم شدم
آنا:Hi,Ignorant(سلام،بیمعرفت)
من:Hi,Anna(سلام،آنا)
ازش جدا شدم و برگشتم طرف نرگس
من: چرا نگفتی آنا اومده
نرگس: میخواستم سورپرایزت کنم😜
پوکرفیس نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت بیخیال این چیزا شدم و جدی برگشتم طرف آنا و گفتم: پیداش کردی؟
آنا با لحجه گفت: آره
من: خوبه ، نرگس تو چی؟
نرگس:منم اوکیه
من: خب وقتش رسیده به این بازی خاتمه بدیم
با این حرفم بچه ها با تعجب نگاهم کردن و هادی با اخم اومد جلو و با سر پایین گفت: ببین اجی ما انجامش میدیم شما نمیخواد بیایی
من: چی من باید باشم
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_شصت_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من با دیدنه قیافم زد زیر
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_شصت_نهم
#خانومہ_شیطونہ_من
نرگس : اخه با این وضعت؟
من: مگه وضعم چشه؟
نرگس دست منو گرفت و یکم از بقیه فاصله گرفتیم و گفت: اخه خواهر من تو حامله ای برا بچت خطرناکه
من: نیـ...
نرگس: ببین حرف نزنا وگرنه به مهدی و بابک خبر میدم
من: همچین کاری نمیکنی
نرگس: میکنم
پوفی کشیدم و گفتم: ببین نرگس من چیزیم نمیشه اگه همین الان شروع نکنیم دیگه هیچ وقت نمیتونیم این ماموریت و به پایان برسونیم
با اخم های درهم نگاهم کرد و بدون حرف رفت طرف بچه ها و یکم باهاشون حرف زد که بچه ها سری تکون دادن همه رفتن داخل بعد چند دقیقه اماده و مجهز اومدن با لبخند نگاهشون کردم و منم رفتم و اماده شدم و راه افتادیم به طرف ماموریتے که سرنوشت خیلی هارو تغیر میده
ماموریتے که منو به عشقم میرسونه
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16526973523544
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_شصت_نهم #خانومہ_شیطونہ_من نرگس : اخه با این وضعت؟
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد
#خانومہ_شیطونہ_من
[دانایڪل]
وقتی که باران و گروهش داشتن برای به پایان رسوندن این ماموریت میرفتن در گوشه دیگری از این کشور مادری دل نگران بچش بود و برادری که بهش خبر رسید خواهرش میخواد چیکار کنه
یعنی پایان این ماموریت چی میشه ، چه اتفاقی می افته............؟
[باران]
وقتی رسیدیم همگی به غیر از آنا از ماشین پیداده شدیم آنا قرار بود از پشت مارو پوشش بده ، رفتیم سمت جایی که از قبل اماده کرده بودیم و مخفی شدیم تا بچه ها بهمون خبر بدن
امشب یه پارتی گرفتن ولی همش بهانہاست و قراره یه محموله خیلی بزرگ و قاچاق کنن و خیلی کارای دیگه که اگه جلوش و نگیریم معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد #خانومہ_شیطونہ_من [دانایڪل] وقتی که بار
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_یکم
#خانومہ_شیطونہ_من
[بابک]
همه چیز تحت کنترل بود برای همین از سرهنگ یک روز مرخصی گرفتم و رفتم خونه وقتی رسیدم مامان و فاطمه رو توی آشپز خونه دیدم و بعد سلام کردن گفتم: باران کجاست ؟
فاطمه:رفت گلزارشهدا
من: نه میدونم رفت گلزار ولی قرار بود تا ساعت ۱۹:۰۰ خونه باشه
مامان: یعنی چی ، بچم کجاست پس؟
یه استرس عجیب داشتم یهو گوشیم زنگ خورد بدون جواب دادن به مامان گوشی و برداشتم که دیدم نرگسه
من: الو
نرگس: سلام داداش خوبی
من: ممنون نرگس جان تو خوبی
نرگس: شکر میخواستم بگم باران اینجا پیش ماست تو نگران نباش
من: اخ خدا خیرت بده نزدیک بود از استرس بمیرم
نرگس: خدانکنه پسر این چه حرفیه ، باش پس کاری نداری؟
من: نه فعلا
نرگس:یاعلی
من:یاعلی
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16526973523544
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_یکم #خانومہ_شیطونہ_من [بابک] همه چیز تحت
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_دوم
#خانومہ_شیطونہ_من
تا گوشی و قطع کردم با مامان و فاطمه که از نگرانی رو پا بند نبودن رو به رو شدم
مامان: کی بود چی گفت؟
من: هادی دوستم بود گفت باران اونجاست نگران نباشیم ، حتما کاری داشته رفته پیش بچه ها ، اینجوری بهتره حوصلش هم سر نمیره هم به بچه ها کمک میکنه
فاطمه: اخیش خیالم راحت شد
برگشتم طرف فاطمه و گفتم: خب برو اماده شو قراره بریم یه جایی
فاطمه: کجا؟
من: خودت میفهی
فاطمه: پوووف،باش
دیگه چیزی نگفت و رفت تو اتاق تا اماده بشه روی مبل نشستم تا بیاد بعد بیست دقیقه اومد بلند شدم و دستشو گرفتمو بعد خدافظی با مامان رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادم یکم که رفتیم دست فاطمه و گرفتم و زیر دست خودم روی دنده گذاشتم
فاطمه : نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟
من: نه
با حرص نگاهم کرد که با خنده چشمکی بهش زدم و ضبط و روشن کردم و با اهنگ شروع کردم به زمزمه کردن
یک ساعتی میشد که تو راه بودیم فاطمه خوابش برده بود
نمیدونم چرا دلشوره داشتم
یکم دیگه مونده بود برسیم که فاطمه بیدار شد با دیدن درختای اطراف جاده برگشت طرفم وبا بهت گفت: شمال؟
من:اوهوم
فاطمه:چرا اومدیم رشت اونم این وقت شب؟
من: یکم دیگه صبر کنی خودت میفهمی
فاطمه: باش
پیچیدم تو خیابون و پشت یه ماشین پارک کردم و برگشتم طرف فاطمه که دیدم به تابلو خیره شده
من: نمیخوای پیاده بشی؟
فاطمه: گلـ...گلزارشهدا؟
من:اره پیاده شو
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_دوم #خانومہ_شیطونہ_من تا گوشی و قطع کردم با
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_سوم
#خانومہ_شیطونہ_من
پیاده شدم و در و براش باز کردم بعد اینکه پیاده شد دستمو به سمتش گرفتم که منظورم و فهمید و دستشو تو دستم گذاشت باهام هم قدم شد و راه افتادیم وقتی به محل مورد نظرم رسیدیم وایستادم اشک تو چشمام جمع شده بود چشمام و بستم و سعی کردم خودمو کنترل کنم ولی نشد اشکام روی گونه ام چکید
کنار مزار زانو هام خم شد و زانو زدم فاطمه هم کنارم نشت
من: سلام داداش بابک خوبی؟میدونم بی معرفتم حقداری ازم ناراحت باشی خیلی وقته که نیومدم ولی ببخش ... راستی داداش یادته اخرین باری که اومدم قول دادم دفعه دیگه با خانومم بیام؟
دست فاطمه و محکم فشوردم و گفتم: اینم خانومم
برگشتم طرف فاطمه که دیدم چشماش اشکیه لبخندی بهش زدم و گفتم:اینم اون جایی که گفتم میخوام ببرمت ...
فاطمه: شهیدبـ..بابک نوریه؟
من:اوهوم
یکم دیگه نشستیم ساعت دور و بر ۲۳:۳۰ بود فاطمه سرشو گذاشته بود رو شونه ام و من مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم اخ چه حالی داشت شب جمعه کنار مزار برادر شهیدم زیارت عاشورا خوندن
غرق شده بودم تو این حس و حال خوب که یهو گوشیم زنگ خورد نمیدونم چرا دستام یخ کرد فاطمه سرشو بلند کرد که گوشیم و از تو جیبم دراوردم و نگاهی به اسم مخاطب کردم هادی بود
سریع جواب دادم
من: الو هادی
هادی: الـ...ـو الو بابک
من: چته هادی چرا اینجوری حرف میزنی هاااا
هادی: بدبخت شدیم بابک بدبخـــــــــت
من: دِ بگو چه خاکی تو سرم شده
هادی: بــ باران😭
دیگه نشنیدم چی گفت و گوشی از دستم افتاد
دوپارتطولانیتقدیمنگاهگرمتون✨❤️
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16526973523544
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_سوم #خانومہ_شیطونہ_من پیاده شدم و در و براش
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_چهارم
#خانومہ_شیطونہ_من
با سرعت بلند شدم دویدم سمت ماشین فاطمه هم پشت سرم میومد وقتی سروار شدم فاطمه هم نشست با اخرین سرعتی که ماشین میرفت شروع کردم به رانندگی کردن
فقط یه اسم توس سرم اکو میشد
بــــاران بــــاران بــــاران
[باران]
با پیچیدن صدای بهار تو گوشم سرمو برای هادی تکون دادم که از دیوار پرید داخل و در و باز کرد آروم و بی صدا وارد شدیم و از گوشه دیوار حرکت کردیم یه نفر داشت اینور که ما میرفتیم نگهبانی میداد هادی با یه حرکت بیهوشش کرد و کشیدش پشت درخت و دهنشو بست به هادی اشاره کردم و با نرگس و چندتا دیگه از بچه ها از پشت ساختمان وارد شدیم هادی اینا از جلو
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_چهارم #خانومہ_شیطونہ_من با سرعت بلند شدم دو
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_پنجم
#خانومہ_شیطونہ_من
جلو تر از بچه ها راه میرفتم یه نفر جلوی در بود بیهوشش کردم و آروم در و باز کردم و با احتیاط وارد شدیم آروم گفتم:آنا دوربین ها
بعد چند ثانیه صدای آنا تو گوشم پیچید:اوکیه
خودمون و قاطی جمعیتی که همه مست بودن و الکی بالا و پایین میپریدن کردیم سری برای نرگس تکون دادم و از بچه ها جدا شدم و به سمتی که داشتن قمار میکردن رفتم آروم از کنار یکی شون رد شدم و الکی جوری وانمود کردم که اره پام پیچ خورد ولی سریع یه دوربین روی لبه کت پسره گذاشتم و تا اومد کمکم کنه بلند شدم و صاف وایستادم
من: واای متاسفم ببخشید
پسره با یه لبخند چندش گفت: اشکال نداره عروسک
صدای عصبانی و دورگه هادی تو گوشم پیچید: بی ناموس ..... عروسک و کوفت حیف حیف الان دستم بستست بعدا به خدمتت میرسم
نزدیک بود خندم بگیره دستی روی لبم کشیدم و از کنارش رد شدم و یکم اطراف و نگاه کردم رفتم سمت اتاقی که زیر راه پله بود که.....
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16526973523544
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من جلو تر از بچه ها راه
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_ششم
#خانومہ_شیطونہ_من
که با صدای پا سریع پشت ستون مخفی شدم اوووف نزدیک بودااا
وقتی از کنارم ردشد اروم اروم رفتم سمت در و گوشم و چسبوندم بهش صدای گریه میدومد
در و بدون سر و صدا یکم باز کردم و تو اتاق سرک کشیدم حدود بیست تا دختر که بهشون میخورد از پانزده به بالا باشن تو اتاق بودن و همشون هم چشاشون اشکی بود رفتم داخل سریع درو بستم
تا برگشتم دیدم با ترس زل زدن بهم
اروم گفتم: هیشششش نترسین کاری باهاتون ندارم اومدم نجاتتون بدم باشه؟
اول با شک نگاهم کردن بعدش سر تکون دادن که با لبخند رفتیم طرفشون و نقشمو براشون گفتم اونا هم کلی خوشحال شدن
تو بیسیم از هادی پرسیدم: چه خبر
هادی:سلامتی
من:سلامت باشی پس من با بچه ها میام خونتون
هادی: باشه منتظریم
من:فعلا
هادی:بدی خوبی دیدی حلال کن یاعلی
من:این حرفا چیه ... هادی،هادی
نگران شدم چرا جواب نمیده😥
فعلا بیخیال شدم و دخترا و اروم و بی صدا از درمخفی بردم بیرون و سوار ماشین کردم تا اومدم برگردم آنا جلومو گرفت و گفت: تو دیگه نمیخواد بری
من: برو کنار من باید برم
انا: نه
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_ششم #خانومہ_شیطونہ_من که با صدای پا سریع پش
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_هفتم
#خانومہ_شیطونہ_من
بی توجه بهش دویدم و رفتم داخل که یهو صدای درگیری و شلیک بلند شد
با ترس به بچه ها نگاه کردم هرچی دنبال هادی گشتم نبود
نگاهم خورد به طبقه بالا یه نگاه به بچه ها کردم که همه و دستگیر کرده بودن خیالم بابت اونا راحت شد سریع از پله ها رفتم بالا که صدای خنده هادی و شنیدم رفتم همون سمت که با دیدن صحنه روبه روم اشک تو چشام جمع شد
هادی روی زمین بود و پای سیا روی قفسه سینش و تفنگ و به سمت وسط پیشونیش نشونه گرفته بود
هادی میخندید و با هر خندیدنش خون از دهنش میومد
نه نمیزارم هادی دیگه نه .....
تا اومد شلیک کنه زدم زیر دستش که باعث شد دستش کج بشه ولی تفنگ از تو دستش نیوفتاد
نمیدونم چی شد ولی تا سرم و بلند کردم درد بدی تو قفسه سینم پیچید نگاهم خورد به سیا که بهم شلیک کرده بود خندیدم 😂
که چشاش گرد شد 😳
دوباره و دوباره ماشه و فشورد که با سختی کلتم و از پشت لباسم در اوردم و گرفتم سمتش و پشت سرهم بهش شلیک کردم اونقدر که همه تیرام تموم شد
با افتادنش خندیدم قهقهه زدم و خون از دهنم اومد و نفسم رفت دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم و بعد سیاهی....
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16526973523544
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من بی توجه بهش دویدم و
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
[دانایکل]
فاطمه مثل ابر بهار گریه میکرد از یه طرف می ترسید سرعت بالاشون باعث تصادف بشه از یه طرف دیگه دل نگران رفیقش ، خواهرش ، همدمش ، خواهرشوهر بود
اصلا نفهمید چطور تا بیمارستان رانندگی کرد فقط نگران بود ،برادری که نگران خواهرش بود
وقتی رسید بالای سر خواهرش نگاهش به چهره پر از آرامش خواهرش و اون لبخند روی لبش میخ کوب شد
هق هق مردونش توی اتاق طنین انداخت و افرادی که اون اطراف بودن از دیدن این صحنه به گریه افتادن
اما بارانی که وضعش خیلی بد بود و نتونسته بود تحمل کنه و جام شهادت رو نوشیده بود ولی...بچه ای که هفت ماهه پا به این دنیا گذاشت بود و سالم بودن بچه یه معجزه
وقتی این خبر رو به سرهنگ دادن از زور غم شونه هاش خم شد و گفت:دست مریزاد دختر ، به قولت وفا کردی جام شهادت گوارای وجودت دخترم"
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هفتاد_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من [دانایکل] فاطمه
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_هفتاد_نهم
#خانومہ_شیطونہ_من
[فاطمه]
با چشمای اشکی خیره بابکی بودم که کمرش خم شده بود و انگار چند سال پیر تر شده بود با دستم اشکامو پس زدم و رفتم طرفش
من : بابک جان بسه بیا بریم خونه الان یک ساعت از تشییع گذشته عزیزم این بچه گناه داره زیر افتاد نگهش داشتی...
بدون نگاه کردن بهم بچه یک روزه باران و بیشتر به سینش فشورد و با صدای دو رگه ای گفت: ببین فاطمه این بچه از بچه خودم برام مهم تره اگه میتونی کنار بیای خب اگه نمیتونی نامزدی و بهم میزنیم
کنارش نشستم و با گریه گفتم: چطور میتونی همچین فکری دربارهام بکنی بچه باران انقدر برام عزیز هست که اگه نمیگفتی هم ....
دیگه نتونستم ادامه بدم و به هق هق افتادم
بابک دستشو انداخت دور شونه هامو با یک دست منو بغل کرد و با یک دست هم بچه رو گفت:از امروز زندگی سه نفرمون شروع میشه(منوتوپسرمون)...پس پیش بہ سوی آینده🙂💔
نویسنده:ممنون از اینکه همراهیم کردین و امیدوارم خوشتون اومده باشه وتونسته باشم خوشحالتون کنم.
•••{}{}{}{}ـپایانـ{}{}{}{}•••
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16556572348374
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️