28.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امپراتوری قدرتمند ایران🇮🇷
#ادیت
Eshghe4harfe
همیشه دل ما وصل دل فـاطمه بود
علی همانند پدر محو رخ فاطمه بود
#فاطمیه
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۳
بنیامین و بهجت صبح زود رفتن خونه ی عموی بهجت... مادر آقا کاظم هم صبح زنگ زد و به
سمیه گفت تا نهار بره خونه شون؟ آقا کاظم امشب از ماموریت میاد و قراره همه ی خواهرها و
برادرها خونه ی پدرش جمع بشن...
مادر با لحن دلنشین و مهربانی ادامه داد:
- دست و صورتتونو بشورید تا صبحونه واستون بیارم.
با اعتراض گفتم:
- ساعت یازده ست کی صبحونه میخوره...؟ اگه یه لقمه بخوریم نهار از اشتها میفتیم.
مادر متعجب گفت:
- واااا...! تو که معلومه کَک تَم نمیگزه ولی این طفلی چه گناهی کرده زن تو شده... نمیشه که شکمش گشنه
باشه... تو نخور!
ماه منیر زیر لب تشکری کرد و به سمت دستشویی رفت...
*
بعد از چند سال گشتن در بازارهای همدان چه لذتی داشت. دوست داشتم که وقت بیشتری داشتم
تا ماه منیر را به تمام مکانهای دیدنی همدان میبردم ولی باید زودتر به تهران باز میگشتیم تا من
آماده ی سفر به کانادا میشدم...
هدفم از آمدن به بازار خرید برای ماه منیر بود. امیر طاها بهانه ای بیش نبود ولی میدانستم که اگر
به ماه منیر میگفتم که با هم به خرید برویم قبول نمیکرد...
ابتدا به مغازه ی لباس بچه رفتیم. ماه منیر با اصرار من چند تا بلوز و شلوار برای امیر طاها خرید.
چشمم به مغازه ی لباس زنانه فروشی افتاد:
- بریم اونجا رو هم یک نگاهی بندازیم؟
صورتش رنگ تعجب به خود گرفت:
- واسه چی؟
همینطوری... دوست دارم لباسهای زنونه رو هم ببینیم... نه... دروغ چرا... ! دوست دارم براتون
چیزی بخرم ولی میخوام با سلیقه ی خودتون باشه...
- ولی من چیزی لازم ندارم!
- میدونم... دوست دارم اینجوری از مامان پسرم به خاطر زحمتی که واسش میکشه تشکر کنم!
- مثل اینکه باورتون شده که شما پدر امیر طاها هستید و من هم پرستارش...؟
- در اینکه من پدرش هستم شکی نیست ولی شما پرستارش نیستید... مادرش هستید... من
پدرش و شما هم مادرش... حالا بریم اون مغازه... به اندازه ی کافی هم دلیل رفتنمونو توضیح
دادم...پس اعتراضی قبول نیست.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۴
چشم و دل سیر بودن ماه منیر خیلی وقت پیش برایم ثابت شده بود، همان روزهایی که در
بیمارستان تحت هیچ شرایطی قبول نمیکرد که برای او و امیر طاها از بیرون خوراکی یا مایحتاجش
را بگیرم...
به مخالفتهایش گوش نکردم دو تا بلوز، یک شلوار جین، سه تا روسری و دو تا شال برایش
برداشتم. از خجالت سرخ شده بود و سر به زیر انداخت:
- فکر کنم لباسهام خیلی کهنه ست که اینهمه واسم خریدید...نه...؟
از اینکه به ذهنیتم پی برده بود، شرمسار شدم. تازگیها خیلی گند میزدم... نمیدانم دور بودن از
آدمها باعث شده بود که حرف زدن در لفافه را از یاد ببرم یا اطرافیانم خیلی زرنگتر از تصوراتم
بودند.
لباسها را ول کردم. مانتویش را گرفتم:
- یک لحظه بیاید بیرون. کارتون دارم...!
همراه من به بیرون از مغازه آمد. بدون هیچ ترس و واهمه ای گفتم:
- دلایلم واسه خرید لباسها اصلا ربطی به برداشت شما نداره... واسه اولین و آخرین بار میگم...
هیچوقت ظاهر آدمها برام مهم نبوده... فکر کردید چرا قبول کردم که کمکتون کنم...؟ چون
احساس کردم که وضع مالی خوبی ندارید و منم گفتم کی بهتر از شما که صدقه بدم؟ نخیر خانم
آرام، نجابت و صبوری شما در برابر مشکلات زندگی و از خودگذشتگیتون واسه امیر طاها منو به
این فکر انداخت که کمکتون کنم. بطور حتم وضع زندگی شما بسیار بدتر از بهجت بود ولی شما
حاضر نشدید واسه فرار از سختیها به هر ذلتی تن بدید...واسه ی من مهمه که مادر پسرم این
خصلتو داشته باشه نه اینکه دم به دقیقه لباسهای رنگ و وارنگ تنش کنه...!
االن هم براتون خرید میکنم، چون دوست دارم... دلم میخواد... ربطی هم به وضع مالی و
لباسهاتون نداره... از این به بعد هم تا زمانیکه ایران هستم هرچی دوست داشتم واسه شما و امیر
طاها میخرم... دیگه نمیخوام در این زمینه چیزی بشنوم...
مجددا داخل مغازه شدیم. یک مانتو و شلوار جین دیگر هم برداشتم و به دست ماه منیر دادم. برید
اتاق پرو و امتحانشون کنید.
- آخه...
- گفتم حرف نباشه... زودتر ... باید موقع اذون ظهر مسجد باشم...
بعد از خرید لباسها تنها جمالتی که گفت این بود:
- نمیدونم چطور از تون تشکر کنم. چیزی ندارم که بخوام بهتون بدم ولی سعی میکنم مادر خوبی
واسه پسرتون باشم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
عشقـہ♡ چهارحرفہ
♥️!
هیچ زمان، آدم هایی که تو را به خدا نزدیک می کنند رها نکن،
بودن آنها یعنی خدا هنوز ...
حواسش بهت هست.
+جهادمغنیه
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
💛°
[اَلهَدفُ وَاضِح وَ محددٌ
وَ دقیِق إِزَالةِ إِسرائیل فِی الْوُجُود]
هدف واضح و روشن و دقیق است
پاک کردن اسرائیل از صفحهیِ روزگار!!
#شهیدعمادمغنیه
#وعده_صادق۳
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
ولیاینروزاخیلیبهدعاتنیازدارم حضرتمادر❤️🩹😭🫂 #استوری #فاطمیه Eshghe4harfe
هنوز کوچه به کوچه حکایت مردیست؛
که دستِ بستهی او عـاشقانه میلرزید..:)
🌚🖤
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حضرت_زهرا
Eshghe4harfe
49.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیجیان جان به کف رهبریم✌️🏻
نابودی رژیم کودک کش صهیون انشااللّه
#بسیجی
#هفته_بسیج
#وعده_صادق۳
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسیجیان جان به کف رهبریم✌️🏻 نابودی رژیم کودک کش صهیون انشااللّه #بسیجی #هفته_بسیج #وعده_صادق۳ Eshghe
رزمایش ۶۰ هزار نفری الی بیت المقدس به نام سردار محمدرضا زاهدی شهید سپاه قدس، صبح جمعه با حضور گردانهای بسیج سراسر استان با حضور سردار حسین سلامی فرمانده کل سپاه پاسداران و جمعی از فرماندهان نیروهای مسلح انجام گرديد.
عشقـہ♡ چهارحرفہ
♥️🌱
دیگرانچونبروندازنظر،ازدلبروند
توچناندردلِمنرفتهكھجاندربدنی!🫀
#عاشقانه
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۵
دلنوشته های یوسف
خورشید آرام آرام، از پشت کوه ها بیرون آمد و بر سقف آسمان پدیدار شد و پرتوهای طلایی اش
را سخاوتمندانه بر زمین پراکند.
برخلاف تمام هیجاناتی که لحظه ی ورودم به همدان داشتم، روز قبل آرامش عجیبی به سراغم
آمده بود...
احساس سرزندگی میکردم. امیر طاها به زندگی ام که پر شده بود از تنهایی و رنگ و بوی تلخ
گذشته، روحی تازه بخشیده بود.
عصر همان روز، با ماه منیر و امیر طاها به دیدن مقبره ی بابا طاهر و ابوعلی سینا رفتیم. ماه منیر
یک گلدان سفالی و یک ظرف به نشان یادگاری خرید... قرار بود صبح روز بعد به تهران
بازگردیم...
*
سر سفره ی صبحانه بودیم... رو به ماه منیر گفتم:
- بعد از صبحونه میریم تهران
مامان معترضانه گفت:
- حالا چه عجله ای داری؟ ما تازه با ماه منیرجان آشنا شدیم. امروز میخواستم با ماه منیر بیشتر
همکالم بشم و بپرسم کی با هم آشنا شدید... چند وقته ازدواج کردید و از این حرفای خانمها...
ماه منیر نگاه حاکی از نگرانی به من انداخت.
رو به مادر کردم:
- ماه منیر از مریضهای بیمارستان بود... اونجا دیدمش . مدت زیادی نیست ازدواج کردیم... فورا
هم بچه دار شدیم. شما مدت زیادی بیخبر نبودید...
ماه منیر نفس حبس شده اش را بیرون داد و لبخند رضایت بخشی روی لبهایش نقش بست.
بعد از صبحانه، ماه منیر برای جمع کردن لباسهای خشک شده ی امیر طاها از روی بند به حیاط
رفت.
فرصت را غنیمت دیدم... خیلی چیزها باید برایم آشکار میشد تا از قید و بند افکار پریشانم راحت
میشدم. رو به پدرم کردم و تمام جدیتم را در صدایم انداختم و گفتم:
- نمیخواید به من بگید واقعیت چی بوده؟ حق دارم به عنوان کسی که یه زمانی شوهر بهجت
بودم بفهمم در نبود من چه غلطی میکرده که آبروی خونواده در خطر بوده...
پدر رو به مادر کرد و با عصبانیت صدایش را بلند کرد:
- تحویل بگیر خانم! چقدر بهت گفتم جلوی دهنتو نگه دار؟ آخرم زبون به دندون نگرفتی و حرفی
رو که نباید میزدی رو زدی...
منهم صدایم بلند شد:
- بالاخره میگید یا نه...؟ میخواید این دل صاحب مرده ی من به آرامش برسه یا نه؟ ده ساله که
سردر گمم و شب و روزم شده فکرو خیال... هنوز هم گاهی اوقات به یادش می افتم... میدونم
گناهه ولی تا همه چیز برام روشن نشه نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۶
یه روز به خودم نهیب میزنم که اون زن داداشته و یه روز با خودم میگم اون یه زمانی زنت بوده، عشقت بوده... دارم
دیوونه میشم... میدونید چند وقته برادرمو در آغوش نگرفتم... بیست و دو ساله... فکر میکنید
.نمیفهمم که چرا به دیدنم نیومده؟ اگه اونروز هم ناگهانی سر راه هم سبز نمیشدیم، عمرا جلو می
اومد و آغوش باز میکرد... فکر میکنید دلتنگی رو تو چشماش نمیبینم؟ چرا احساس میکنید که منم
دلتنگ برادرم نیستم؟ ولی پدر من نمیشه... احساسات یه مرد اجازه نمیده چشم ببنده رو همه
چیز... بابا جان منم گناه دارم... ا نقدر که به فکر آبروتون هستید... یه کمی هم به فکر من باشید...
همینطور پیش بره، به خدا دیوونه میشم...
مادر هراسان به من چشم انداخته بود و پدر اخم بین ابروهایش هر لحظه غلیظ تر میشد... بعد از
چند لحظه پدر سر به زیر انداخت:
- هیچ خبری ازت نداشتیم. همه فرض میکردیم که شهید شدی... به هرجا بگی سر زدیم و از هر
کی بگی پرسیدیم... پدر بهجت که فوت کرد، همه چی یه دفعه عوض شد... بهجت دیگه اون
بهجت سابق نبود. ما هم اولش حرفهای مردم باورمون نمیشد. بنیامین از دوستهاش شنیده بود که
بهجتو با پسر صاحبخونه تو بازار دیدن... حرف و حدیثها هر روز زیادتر میشد... میدونستیم که
چقدر بهجتو دوست داشتی... باید بهجتو واست نگه میداشتیم تا خودت برمیگشتی و درمورد زنت
تصمیم میگرفتی و یا لااقل سندی دال بر شهادتت به دستمون میرسید... با بنیامین قرار گذاشتیم
که طلاق بهجتو بگیریم و محرم اون بشه ولی از حد و حدودش پا فراتر نذاره و زن برادرشو واسه
برادرش حفظ کنه... اولش اونهم راضی نمیشد... دلش پیش دخترخاله ت گیر بود... با صحبتهای
من و مادرت راضی شد که یه مدتی این کارو بکنه تا ما جدی تر دنبال تو باشیم و یه خبر قطعی
ازت بگیریم... چاره ای غیر از این نداشتیم... دنبال طلاق بهجت افتادیم... عجیب بود که اون هم با
اون عشق سوزانی که میگفت به تو داره، خیلی زود راضی شد ازت طلاق بگیره... راضی نمیشد
محرم بنیامین بشه و میگفت میخواد آزاد باشه ولی غیرتمون اجازه نمیداد که ناموسمون اسمش تو
دهنها بچرخه... با وعده و وعید و به نام زدن باغ مادرت، محرم بنیامین شد. با وجود اینکه به
بنیامین خیلی سفارش کرده بودم...
پدر آهی کشید و نفسی تازه کرد. چشمهای گرد شده ام، روی دهان پدر خشک شده بود. پدر
ادامه داد:
- یه وقت فهمیدیم که کار از کار گذشته ...مجبور شدیم عقد دائمشون کنیم... تو همش دو سال با
بهجت زندگی کردی... مدتی نبود که بتونی خوب بشناسیش... ما هم از این کار نیتمون خیر بود
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️