eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ 🇵🇸
658 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
56 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM جهت‌تبادل:‌ @ftm_at تولد: ۵/۱۱/۹۹
مشاهده در ایتا
دانلود
قلب‌من‌در‌طلب‌مرد‌ظہور‌اسٺ که‌چون‌چھره‌نماید.. همه‌عالم‌شود‌از‌دیدن‌اوخیر‌دَمادم✨:) .. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [زینب] برای نماز شب بیدار شدم و رفتم توی حیاط زیر درخت جانمازم و پهن کردم و شروع کردم به خوندن کلی با خدا با سلینا حرف زدم دلم آرومه آروم شده بود بعد خوندن نماز صبح رفتم تو چادر و روی تختم دراز کشیدم و به روبه رو زل زدم یعنی میشه منم یه روز شهید بشم؟ انقدر دلم می خواست روز عاشورا کنار فراد امام می جنگیدم تو دشت کربلا دشت نینوا کنار بقیه شهید میشدم چی میشد میتونستم تو روز عاشورا مواظب امام می شدم سپر بلاش میشدم اشک از چشمام سرازیر شد نمیدونم چقدر به کربلا و روز عاشورا فکر کردم و گریه کردم که خوابم برد با صدای گوشیم از خواب پردیدم همش نیم ساعت خوابیده بودم پووووف گوشیم برداشتم یه نگاه به اسم روی گوشی کردم که دیدم مامان داره زنگ میزنه سریع صدامو درست کردم تماس و وصل کردم من: سلام مامانم مامان: سلام دختر قشنگم خوبی مادر من: اره مامانی من خوبم شما همه خوبین مامان: خداروشکر آره مادر اینجا همه خوبن همه دلشون برات تنگ شده من: الهی قربون دلتون بشم مامان: خدانکنه دخترم راستی زینب میخواستم بگم بهت که قرار تو روز تولد خانم فاطمه زهرا مهدی و نازی عروسی بگیرن من: وااای مامان راست میگی مامان: آره دختر دروغم چیه •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [مهدی] قرار بود جشن عروسی رو روز تولد خانم فاطمه زهرا برگزار کنیم زنگ زدم نازی و گفتم آماده بشه دارم میرم دنبالش که بریم برای خرید لباس عروس و بقیه جیزا یه ده دقیقه میشد جلو خونه نازی اینا به ماشین تکیه داده بودم منتظر خانم خانوما با صدای نازی برگشتم طرفش من : سلام خانومم خوبی نازی: سلام اقا اوم دیدمت خوب شدم من: ای شیطون بپر بالا که دیر شد سوار شدیم و راه افتادم سمت مزون لباس عروس بده یه ده ، بیست دقیقه رسیدیم یه جا پارک پیدا کردم و ماشین و اونجا پارک کردم خیلی شلوغ بود من: خانومم رسیدیم پیاده شو نازی : باش هر دو پیاده شدیم و بعد قفل کردن در های ماشین دست نازی و گرفتم و بدون حرف رفتیم سمت مزون خیلی شلوغ نبود اونجا به فروشنده که دوستم بود سلام کردم و روبه نازی گفتم: خانومم ببین از کدوم خوشت میاد نازی: باشه آقایی نازی رفت لباسارو نگاه کنه منم رفتم پیش دوستم من: سلام داداش محمدطاها: به به سلام رفیق کم پیدا من: هییییی این روزا سرم خیلی شلوغه محمدطاها: بله بله دارم میبینم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی، سخنی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16366078765639
انقلابےبودن‌بہ‌ادعا‌نیسٺبہ‌عملہ😐⁉️ تو‌کہ‌ادعا‌دارے‌چندبار‌تو‌بسیج‌اومدے یاچندبارحرف‌رهبرت‌رو‌ڪامل‌گوش‌دادے؟! انقلابےبودن‌بہ‌ادعا‌وریا‌نیست‌به‌پشت‌کارگمنام‌بودن🚷 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نسيم دانہ را از دوش مورچہ انداخت. مورچہ دانہ را دوباره بردوشش گذاشت و به خدا گفت:" گاهے يادم ميرود ڪہ هستے ڪاش بيشتر نسيم مے وزيد..!" •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اين نمڪدانہ خداجنسہ عجيبے دارد هرچقدر ميشڪنيم بازنمڪ ها دارد✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گفتم خدايا همنشےـنم باش گفت: من مونس ڪسانے هستم ڪہ مرا ياد ڪنند گفتم چه آسان به دست مے آيے؟ گفت:پس آسان از دستم نده •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهادت♥️شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب نـور✨♥️
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَإِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ ۚ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ ۚ وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ ﴿٢٠٦﴾ وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ ﴿٢٠٧﴾ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ ۚ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ﴿٢٠٨﴾ فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْكُمُ الْبَيِّنَاتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿٢٠٩﴾ هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمَامِ وَالْمَلَائِكَةُ وَقُضِيَ الْأَمْرُ ۚ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ ﴿٢١٠﴾
ذڪر روز شـنـبـه🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگر پےـام خدا را خوب دریافت نڪردید، بہ “فرستنده ها” دست نزنےـد،“گےـرنده ها” را تنظےـم ڪنےـد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بِگذار سَرنوشت هَر راهے ڪِہ مے خواهد بِرَوَد, ما راهِمان جُداست . بِگذار این اَبر ها تا مے تَوانند بِبِارَند ! یادَت باشَد ما چَترمان خُداست. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ خندیدم و گفتم: تو نمی خوای زن بگیری بابا پیر شدی😂 محمدطاها هم خندید😂 و گفت: نه بابا من که حرفی ندارم ولی هنوز کیس مورد نظرم و پیدا نکردم من : اوووو نه بابا محمدطاها: آره بابا 😁 یهو صدای نازی بلند شد نازی: مهدی بیا من: جانم اومدم محمدطاها: برو برو خانومت صدات کرد خندیدم و رفتم پیش نازی یه لباس،نشونم داد که اخمام رفت تو هم یه لباسی بود که سر شونه هاش لخت بود من: یکی دیگه انتخاب کن نازی: چرا؟ من: بازه دیگه چیزی نگفت فکر کنم ناراحت شد رفتم کنارش و دستمو دور شونه هاش حلقه کردم و در گوشش گفتم : خانومم ناراحت شد از دستم نازی: نه من: پس چرا قیافت تو همه نازی: چیزی نیست من: باشه پس بریم باهم یه لباس انتخاب کنیم فقط سرشو نکون داد . همینجوری بین لباسا قدم میزدیم که یه لباس چشممو گرفت یه لباس بلند و پف دار که برای دستاش ساق داشت و یقه اش هم بسته بود جلوی سینه هم کلی پولک و کریستال های قشنگ و درخشان کار شده بود کلا خیلی خوشگل بود من: نازی ببین این چطوره نازی رد نگاهمو گرفت وقتی به لباسه رسید چشماش برق زد نازی : وااای چقدر قشنگه من: خوشت اومد نازی: اره خیلی خوبه رو به خانمه که فکر کنم همکار طاها بود کردم و گفتم: ببخشید خانوم این لباسو بیارید خانومه: بله الان میارم براتون وقتی خانومه لباس و آورد نازی رفت پرو کنه نامرد نزاشت من ببینمش بعد کلی سرو کله زدن با طاها پول لباسو حساب کردم و رفتیم برای خرید بقیه چیزا •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ من: نازی بقیه و بزار برای صبح نازی: واییییی آره من دیگه نمیتونم راه برم .گشنمه مهدی من: بریم یچیزی بخوریم بعد بریم تورو برسونم نازی: باشه رفتیم رستورانی که همون نزدیکی بود و غذا خوردیم بعدش نازی و بردم رسوندم و خودم راه افتادم سمت خونه وقتی رسیدم ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و رفتم داخل خیلی خسته شده بودم داشتم میرفتم تو اتاقم که صدای مامان مجبورم کرد برگردم مامان: سلام مهدی مادر چی شد رفتم تو آشپز خونه و گفتم: سلام هیچی مامان یکم از خریدا موند که اونم قرار شد صبح بریم بخریم مامان: اهان به سلامتی غذا بیارم من: سلامت باشی نه بیرون خوردم مامان: اهان باش پس برو استراحت کن من: چشم رفتم تو اتاقم و با همون لباسا بیرون خودمو انداختم رو تخت و بعدش دیگه نفهمیدم چی شد با احساس اینکه یه چیزی روی شکمم داره بالا و پاین میپره از خواب بیدار شدم من: آخخخخخ به زور لای یکی از چشمام و باز کردم که مهلا کوچولو(دختر خاله ام) و دیدم که روی شکمم بالاو پایین میپرید من: بیا پایین ببینم وروجک خندید و تند تند دست زد وقتی میخندید دوتا دندون هاش معلوم میشد خیلی و خوشگل با مزه بود خندم گرفت من: پس این مامانت کجاست که تورو انداخته به جون من هان😂😬 دوباره خندید کلا این به من میرسه همش میخنده مهلا: ماما ده ده دودو جااااان😳😐 این الان چی گفت؟🤨(فهمیدید به منم بگید) بغلش کردم و رفتم بیرون که دیدم صدای خاله و مامان از آشپز خونه میاد رفتم و روی صندلی نشستم من: سلام خاله: به به سلام مهدی خان مامان: سلام پسرم مهلا هی تو بغلم وول میخورد خاله وقتی مهلا و دید خندش گرفت مهلا و انداختم تو بغلش و گفتم: بگیر بچتو . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی، سخنی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16366078765639
دل‌هوای‌خلوت‌کردن‌با‌شهدا‌کرده یه‌جای‌دنج‌رو‌خاک‌شلمچه‌با‌یک‌دنیا‌بغض‌نشکستہ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
برام مهم نےـست،بهشتے باشم یا جهنمے!!! وقتے ڪہ صاحب هردو خانہ خداوند باشد.... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
این‌زندگی‌رومدیون‌شهداییم ڪاش‌حداقل‌‌کاری‌نکنیم‌که‌شرمنده‌شهداشیم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بہ زَحمت جارو را اَز دَستَش گِرفتَم. ناراحَت شُد و گُفت: بِذار خُودَم جارو ڪُنَم. اینجُوری بَدۍ هاۍ دَرونَم جارو مے شَن! (شهید همت) •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فضایے‌کہ‌توش‌هستے‌روٺ‌خیلے‌اثر‌داره" جایے‌برو‌کہ‌روحت‌روجلا‌بدہ‌نہ‌کدر‌کنہ!!! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•