eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
749 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_بیست_و_هشتم آروم چشمام ب
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ زیر لب غریدم : خفه شو اومد چیزی بگه که صدای یه نفر دیگه اومد -- بیا اینور کامران تو صداش عصبانیت موج میزد این دیگه کیه -- چشم اقا ماهان صداش لرزید فکر کنم از این ماهانه حساب میبرن پسره که اسمش ماهان بود گفت برید بیرون درو هم ببندید بعد چند دقیقه صدای بسته شدن در اومد چه حرف گوش کن آفرین آفرین مامانتون فداتون بشه😁 با صدای این ماهانه دست از حرف زدن با خودم برداشتم و به حرفاش گوش کردم ماهان: خب میدونی کجایی من:------------------ ماهان: زبونتو موش خورده بهش توجه نکردم و سرمو انداختم پایین که با حرفی که زد سرم و باسرعت بلند کردم که فکر کنم گردنم شکست ماهان: میدونی کی تورو دزدیده رئیس باند عقاب کوهستان من: چیییییی مگه نمرده ماهان: جانشینش الان رئیس بانده من: جانشینش 😳 تا اومد حرف بزنه در باز شد و صدای یه نفر که آشنا بود به گوشم رسید [سلینا] اوووف از دست این دختره کله شق تا آخر من سکته میکنم یه تاکسی گرفتیمو برگشتیم اردوگاه وقتی خواستیم با محدثه بریم سمت چادر که فرمانده صدام کرد من:بله فرمانده فرمانده: به خانم حیدری بگین بیاد چادر من من: بله فرمانده کنجکاو شدم بفهمم چیکارش داره تا وارد چادر شدیم چشمام و بستم و با صدای بلند وعصبی گفتم: من تورو میکشم دختره احمق حالا دیــ..... تا اومدم ادامه بدم که صدای جیغ محدثه بلند شد به سرعت چشمام باز کردم کـــ.... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_بیست_و_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من و زل زدم به
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بابک:‌ خب ببین .... با بلند شدن صدای زنگ گوشی من حرف بابک نصفه موند گوشی و از روی دسته مبل برداشتم دیدم مامانه من: الو سلام مامان .... جانم مامان: سلام ... میگم باران قراره ساعت ۲۱:۰۰ اون خاستگاری که گفتم بیان پس تو خونه ها رو جمع کن ماهم توراهیم من: مااااامان مـ... مامان: خدافظ با کلافگی سرمو بلند کردم که دیدم بابک داره با کنجکاوی نگاهم میکنه بابک: مامان چی گفت؟ من:هیچی گفت ساعت نه خاستگار میاد برات تو خونه و جمع کن ماهم تو راهیم😐🚶‍♀ اخما بابک رفت توهم بابک به دوستش گفت برن تو اتاقش بقیه کارا و انجام بدن که دوستش قبول نکرد و رفت ... با عصابی داغون شروع کردم به جمع کردن خونه وقتی کارام تموم شد رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم که صدای زنگ بلند شد بابک درو باز کرد فکر کنم مامان اینا بودن همینجوری روی تخت دراز کشیده بودم که مامان اومد داخل اتاق و وقتی دید آماده نیستم گفت: تو چرا آماده نیستی الان میان من: مامان مامان: باران پاشو اماده شو اه هرچی که از خبر بابک خوشحال بودم از دماغم کشیدن بیرون😣 ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16440569257524 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️