عشقـہ♡ چهارحرفہ
﴾﷽﴿ ♡مامورت شبانہ♡ #پارت_دوم رفتم خونه مثل همیشه گزارش کارام رو به مامان دادم. مامان از سرکله زدند
﴾﷽﴿
♡ماموریت شبانہ♡
#پارت_سوم
-سارا؟
-آره
- سارا هیچی نمیدونه
-مامانت می دونه؟
-تقریبا
-مامانت یا خودت براش توضیح بده
- باشه
- راستی اگه نمی تونی بیای خواهرت را تنها بفرست
-کمیل امکان نداره خواهرم را تنها ساعت 10 شب بذارم.
-باشه یاحق.
-علی به همرات برادر.
سریع پایین رفتم مامان گفت: چرا نه خوابیدی؟
-یک کار برام پیش آمده.
-کارت بگو من میکنم چشمامت کاسه خونه.
- مامان سارا راضی کن امشب با من بیاد و براش توضیح بده.
-سارا؟
-آره.
-امکان نداره.
-باشه خودم میرم.
-سارا قبول کنه من نمیزارم.
-مامان خواهش میکنم آخه مامان این یار های خوب ما برای ازار هر کاری کردند حالام ابجی هاشون جمع کردند تا با کمک خواهراشون نقشه بکشند من از شما خواهش میکنم سارا راضی کن باهامون بیاد تا حرف دختر ها را بشنوه.
پس از یک عالمه اسرار قبول کرد. بعد لباس پوشیدم که مامان گفت: کجا.
- مسجد
-بااین چشمات میری مسجد، امشب نرو.
-نرم؟
-بله
پس از نماز به مامان گفتم:مامان سارا راضی شد؟
-آره.
نماز که خواندم مامان گفت: برو بخواب.
- ساعت چنده؟
-ساعت 8 پنج دقیقه .
-میشه بیست دقیقه به 9 بیدارم کنید.
- بیست دقیقه به 9 چه خبره.
-میخوام برم دیدن دوستان زیبام
-محمد بیش تر از یک روز بیداری.
-مامان خودت میدونی.
-محمد تا کار دستمون ندی ول کن نیستی مریض میشی مامان.
-مامان ساعت 8 ربع شد.
-برو برو بخواب.
. بعد 25 دقیقه خواب سریع آمد شدم. سارا آمدشد رفتیم دنبال کمیل. همیشه با دوچرخه میرفتیم عملیات؛ اما این دفعه به خاطره سارا پیاده رفتم. به کمیل گفتم تو با دوچرخه برو ما پیاده میایم.
کمیل گفت: افطار کردی؟
-نه
-مساوی شدیم
-واقعاً که
🚫کپے بدون اجازه حرام مخصوص کانال عشق چهار حرفه🚫
@eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ــــ★ــــــ★ـــــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_دوم من: اره تنها میره ولی
⚡️ــــــ★ـــــ★ـــــــ★ــــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_سوم
بعد نماز این دوتا یه جوری نگاهم
کردن که گفتم
خدافظ زندگی
من: داداشی بریم این پارک نزدیک
مسجد تا براتون بگم
قبول کرد و باهم رفتیم رو نیمکت
نشستیم البته من وسط این دوتا
بودم
هادی: زود باش
زینب دیرم شد
من: باشه
خب اولش من دروغ نگفتم که قرار
با محدثه بریم بیرون ولی محدثه
گفت نمیتونه بیاد در خونه دنبالم من
برم سر خیابون
تو راه چنتا پسر مزاحمم شدن و
دیگه هادی اومد همین
محدثه: واقعا مزاحمت شدن
من: اره
هادی: باشه بیاین بریم
برسونمتون خودم برم اداره
محدثه: نه خیلی ممنون
خونمون همین بغله
هادی: هالا میرسونیمتون
من: پاشو پاشو محدثه
ناز میکنه برا من
محدثه رسوندیم خونشون و خودمون راه افتادیم سمت خونه
هادی نمیدونم چی بود
برداشت و رفت منم
بعد خوردن شام رفتم خوابیدم
صدا مهدی میومد
ولی اصلا حوصله جواب دادن نداشتم
یه هو دیدم رو هوام
چشام بزور باز کردم دیدم این داداش ما
بغلمون کرده
من: اه مهدی بزارم زمین
مهدی: نچ چرا صدات
میکنم بیدار نمیشی
من: چرا بیدار شم
مهدی: اذان گفتن پاشو نمازت بخون
من: واااای
بدو رفتم وضو گرفتم و اومدم نمازم خوندم و دوباره گرفتم خوابیدم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_دوم #خانومہ_شیطونہ_من من بدو بابک بدو همی
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_سوم
#خانومہ_شیطونہ_من
بعد از اینکه قشنگ خنده هامون و کردیم بابک بلند شد و رفت امادشه بره اداره نگاهم افتاد به باراد که مظلوم داشت نگاهم میکرد
من: الهییییی ابجی قربونت بشه فسقل من
محکم بغلش کردم و فشارش دارم یه بوس گنده از لپش گرفتم و بلند شدم رفتم اشپز خونه داشتم به غذا ناخونک میزدم که صدای زنگ گوشیم اومد باسرعت رفتم اتاقم و گوشی و برداشتم دیدم فاطمه است زود تماس و وصل کردم
من:الو
فاطمہ :الو سلام خوبی
من: اره خوبم تو خوبی چیکا میکنی
فاطمه: خداروشکر منم خوبم هیچ بیکار توخونه حوصله ام سر رفته
من: اره منم ، میگـــــــــم .
فاطمه: بگوووو😝
من: پرو پاشو بیا خونه ما 😃
فاطمه: باش تا بیست دقیقه دیگه خونتونم😉
من: ایول باشه منتظرم 😁
فاطمه: باش فعلا
من:فعلا یاعلی
گوشی و قطع کردم و همینجور که با باراد حرف میزدم از اتاق رفتم بیرون که دیدم به به خان داداشم چه خوشتیپ شده تو اون لباس نظامی😍 الهییی من قربون اون قد و بالاش
یه سوت بلند زدم که با خنده برگشت طرفم و گفت: خوشتیپ شدم 😌
بعد یه دور زد
من: محشررررر شدی 😁
همین لحظه مامان اومد حالا نوبت اون بود قربون صدقه گل پسرش بره دیگه کم کم حسودیم داشت گل میکرد 😕
من: مامان جان کم قربون صدقش برو😶
بابک:حسود خان
من: همینه که هست😌
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 💚#پارت_دوم 🌱 #هرچی_تو_بخوای 🌿#رمان_عارفانهــ آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱#پارت_سوم
💚 #هرچی_تو_بخوای
🌿#رمان_عارفانهــ
رفتم وضو گرفتم و ✨نماز شب✨ خوندم...
از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم
_هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم.
انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.
خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.
با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم:
_خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد
-خانم روشن
توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش #نمیکردم.
گفتم:بفرمایید.
-امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟
-بله
-میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟
-شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟
-بله
-پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.
-شما ادامه ندید.
-من نمیتونم در برابر افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن #بی_تفاوت باشم.
-افکار هرکسی به خودش مربوطه.
-تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل #اجتماعی تبدیل نشده به خودش مربوطه.
-شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟
-عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو #گمراه کنه #ساکت باشم.
-شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟
-ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.
اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه.
✨خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.✨
ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم:
_چرا کلاس نرفتی؟
-استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش.
لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت:
_زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!
-چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره.
میخواست چیزی بگه که...
صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت:
_شما اجازه نداری بری کلاس.
گفتم:به چه دلیلی استاد؟
-وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی.
-استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید.
-پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.
-تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه.
دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد.
من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس.
اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد.
گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون.
همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم.
زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه.
ریحانه گفت:
_خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه.
گفتم:خداکنه.
تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی.
چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد
-کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.
-ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟
-امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن.
-چی میگفتن مثلا؟
-اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم.
-بفرمایید
-دیگه کلاس استادشمس نرو.
-چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده.
-اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.
-پس....
نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت:
_کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره.
-ولی آخه....
-ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری.
-باشه.
بعد کلاسهام رفتم خونه....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•