عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_دوازدهم [آرمان] پشت چر
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_سیزدهم
یه جییییییغ فرااا بنفش کشیدم و دویدم
سمت اتاقم
تو آینه قدی اتاقم به خودم
نگاه کردم
ایـ...ن این منم 😳
یااااا خدااا
یه دختر که موهایی بلند
سیاهش که تا زیر زانوش هستن
و الان مثل مارپیچ به هم گره
خوردن
شلوارش یه پاچه بالا یکی پایین
پیرهن هم نصفش تو شلوار
نصفش بیرون
آب دهنش هم تا چونش
اومده
چشا پف کرده و قرمز
وای خدا منو بکشه اینجوری رفتم
جلو بقیه
پس بگو چرا اولش که رفتم یجوری نگاهم میکردن
سریع رفتم دستو صورتم شستم ویه لباس خوب پوشیدم
موهام و به یک بدبختی شونه
کردم
و بالا بستم و بعد سر کردن شال رفتم بیرون
خلاصه کلی با نازی حرف زدیم
و این دوروز و نزاشتم بره
خونشون و کلی بهمون خوش
گذشت
با صدایی زنگ گوشی از خواب
پریدم
هییی امروز باید میرفتم اداره و
تمرین هامون شروع میشد
آماده شدم و آروم رفتم بیرون
دیدم مامان بیداره الهی دورت
بگردم من
از پشت بغلش کردم که حس
کردم شونه هاش میلرزه
من: مامانی
مامان همونجور که بغض تو صداش بود گفت: جونم
من: داری گریه میکنی
مامان: نه گریه چرا
من: به من که نمیتونی دروغ بگی
برگشت و بغلم کرد
مامان: دلم برات تنگ میشه
دیگه این خونه دوباره سوت
و کور میشه اگه خدایی نکرده زبونم لال چیزیت بشه چی
من: مامانی منم دلم براتون تنگ میشه
الهی دورت بگردم
اخه چی میخواد بشه مواظب خودم هستم
مامان چیزی نگفت و رفت تو
اتاقشون
رفتم تو آشپز خونه که دیدم
همه هستن
بلند سلام کردم که جوابم دادن
من: شما چرا این ساعت
بیدارین
مهدی:خواهرمون داره میره
نمی خواستی که بدون خدافظی بری
من: راستش دلم نمیومد
بیدار تون کنم
بعد صبحانه
باهمه خدافظی کردم و
سوار ماشین اداره شدو و پیش به سویی
«اولین ماموریت»
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_دوازدهم #خانومہ_شیطونہ_من دست بابک و گرفتم
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_سیزدهم
#خانومہ_شیطونہ_من
رو صندلی جلوی میزش نشستم و با گوشیم مشغول شدم بابک هم با پرونده جلوش بیست دقیقه گذشت دیگه واقعا حوصله ام سر رفته بود شکلات تلخای روی میز بدجور بهم چشمک میزدن 😁
ظرف شکلات و کشیدم طرف خودم و شروع کردم بالذت خوردن وقتی به خودم اومدم دیدم همش چهارتا تو ظرف هست😳😂 من کی این همه شکلات خوردم 🙆♀ یه نگاه زیر چشمی به بابک کردم دیدم نه خیلی تو پرونده غرق شده و نفهمیده من کله شکلاتا رو میز و خوردم آروم از جام بلند شدم و بدون سر و صدا از اتاق بابک اومدم بیرون تا اومدم یه نفس راحت بکشم با صدای سرباز کنار در قلبم وایستاد😱
سرباز: ببخشید خانم کجا میرین
آروم آروم برگشتم طرفش و همونجور که به تفنگ توی دستش نگاه میکردم گفتم: جایی نمیرم فقط حوصلم سر رفته بود اومدم بیرون یکم اطراف و نگاه کنم
فقط سرشو تکون داد و دوباره برگشت سر جای خودش اووووف بخیر گذشت
با کنجکاوی تو راهرو های اداره قدم میزدم و روی سر در اتاقا نگاه میکردم تا ببینم اتاق کین
به اتاق رسیدم که اسم نداشت کنجکاو شدم ببینم مال کیه آرم گوشمو به در نزدیک کردم که دیدم صدای چنتا دختر میاد ایول بابا ... یکم اذیتشون کنم 😁
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 💚 #قسمت_دوازدهم 🌿 #هرچی_تو_بخوای 🌱 #رمان_عارفانهــ بالبخند گفتم: _اونجا الان سر
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱#پارت_سیزدهم
💚 #هرچی_تو_بخوای
#رمان_عارفانهــ 🍃
سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.
نگران شدم.صداش ناراحت بود...
خدایا خودت بخیر کن.
سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.
باشوخی های محمد و سهیل وشیرین کاری های ضحی با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.
کفشهامو پوشیدم و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.
سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.
رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟
یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.
سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟
-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد. گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.
سهیل بادقت گوش میداد...
گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...
ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.
سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•