eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
716 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
58 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [هادی] صبح سرهنگ خرسند زنگ زد بهم گفت زود برم اداره با اخرین سرعت خودمو رسوندم چون سرهنگ و هیچ وقت ناراحت و با بغض ندیده بودم برام تعجب آور بود یه دلشوره بدی به جونم افتاده بود بعد اجازه وارد اتاق شدم احترام گذاشتم که آزاد باش داد تازه نگاهم افتاد به پسری که روی صندلی روبه رویی سرهنگ نشسته بود من: سلام قربان با من کار داشتین سرهنگ بدجور آشفته بود دست کشید تو موهاش و سرشو انداخت پایین سرهنگ: سلام حیدری بیا بیا بشین من: چشم قربان رفتم و رویی صندلی روبه رویه پسره نشستم و منتظر به سرهنگ چشم دوختم سرهنگ : خب ایشون ( به پسره اشاره کرد) سرگرد امیر مالکی هستن و ایشون (به من اشاره کرد) هم سروان هادی حیدری هستن دلیل اینکه گفتم بیاین اینجا اینکه ... مکس کردو به من نگاه کرد دوباره شروع کرد به گفتن که با جمله آخرش نفسم رفت : نیرو هایی که فرستادیم برایی دستگیری باند عقاب کوهستان همه تلاششون و دارن میکنن ولی خب هنوز به نتیجه ای نریسیدن صبح رئیس اردوگاه با ما تماس گرفت و گفت که فهمیدن که خانم حیدری و که می خواستن از بیمارستان برن به اردوگاه می دزدن اما قبلش راننده ماشینی و که قرار بود خانم حیدری و برسونن اردوگاه و کشتن و خودشون و به جای راننده که اقای سهیل خرسند بودن جا زدن دستم رفت سمت گلوم و چنگ انداخت بهش نه ابجی کوچولویی من امکان نداره پس بگو چرا سرهنگ انقدر آشفته است داداشش کشته شده •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ با خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم :ببخشید اما میخواستم بگم تونستم ردش و بزنمــ..... تا اومدم بقیه حرفمو بزنم دیدم دستم داره کشیده میشه با تعجب سرمو بلند کردم دیدم همه با عجله دارن جلیقه ضدگلوله و یه سری لباس های سرتا پا مشکی میپوشن چشام گرد شد😳 بابک: بدو باران بیا برو تو اون اتاق لباست و با اینا عوض کن ... و یه پلاستیک انداخت تو بغلم و خودش هم رفت و شروع کرد به پوشیدن وااااا اینا چرا اینجوری میکنن بی خیال بعد از بابک میپرسم زود رفتم تو اتاقی که بابک بهم گفته بود و لباسا و پوشیدم کاملا پوشیده بودن چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون که همه و اماده دیدم تشخیص دادنشون سخت بود اخه مثل هم بود لباساشون و ماسک زده بودن و ساکت نشسته بودن اما من داداش خودم و میشناسم یه راست رفتم کنار بابک و دستم و گذاشتم رو شونش و گفتم : داداش چرا یهو گفتی اماده شم ؟ دیدم جواب نداد یهو صدای خنده جمع بلند شد وااااا سرمو بلند کردم و باتعجب نگاهشون کردم بابک ماسکش و برداشت و رو به یکی از بچه ها گفت : دیدی محمدرضا .... دیدی گفتم این منو از دور هم ببینه میشناسه 😁 ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16440569257524 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️