عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_پنجم من : اوم راست میگی
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_ششم
وقتی خاله اینا رفتن
کمک مامان کردم و بعد گرفتم
خوابیدم
دیدم صدا آلارم گوشیم میاد
آروم یکی چشام باز کردم
آلارم قعط کردم و بلند شدم
آماده شدم
دیدم صدا در اتاقم میاد
من: بفرمایید
مهدی سرش آورد داخل
و همونجور گفت: اماده ای
من: اممم اره
مهدی: پس بیا پایین تا من ماشین
از پارکینگ میارم بیرون
من:بش
مهدی که رفت سریع چادرم سر کردم
حالا چیکار کنم
ایییییی وای یادم رفت زنگ بزنم
به محی
بزار زنگ بزنم تا آماده
شده یا نه
بوق
محی : بلی بگو
من : اول سلام دوم اماده ای
محی: اول علیک دوم بله
من: افرین الان میایم دنبالت بیا بیرون
محی: باش فعلا
من:فعلا یا علی
بدو رفتم بیرون دیدم مهدی پشت رل نشسته و منتظر منه
سوار شدم و رفتیم دنبال محی جون
به به چه حرف گوش کنه این دختر
سر کوچه وایستاده بود
مهدی کنارش ترمز گرفت
من: بپر بالا حاج خانم
محی زیر لب: کوفت و حاج خانم
بعد بلند: سلام اقا مهدی
مهدی: سلام
من: منم اینجا بووووق
محی: اووم از اون بووق خوشگلا
خلاصه تا وقتی برسیم ما کل کل میکردیم و مهدی هم ریز میخندید
وقتی رسیدیم پیاده شدیم و
خدافظی کردیم و مهدی
رفت
----چهار ساعت بعد-----
من: اوووف مردم از خستگی
محی: اره چقدر طول کشید
من: ولی خداروشکر درست شد
محی: اره گفتن اخر هفته بیایم برا آزمون
من: اررره وای اگه قبول نشیم من خودمو میکشم
محی: وااای اره منم
من: فعلا بی خیال بیا بریم تاکسی بگیریم بریم خونه
محی: بریم
تاکسی گرفتیم اول محی
پیاده شد و بعد من
تا رسیدم رفتم همه چی
برا مامان تعریف کردم
و بعدش رفتم یکم درس بخونم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من با خوشحالی رفتم طرف
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_ششم
#خانومہ_شیطونہ_من
بابک: اجی خانم من میرم بیرون توهم زود بیا
من: چشم.تا پشتش و کرد بهم پریدم و دستام و از پشت دور گردنش حلقه کردم و گفتم: اخ جووون داداش برو
بابک: مگه من خرتم که سواری بدم بهت بیا پایین ببینم
من: نوچ نمیام تا تو سالن باید منو ببری😁
بابک: پووووووف😫
وقتی به سالن رسیدیم اومدم پایین
من: آخخخخ خیلی کیف داد دستت تفنگ داداشی 😁😉
بابک همون جور که یه دستش رو کمرش بود گفت: خواهش خواهری فقط دیگه بیای طرفم میکشمت 😶😡
خندیدم و گونش و بوس کردم و رفتم تو اشپزخونه که به مامان تو درست کردن نهار کمک کنم که دیدم بلههههه نه نه بابای ما نشستن و دارن حرف میزنن بی خیال رفتن به اشپز خونه شدم و بر گشتم تو سالن بابک سرش تو گوشیش بود رفتم و روی دسته مبل نشستم و سرم و گذاشتم رو شونه اش
بابک: تو که باز اومدی 😑
من: خب تو اشپز خونه مامان و بابا داشتن حرف میزدن گفتم مزاحم نشم 😢
خندید و لپم و کشید
بابک: باشه حالا لوس نشو 😂
من: داداشیییییییییییی🙃☺️
بابک: چی میخوای که اینجوری داری صدام میکنی🤨؟
خندیدم و مثل خودش لپش و کشیدم و گفتم:آفرین داداش باهوش خودم میشه صبح منم باهات بیام اداره ؟
یه اخم ریز اومد بین ابرو های خوشگلش
بابک: نه
من: داداش خواهش . خواهش😫
بابک : نه
من: داداشی اونجا شیطونی نمیکنم باشههههه☹️
بابک: نه
با حالت قهر از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم که یهو😱ـــــــــــــــــ
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 💚 #پارت_پنجم 🌱#رمان_هرچی_تو_بخوای 🌿#رمان_عارفانهـــ -میگی چکارکنم؟ -حالا یه کار
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
💚#پارت_ششم
🌱 #هرچی_تو_بخوای
🌿#رمان_عارفانهـــ
پوزخندی زد و گفت:
_راحت باش...
(به خودش اشاره کرد)
_بگو من لیاقت تو رو ندارم.
بلند شدم و گفتم:
_دیگه بهتره بریم داخل.
برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد.
صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
_چکار کنم لایقت بشم؟چکار کنم راضی میشی؟
باتعجب و اخم تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه.
ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،نگاهش واقعا ملتمسانه بود.
تعجبم بیشتر شد.گفت:
_هرکاری بگی میکنم.به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟
دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت:
_اینو ببندم خوبه؟
-یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!
پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت:
_بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟
نمیدونستم بهش چی بگم،..
ولی #مطمئن بودم حتی اگه تغییر کنه هم #حاضرنیستم باهاش ازدواج کنم...
از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت:
_بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
-در موردش فکر میکنم.
اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت:
_ممنونم زهراخانوم.
بعد با لبخند درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
یه دفعه همه برگشتن سمت ما...
از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن.
نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود...
بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد:
_زهرا
-جانم بابا
-بیا بشین
نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟
به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم #چی دوست داره #بشنوه.
نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست.
محمد گفت:
_بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_بذار خودش جواب بده.
مامان گفت:
_آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه!
همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم:
_من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم.
بلندشدم که برم،مامان گفت:
_یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!
شانه بالا انداختم و گفتم:
_چی بگم؟فقط همین بود.
چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم:
_شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.
همه لبخند زدن و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم.
مریم اومد پیشم و گفت:
_چی شده؟محمد خیلی ناراحته!
-خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.
-خوشحال میشیم.
اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود.
وقتی داشت میرفت......
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•