eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
754 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_پنجم من : اوم راست میگی
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ وقتی خاله اینا رفتن کمک مامان کردم و بعد گرفتم خوابیدم دیدم صدا آلارم گوشیم میاد آروم یکی چشام باز کردم آلارم قعط کردم و بلند شدم آماده شدم دیدم صدا در اتاقم میاد من: بفرمایید مهدی سرش آورد داخل و همونجور گفت: اماده ای من: اممم اره مهدی: پس بیا پایین تا من ماشین از پارکینگ میارم بیرون من:بش مهدی که رفت سریع چادرم سر کردم حالا چیکار کنم ایییییی وای یادم رفت زنگ بزنم به محی بزار زنگ بزنم تا آماده شده یا نه بوق محی : بلی بگو من : اول سلام دوم اماده ای محی: اول علیک دوم بله من: افرین الان میایم دنبالت بیا بیرون محی: باش فعلا من:فعلا یا علی بدو رفتم بیرون دیدم مهدی پشت رل نشسته و منتظر منه سوار شدم و رفتیم دنبال محی جون به به چه حرف گوش کنه این دختر سر کوچه وایستاده بود مهدی کنارش ترمز گرفت من: بپر بالا حاج خانم محی زیر لب: کوفت و حاج خانم بعد بلند: سلام اقا مهدی مهدی: سلام من: منم اینجا بووووق محی: اووم از اون بووق خوشگلا خلاصه تا وقتی برسیم ما کل کل میکردیم و مهدی هم ریز میخندید وقتی رسیدیم پیاده شدیم و خدافظی کردیم و مهدی رفت ----چهار ساعت بعد----- من: اوووف مردم از خستگی محی: اره چقدر طول کشید من: ولی خداروشکر درست شد محی: اره گفتن اخر هفته بیایم برا آزمون من: اررره وای اگه قبول نشیم من خودمو میکشم محی: وااای اره منم من: فعلا بی خیال بیا بریم تاکسی بگیریم بریم خونه محی: بریم تاکسی گرفتیم اول محی پیاده شد و بعد من تا رسیدم رفتم همه چی برا مامان تعریف کردم و بعدش رفتم یکم درس بخونم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من با خوشحالی رفتم طرف
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بابک: اجی خانم من میرم بیرون توهم زود بیا من: چشم.تا پشتش و کرد بهم پریدم و دستام و از پشت دور گردنش حلقه کردم و گفتم: اخ جووون داداش برو بابک: مگه من خرتم که سواری بدم بهت بیا پایین ببینم من: نوچ نمیام تا تو سالن باید منو ببری😁 بابک: پووووووف😫 وقتی به سالن رسیدیم اومدم پایین من: آخخخخ خیلی کیف داد دستت تفنگ داداشی 😁😉 بابک همون جور که یه دستش رو کمرش بود گفت: خواهش خواهری فقط دیگه بیای طرفم میکشمت 😶😡 خندیدم و گونش و بوس کردم و رفتم تو اشپزخونه که به مامان تو درست کردن نهار کمک کنم که دیدم بلههههه نه نه بابای ما نشستن و دارن حرف میزنن بی خیال رفتن به اشپز خونه شدم و بر گشتم تو سالن بابک سرش تو گوشیش بود رفتم و روی دسته مبل نشستم و سرم و گذاشتم رو شونه اش بابک: تو که باز اومدی 😑 من: خب تو اشپز خونه مامان و بابا داشتن حرف میزدن گفتم مزاحم نشم 😢 خندید و لپم و کشید بابک: باشه حالا لوس نشو 😂 من: داداشیییییییییییی🙃☺️ بابک: چی میخوای که اینجوری داری صدام میکنی🤨؟ خندیدم و مثل خودش لپش و کشیدم و گفتم:آفرین داداش باهوش خودم میشه صبح منم باهات بیام اداره ؟ یه اخم ریز اومد بین ابرو های خوشگلش بابک: نه من: داداش خواهش . خواهش😫 بابک : نه من: داداشی اونجا شیطونی نمیکنم باشههههه☹️ بابک: نه با حالت قهر از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم که یهو😱ـــــــــــــــــ ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16440569257524 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 💚 #پارت_پنجم 🌱#رمان_هرچی_تو_بخوای 🌿#رمان_عارفانهـــ -میگی چکارکنم؟ -حالا یه کار
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 💚 🌱 🌿 پوزخندی زد و گفت: _راحت باش... (به خودش اشاره کرد) _بگو من لیاقت تو رو ندارم. بلند شدم و گفتم: _دیگه بهتره بریم داخل. برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد. صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: _چکار کنم لایقت بشم؟چکار کنم راضی میشی؟ باتعجب و اخم تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه. ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،نگاهش واقعا ملتمسانه بود. تعجبم بیشتر شد.گفت: _هرکاری بگی میکنم.به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟ دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت: _اینو ببندم خوبه؟ -یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!! پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت: _بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟ نمیدونستم بهش چی بگم،.. ولی بودم حتی اگه تغییر کنه هم باهاش ازدواج کنم... از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت: _بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم. -در موردش فکر میکنم. اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت: _ممنونم زهراخانوم. بعد با لبخند درو باز کرد و گفت: _بفرمایید. یه دفعه همه برگشتن سمت ما... از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن. نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود... بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد: _زهرا -جانم بابا -بیا بشین نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟ به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم دوست داره . نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست. محمد گفت: _بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این... بابا پرید وسط حرفش و گفت: _بذار خودش جواب بده. مامان گفت: _آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه! همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم: _من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم. بلندشدم که برم،مامان گفت: _یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!! شانه بالا انداختم و گفتم: _چی بگم؟فقط همین بود. چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم: _شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده. همه لبخند زدن و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم. مریم اومد پیشم و گفت: _چی شده؟محمد خیلی ناراحته! -خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم. -خوشحال میشیم. اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود. وقتی داشت میرفت...... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌