عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_شصت_یکم #خانومہ_شیطونہ_من وقتی همه گفتن اق
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_شصت_دوم
#خانومہ_شیطونہ_من
بعد اشکام و پاک کرد و سرمو گذاشت رو سینش همه بچه ها داشتن بهمون نگاه میکردن اما من تو حال خودم نبودم فقط الان یه چیز تو ذهنم بود اونم اینکه نکنه واقعا عماد..😢😭 سرمو از رو سینه بابک برداشتم و با عجله گوشیمو از تو کیفم برداشتم دستام میلرزید
بابک: باران چی شده چه خوابی دیدی که انقدر بهم ریختی اخه
ولی من بی توجه به حرف بابک شماره عماد و گرفتم ...هرچقدر که بوق خورد جواب نداد تا قطع شد بلند شدم شروع کردم به راه رفتن دوباره و دوباره شمارش گرفتم اما جواب نداد دوباره زدم که همون صدای کذایی که میگه (مشترک مورد نظر خاموش میباشد ) گریه ام شدید تر شد چند روز پیش بهم گفت که یه ماموریت داره و کم میتونه بهم زنگ یا پیام بده یاد دوستش افتادم سریع شمارش و گرفتم بعد کلی بوق خوردن که دیگه داشتم نا امید میشدم جواب داد بابک با نگرانی نگاهم میکرد
من: سـ..سـ..سلام
آقا وحید با صدای گرفته و پر بغضی که سعی داشت پنهانش کنه گفت: سـلام باران خانم
من: آقا..وحـ..حید از عماد خبری داریـ..ین؟
صدای هق هق گریه اش که بلند شد دیوونه شدم با بغض گفتم: تورو خدا بگید چی شده عماد کجاااااست😭
به زور گفت: به آرزوش رسید ...... پر کشید و رفت نامرد رفیق نیمه راه شد🕊😭
دیگه چیزی نشنیدم نفسم بالا نمیومد گوشی از دستم افتاد و صدای بدی داد رو زانو هام افتادم فقط صدای فریاد بابک که اسممو صدا میکرد و میگفت نفس بکش و میشنیدم ولی نمیتونسم کاری کنم انگار یکی گلوم و فشار میداد و راه نفس کشیدن منو بسته بود با سیلی که خوردم بغضم با صدای بلندی شکست و از ته دل شروع کردم به گریه کردن
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16463081468074
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️