عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_شصت_سوم #خانومہ_شیطونہ_من برام سخت بود همه
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_شصت_چهارم
#خانومہ_شیطونہ_من
یکم که راه میرم بارون شروع میکنه به باریدن انگار خداهم دلش گرفته دلش تنگه 😭
سرمو بلند میکنم و به اسمون نگاه میکنم زیر لب زمزمه میکنم : دایی جون قربونت شم الان اون بالایی منو میبینی؟ مگه قول ندادی تنهام نزاری ها؟ پس چرا سرقولت نموندی؟
هر لحظه بغض تو گلوم بزرگ تر و بزرگ تر میشه بعد نیم ساعت راه رفتن زیر بارون به گلزار شهدا میرسم جایی که چند ساعت دیگه قراره بشه خونه داییم خونه ابدیش💔😭
بیحال و آروم قدم برمیدارم هر چقدر که نزدیک تر میشم صدای گریه و ضجه زدن هم بیشتر میشه از دور مامان و خاله اینا و میبینم که دور مامان بزرگ جمع شدن حال هیچ کدوم خوب نبود به درختی که نزدیک مامان اینا بود تکیه دادم و با بغض تو گلوم خیره میشم بهشون نمیدونم چقدر گذشت چطور گذشت اما وقتی از دور صدای جمعیت و شنیدم انگار روح از بدنم رفت پلیسابا لباس نظامی و همکارای خودش با لباس های عادی وایستاده بودن وقتی گفتن برای اخرین دفعه برای خدافظی باهاش بریم پاهام یاریم نمیکرد اما اخرش به زور خودم و به پیکر عماد رسوندم و کنارش زانو زدم همه رفتن کنار و منو تنها گذاشتن آروم دستمو به ته ریشش کشیدم و خم شدم و روی سربند یا زهراش و بوسیدم همونجور که پیشونیم و به پیشونیش چسبونده بودم آروم شروع کردم باهاش حرف زدن
من: سلام عمادی 🙂 خوبی دایی کوچیکه 😚 خیلی بی معرفتی میدونستی؟ تنها تنها رفتی نگفتی باران بدون من میمیره هاا؟ سرمو گذاشتم رو سینه اش و از ته دل شروع کردم به گریه کردن اون همه بغضی که تو گلوم جمع شده بود و تو بغلش خالی کردم
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16463081468074
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️