عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_شصت #خانومہ_شیطونہ_من نقشت خوبه.امیدوارم ب
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_شصت_یکم
#خانومہ_شیطونہ_من
وقتی همه گفتن اقامحمدرضا رفت تا سفارش بده منم کنار بابک نشستم نمی دونم چرا از عصری دلم شور میزد یه حس غریبی داشتم انگار قرار بود یه اتفاقی بیوفته سرمو گذاشتم رو شونه بابک و نمیدونم کی و چطور ولی چشمامم گرم شد و خوابم برد
تو یه بیابون بودم باد میومد اطرافمو نگاه کردم که یکی دیدم از دور به سمتم میومد وقتی بهم رسید دیدم اه اینکه دایی عماد خودمه با یه لبخند داشت بهم نگاه میکرد منم با لبخند رفتم طرفش که متوجه لباس خونیش شدم با نگرانی بهش نزدیک شدم و گفتم:عماد چی شده چرا لباست خونیه 😰
عماد فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت محکم بغلش کردم یه بوی خیلی خوب میداد رو سینش و بوسیدم و سرم و روی قلبش گذاشتم دستاشو دور کنرم حلقه کرد و تو گوشم زمزمه کرد : خیلی دوستت دارم وروجک دایی من همیشه پیشتم و هیچ وقت تنهات نمیزارم حتی اگه دیگه زنده نباشم اینو مطمئن باش
من: ااهه دایی تو تا برا من زندایی نیاری حق جایی رفتن و نداری گفته باشم
آرمان با خنده گفت: قسمت ما که نشد وروجک انشاءالله بابک برات زنداداش میاره 😁
من:نمی خوام😒
به بچه بازی من بلند خندید ... خنده هاش با همیشه فرق داشت ... یه برق خاص تو چشاش بود انگار...خیلی خوشحال بود
فکر کنم فکرم و خوند که آروم گفت: آره به آرزوم رسیدم آرزوی شهادت خیلی خوشحالم خیلی
اما من دیگه چیزی نمیشنیدم فقط کلمه شهادت تو سرم بود با جیغی که کشیدم از خواب بیدار شدم دیدم هنوز سرم رو شونه بابکه و صورتم کامل از اشک خیسه 😭
بابک با نگرانی میگه : باران... بارانی اجی چی شدی چرا گریه میکنی ...خواب دیدی قشنگ داداش آروم باش
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️