عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_هفتم نمی دونم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیست_و_هشتم
اولش با خشم زل زده بود تو چشمام
اما بعد چند ثانیه با بهت بهم نگاه
کرد آروم زیر لب زمزمه کرد : زیـ..
زینب
لبخند محوی اومد روی لبم ولی
زود رفت آروم گفتم: آره نفس
آبجی ،زینبم ... ببین چه بلای سرت
آوردن 🥺
با بهت گفت: آبجی؟؟؟
یکم نگاهش کردم و بعد پیامی
و که الهام جون فرستاده بود و
براش خوندم که تو چشماش اشک
جمع شد یه قطره ریخت روی گونش
که با انگشتم پاکش کردم و آروم
روی گونش و بوسیدم و
گفتم: ببخشید داداش که نمیتونم
جلو شونو بگیــ.... نزاشت ادامه
بدم و گفت : هــــیـــش اشکال
نداره خواهریم
من: راستی داداشی
امیر: جان دل داداشی
من: تو نامزد داری؟
امیر: آره
من: وااااای قرار تو مهمونی
امشب باشه من مـ..ـن باید برم
داداشی خب ولی دوباره میام پیشت
و تند گونش و بوسیدم و با
سرعت از زیر زمین زدم بیرون🏃🏿♀
رفتم تو اتاقم و بعد از قفل کردن در
اتاق به بهونه رفتن به حموم با
گوشی امیر به آرمان پیام دادم و
گفتم اصلا نزاره نامزد امیر تو
مهمونی شرکت کنه و اگه سرهنگ
گفت باید باشه بگه شاهین گفت
بعد از اینکه مطمئن شدم پیام به
دست آرمان رسید یه دوش ده
دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون
و بعد پوشیدن شنلم رفتم بیرون
که سهند و تو راهرو دیدم رفتم
طرفش وقتی بهش رسیدم
گفت: چی شد تونستی به حرفش
بیاری
این حرفاش و با تمسخر می گفت
منم یه پوذخند زدم و اطلاعات
غلطی که سرهنگ بهم داده بود و
بهش گفتم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•