عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَأَنْتُمْ تُتْلَىٰ عَلَيْكُمْ آيَاتُ اللَّهِ وَفِيكُمْ رَ
روزی کمی با قرآن 🌱✨
يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ ۚ فَأَمَّا الَّذِينَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَكَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ ﴿١٠٦﴾
وَأَمَّا الَّذِينَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِي رَحْمَةِ اللَّهِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿١٠٧﴾
تِلْكَ آيَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ ۗ وَمَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْمًا لِلْعَالَمِينَ ﴿١٠٨﴾
وَلِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۚ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ ﴿١٠٩﴾
كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ ۗ وَلَوْ آمَنَ أَهْلُ الْكِتَابِ لَكَانَ خَيْرًا لَهُمْ ۚ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَأَكْثَرُهُمُ الْفَاسِقُونَ ﴿١١٠﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
شدم دیوانہ و دݪ داده آن(..؟..)
شده زندگے و تنها هدفم
عاشقش شدم بیشتراز عشق مجنون
هرڪہ دید مرا گفت : چه ڪردے با خود
گفتم: هیچ فقط بہ عشقش گرفتار شدم
گفت: مگر دیوانے اۍ تو ڪه عاشق این شدے
گفتم: آرۍ ز دیوانہ،دیوانہ ترم من😁
فڪرا اشتباه مشتباه نڪنید منظورم از عشقم اینہ👈(پـلـیـسے)😬😂😂 سرڪار تون گذاشتم😉
#یکم_خنده
#عشق_چهار_حرفه
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_پنجم بی خیال
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیست_و_ششم
رفتم تو حیاط که دیدم همه بچه
ها هستن رفتم طرفشون و
گفتم: پس سهند کو
ترلان: الان میاد گفت تا اون وقت
بریم زیرزمین
بعد این حرف ترلان همه راه
افتادیم سمت زیر زمین کلی پله
داشت بعد ده دقیقه رسیدم به یه
در ساسان درو باز کرد و رفتیم
داخل مثل اتاق شکنجه بود .کلی
وسیله داخل بود من آخرین نفری
بودم که وارد شدم تا سرم و بلند کردم
با چیزی که دیدم اشک تو چشمام
جمع شد امیر و با زنجیر از
سقف آویزون کرده بودن تمام لباساش
خونی بود روی بازوش کبودی
های بنفش دیده میشد و زیر چشماش،
سیاه و کبود شده بود رنگش هم مثل
گچ دیوار ... خداروشڪر کردم که
کلاه شنلم مانع دیده شدن صورتم
میشه وگرنه بد میشد برام اشکام
روی گونه هام سرازید شدن بمیرم
برای داداشی که تازه پیداش کردم
فکر کنم نامردا معتادش کردن
با صدای سهند زود اشکام و پاک
کردم و رفتم تو جلد زینب سرد
و بی تفاوت با سردی تمام زل زدم
به سهند که داشت میرفت طرف
امیر وقتی بهش رسید محکم با لگد
زد تو شکمش که باعث شد خون بالا
بیار و از درد صورتش مچاله بشه و
قلب من فشرده😓 امیر لبش
و گاز میگرفت که صداش در نیاد
و همین باعث شد سهند بلند بخنده
امیر بی حال از لای پلکا بستش به
سهند نگاه کرد و پوذخند زد که
باعث شد سهند عصبانی بشه با مشت
و لگد افتاد به جون امیر دیگه
نمی تونستم تحمل کنم از زیر زمین
زدم بیرون هواش برام خفه بود
چنتا نفس عمیق کشیدم که
اشکام سرازیر شدن و بی صدا به
حال داداشم گریه کردم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_ششم رفتم تو ح
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیست_و_هفتم
نمی دونم چقدر گذشته بود و من
هنوز گریه میکردم که با صدای
سهند آروم اشکام و پاک کردم و
برگشتم طرفش و با سردی تمام
زل زدم تو چشماش که از ترس
رنگش پرید ولی زود خودش و
جمع و جور کرد و با غرور
گفت: برو ببین می تونی از حرف
بکشی شنیدم تو اینکار استادی
فقط سرمو تکون دادم و رفتم سمت
زیر زمین و به همه گفتم برن
بیرون وقتی ساسان می خواست
بره بیرون با سردی گفتم: ساسان
برگشت طرفم و منتظر نگاهم کرد
من: اینجا دوربین داره
بعد چند دقیقه گفت: آره
من: بگو خاموش کنن اگه ببینم این
کاری و که گفتم انجام ندادین
دیگه باهاتون همکاری نمیکنم
فقط سری تکون داد و رفت بیرون
بعد از چند دقیقه صدای پیامک
گوشیم بلند شد سهند نوشته بود
که همه دوربین ها خاموشه.. برای
اینکه مطمئن بشم با برنامه ای که
هادی برام ریخته بود نگاه کردم
که دیدم همه دوربین ها خاموشه و
هیچ شنودی هم نیست بعد از
اینکه مطمئن شدم آروم رفتم
طرف امیر ... با شنیدن صدای
پام آروم چشماش و باز کردو
با بی تفاوتی بهم نگاه کرد و
دوباره چشماش و بست فکر
کنم به خاطر شنل منو نشناخت
هم به خاطر گریمی که داشتم
فقط لنز نزده بودم
رفتم نزدیکش و آروم دستمو
کشیدم روی گونش که انگار بهش
برق وصل کرده باشن با سرعت
سرشو برد عقب با عصبانیت بهم
زل زد یه لبخند اومد روی لبم
کلاه شنلم و از روی سرم برداشتم
و آروم آروم سرمو بلند کردم و بهش
نگاه کردم ....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی، سخنی .... دارید درخدمتیم 👇
https://harfeto.timefriend.net/16392266410987
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق یڪ نفر هستم ڪہ در سختے ها همچو ڪوه پشتم است...
ڪسے ڪہ ظاهرش سخت است اما دلے مهربان دارد ...
صادقانہ مے گویم دوستت دارم مرد نظامے من...❤️✨
#عاشقانہ
#پلیسے
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ
وَالَّذینَهُمعَنِاللَّغوِمُعرِضون!
وانها کسانے که از کار بیهوده روی گردانند...!
بہ کارهایی ک براشون وقٺ میزارے دقٺ کن...!
ببین مفید هستند یا بیهوده")
#آیهگرافے
#شهید_گمنامــ
🌱✨
EHGHE FOUR HARFE
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ ۚ فَأَمَّا الَّذِينَ اسْوَدَّتْ وُ
روزی کمی با قرآن 🌱✨
لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذًى ۖ وَإِنْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا يُنْصَرُونَ ﴿١١١﴾
ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ مَا ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَحَبْلٍ مِنَ النَّاسِ وَبَاءُوا بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الْمَسْكَنَةُ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ كَانُوا يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَيَقْتُلُونَ الْأَنْبِيَاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ۚ ذَٰلِكَ بِمَا عَصَوْا وَكَانُوا يَعْتَدُونَ ﴿١١٢﴾
لَيْسُوا سَوَاءً ۗ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ يَتْلُونَ آيَاتِ اللَّهِ آنَاءَ اللَّيْلِ وَهُمْ يَسْجُدُونَ ﴿١١٣﴾
يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُسَارِعُونَ فِي الْخَيْرَاتِ وَأُولَٰئِكَ مِنَ الصَّالِحِينَ ﴿١١٤﴾
وَمَا يَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَلَنْ يُكْفَرُوهُ ۗ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالْمُتَّقِينَ ﴿١١٥﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
چگونہ بگویم ڪہ شده اید رفیق تنهایے هایم...
چگونہ بگویم ڪہ حرف دݪم را بهتر از خود مے دانید...
چگونہ بگویم در ڪنار سنگ مزارتان این دݪم آرام میگیرد...
چگونہ بگویم ڪہ اۍ شهیدان اگر هواے من را نداشتید نمے دانم چہ میشد...🕊
#شهیدانہ
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رفتے و پر زدی اما
نبردے نام و نشانے
شدےفرزند روح اللـ..
#شهید_گمنام
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⭕️مصاحبه وزارت اطلاعات
حال ممکن است این سوال برای بسیاری از داوطلبان پیش بیاید که در مرحله مصاحبه چه معیارهایی برای سنجش وجود دارد.
در مراحل گزینش در وزارت اطلاعات ، مصاحبه مهم ترین مرحله است و صلاحیت اصلی افراد، توسط مصاحبه سنجیده می شود.
در مرحله مصاحبه اولیه ، ابتدا به بررسی جوانب شخصیتی افراد پرداخته شده و نقاط قوت و ضعف شخصیت آن ها استخراج می شود.
همچنین، در این مرحله اطلاعات عمومی فرد، هوش و نگرش افراد مورد بررسی قرار می گیرد. افرادی دارای امتیاز کافی در این مرحله باشند در مرحله بعدی مصاحبه، از نظر سوابق خانوادگی بررسی می شوند.
#اطلاعات
.•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_هفتم نمی دونم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیست_و_هشتم
اولش با خشم زل زده بود تو چشمام
اما بعد چند ثانیه با بهت بهم نگاه
کرد آروم زیر لب زمزمه کرد : زیـ..
زینب
لبخند محوی اومد روی لبم ولی
زود رفت آروم گفتم: آره نفس
آبجی ،زینبم ... ببین چه بلای سرت
آوردن 🥺
با بهت گفت: آبجی؟؟؟
یکم نگاهش کردم و بعد پیامی
و که الهام جون فرستاده بود و
براش خوندم که تو چشماش اشک
جمع شد یه قطره ریخت روی گونش
که با انگشتم پاکش کردم و آروم
روی گونش و بوسیدم و
گفتم: ببخشید داداش که نمیتونم
جلو شونو بگیــ.... نزاشت ادامه
بدم و گفت : هــــیـــش اشکال
نداره خواهریم
من: راستی داداشی
امیر: جان دل داداشی
من: تو نامزد داری؟
امیر: آره
من: وااااای قرار تو مهمونی
امشب باشه من مـ..ـن باید برم
داداشی خب ولی دوباره میام پیشت
و تند گونش و بوسیدم و با
سرعت از زیر زمین زدم بیرون🏃🏿♀
رفتم تو اتاقم و بعد از قفل کردن در
اتاق به بهونه رفتن به حموم با
گوشی امیر به آرمان پیام دادم و
گفتم اصلا نزاره نامزد امیر تو
مهمونی شرکت کنه و اگه سرهنگ
گفت باید باشه بگه شاهین گفت
بعد از اینکه مطمئن شدم پیام به
دست آرمان رسید یه دوش ده
دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون
و بعد پوشیدن شنلم رفتم بیرون
که سهند و تو راهرو دیدم رفتم
طرفش وقتی بهش رسیدم
گفت: چی شد تونستی به حرفش
بیاری
این حرفاش و با تمسخر می گفت
منم یه پوذخند زدم و اطلاعات
غلطی که سرهنگ بهم داده بود و
بهش گفتم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_هشتم اولش با
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیست_و_نهم
بعد تموم شدن حرفام بدون توجه
به من با سرعت رفت واااا خدا
همه دیوونه هارو شفا بده
آلهــــــــــــی آمین 😐
رفتم آشپز خونه تا یه چیزی
بخورم ساعت ۷:۰۰ صبح بود
داشتم صبحانه میخوردم که بقیه
بچه ها هم اومدن و اونا هم
شروع کردن من زودتر از بقیه
تموم کردم
و از پشت میز بلند شدم از
آشپز خونه اومدم بیرون و رفتم
سمت پنجره و به آسمون ابری
خیره شدم یه حسی بهم می گفت
که دیگه اخره خطه
[۷:۰۰شب]
همه دور هم نشسته بودیم که سهند
گفت برید آماده شید الان
مهمونی شروع میشه ... همه بلند
شدیم و رفتیم تا آماده بشیم
بعد پوشیدن لباسام و شنلم زدن
نقابم واز اتاق رفتم بیرون که
دیدم بلــــه صدای آهنگ زیاد و
بیشتر مهموناهم اومدن اطرافو
نگاه کردم
تا شاید یه آشنا ببینم اما دریغ🤒
بی خیال شدم و رفتم روی مبل تک
نفره گوشه سالن شستم داشتم
به جمعیتی که داشتن اون وسط
خودکشی میکردن نگاه میکردم که
حس کردم کسی کنارم نشسته
زیر چشمی نگاه کردم که دیدم یه
پسره پرو پرو اومده و روی دسته
مبل نشسته برگشتم طرفش و
گفتم : راحتید 🤨
پسره : آره
من: من ناراحتم
پسره: اون دیگه به من ربطی نداره🤷♂
ووووی چقدر این پسره رو مخه آخه
یه نگاه از اون ترسناکا بهش انداختم
که بدبخت گرخید دستاش و به
علامت تسلیم آورد بالا و آروم کنار
گوشم زمزمه کرد: به به آبجی جان
خوبی منم آرمان لطفا منو نخور
شکه با سرعت سرمو بلند کردم و
بهش نگاه کردم نهههه یعنی این داداشمه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•