eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
802 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
وسط وسطے یهو توپ نگه داشت دستش:/ بعد گفت: انگار یکی داره صداتون میکنہ نمیخواید جوابش بدید ماهم مثل خنگا گفتیم: کے؟! گوشیش در اورد یه نوای کمی ازش می اومد صداش زیاد کرد تازه دوهزاریمون افتاد منظورش کیہ همه رفتیم که جواب پرودگارمون بدیمツ :) ↯ EHGHE FOUR HARFE
بہ قلم گفتم بنویس ؟ هرچه دلش خواست نوشت ما را خاک پای دوست ، دوست را تاج سر ما نوشت . . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگه وجود خدا باورت بشه خدایه نقطه میذاره زیرباورت “یاورت “می شه. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋کتاب خدا را محکم بگیرید🦋 🦋زیرا رشته ایست مستحکم🦋 🦋ونوریست آشکار🦋 🦋و داروییست شقابخش و پربرکت🦋 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از سلام
📌 مسجد جامعه‌ساز ویژه فعالان مسجدی ⚠️آخرین مهلت ثبت نام: ۱۵ آبان ۱۴۰۰ 🔹️جهت ، نام و نام خانوادگی خود را به شماره‌ی ۰۹۱۲۹۴۳۸۳۹۸ پیامک دهید. 📲 @matn_57
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُو
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَإِذْ وَاعَدْنَا مُوسَىٰ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَنْتُمْ ظَالِمُونَ ﴿٥١﴾ ثُمَّ عَفَوْنَا عَنْكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿٥٢﴾ وَإِذْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَالْفُرْقَانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ﴿٥٣﴾ وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلَىٰ بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ ۚ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ ﴿٥٤﴾ وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَىٰ لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّىٰ نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ ﴿٥٥﴾
عجیب دلِتنگ بوے خاڪ شلمچہ ام 💔🥀 🥀 🥀 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⭕️شرایط استخدام نیروی انتظامی زن در سال جدید ⭕️برای ثبت نام استخدام نیروی انتظامی زن، برخی شرایط عمومی و اختصاصی وجود دارد که داوطلبان می توانند در ادامه این شرایط را مطالعه و سپس بررسی کنند، در صورت دارا بودن تمام شرایط می توانند اقدام به استخدام در نیروی انتظامی کنند. ⭕️شرایط عمومی استخدام نیروی انتظامی خانم در سال جدید با توجه به این که برای وارد شدن به ارگان های دولتی باید یک سری شرایط عمومی را دارا بود، نیروی انتظامی برای استخدام بانوان نیز شرایط عمومی دارد که می توانید در این قسمت به مطالعه آن ها بپردازید. ⭕️مهم شرایط عمومی استخدام نیروی انتظامی زن به شرح زیر است: بانوان باید با دین اسلام اعتقاد و التزام عملی داشته باشند. اعتقاد و التزام عملی به ولایت فقیه، قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران و داشتن روحیه فداکار برای تحقق در راه اهداف انقلاب اسلامی. داشتن تابعیت ایرانی (بانوان باید دارای شناسنامه ایرانی و پدر و مادر ایرانی باشند یا به طور کلی ایرانی اصیل باشند.) بدون داشتن عضویت (در گذشته و حال حاضر) در گروه ها یا احزاب سیاسی یا متعارض با نظام جمهوری اسلامی. داوطلبان نباید محکوم به محرومیت خدمات دولتی داشته باشند. بانوان باید بدون داشتن سوء پیشینه کیفری یا سابقه مجرمی باشند. افراد باید پاک باشند یعنی به هیچ مواد مخدری اعتیاد نداشته باشند. از شرایط تحصیلی مناسب برای خدمت مورد نظر برخوردار باشند. بانوان علاقه مند باید سلامت جسمی و توانایی و قدرت جسمی و روانی متناسبی را دارا باشند. . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هَربار ازم پُرسیدے چِرا شَهیدشُدے هَمہ چے داشتے کہ تو¡؟ دَه ها بار جَوابَت دَادم : عِشقم کَم بود درڪ ندارے که تو/: 🍂 🍂 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
⚡️ــــــــ★ــــــــ★ــــــ★ـــــــ★ــــــ⚡️ بِـه‌ڹامِ‌آنڪه‌لب‌تَر‌ڪُند «نیستے»،«هستے»مےشود! با همین چادر و چفیه شده ای همسفرم تو فقط باش کنارم ، شهادت با من ! . با همین چادر و چفیه شده ام همسفرت ای به قربان تو یارم ، شهادت با هم . . . [زینب] با صدایی اذان بیدار شدم رفتم وضو گرفتم دیدم داداش مهدی و داداش هادی هم دارن نماز میخونن رفتم جانمازم آوردم و پشت سرشون ایسادم و شروع کردم به خوندن مهدی: قبول باشه اجی خانوم هادی: قبول باشه دوردونه داداش من: قبول حق باشہ داداشایی گلم شما هم قبول باشه هادی و مهدی : قبول حق اجی جانمازم جم کردم و رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم به سقف نگاه می کردم که نمیدونم چطور شد خوابم برد با صدایی مامان بیدار شدم مامان: زینب خانوم گل مامان من:جونم مامانی مامان: جونت بی بلا دخترکم بلند شو بیا صبحانه بخور من:چشم مامان گلم بلند شدم و دستو صورتم شستم و رفتم تو آشپز خونه که دیدم همه هستن یه سلام بلند بالا کردم و نشستم کنار مهدی و شروع کردم به خوردن بعد اینکه همه خوردن میزو جمع کردم و ظرفارو شستم و رفتم تو سالن و به مامان گفتم: مامانی قرار شب با محدثه بریم مسجد مامان: باش دخترم فقط بعدش زنگ بزن مهدی یا هادی بیان دنبالت من:چشم رفتم تو اتاقم و نگاه ساعت کردم اووو ۱۰:۰۰ بود یکم تو کانال های مذهبی گشتم و یکم با محدثه حرف زدم دیدم نیم ساعت دیگه اذان ظهر و میگن . بلند شدم و رفتم سمت اتاق هادی در زدم هادی: بیا تو من: داداشــــی هادی:جـــــونم خواهری من: میرین مسجد برا نماز هادی: اره خواهری میایی من:اره الان اماده میشم هادی: باش پس زود باش من:باش فعلا از اتاقش اومدم بیرون و رفتم اول وضو گرفتم و لباس پوشیدم چادر انداختم سرم و رفتم بیرون هادی و مهدی هم آماده بودن هادی:بریم من:بریم باهم از خونه زدیم بیرون من وسط هادی و مهدی بودم دست هر دورو گرفتم و به راهمون ادامه دادیم مسجد یه کوچولو دور بود وقتی رسیدیم محدثه رو دیدم به هادی و مهدی گفتم و رفتم پیش محدثه اوناهم رفتن قسمت مردا من:سلام ابجی گلی خودم محدثه: به به خواهری خودم سلام من: بریم بریم که الان نماز شروع میشه محدثه:باش بریم باهم رفتیم داخل و چادرامون درآوردیم و جا مخصوص گذاشتیم و چادر نماز برداشتیم و وایستادیم و قامت بستیم بعد نماز همونجور که میرفتیم بیرون گفتم : راستی محدثه محدثه: جونم من: برای شب که میایی مسجد محدثه: اره میام من: ببین من به مامان گفتم گفت اگه باتو باشم اجازه میده بیام محدثه : اهه مگه داداشات نیست که همراه اونا بیایی من: نه اونا شب سر کارن محدثه: باشه خواهری پس سر خیابون منتظرتم با اینکه یکم میترسیدم ولی گفتم: باشه رسیدیم به هادی و مهدی که سرشونو انداختن پایین و اروم سلام کردن محدثه جوابشون و داد و بعد خدافظۍ کردو رفت خونشون مهدی: میگم این دوستتــــ تـنـها میره خونشون🤨 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ــــــــ★ــــــــ★ــــــ★ـــــــ★ــــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پـارت_اوݪ بِـه‌ڹامِ‌آ
⚡️ـــــ★ــــ★ــــــ★ـــــــ★ـــــ⚡️ من: اره تنها میره ولی خونشون نزدیکہ مهدی: اهان بعد راه افتاد منو هادی هم دنبالش وقتی رسیدیم رفتم اتاقم و لباسام و عوض کردم تو فکر امشب بودم که صدایی مامان اومد مامان: دخترم بیا نهار بخور من: چشم اومدم بلند شدم رفتم آشپزخونه و بعد اینکه غذام تموم شد از مامان تشکر کردم و رفتم تو اتاقم که یکم بخوابم نمیدونم چقدر خوابیده بودم اما با صدا مامان بیدار شدم بلند شدم رفتم یکم اب به صورتم زدم و اومدم آماده شدم و چادرم و پوشیدم و رفتم پیش مامان تو سالن من: مامانی من رفتم مامان: محدثه هست خوب دیگه نه من: اره مامان باهم میریم مامان: باش به سلامت یادت نره زنگ بزنی مهدی یا هادی بیان دنبالت من: چشم خدافظ مامان:خدافظ از خونه که اومدم بیرن یکم ترس داشتم چیه ترسو هم خودتونید خوب تاهالا تنها بیرون نرفتم تو خیابون پشه هم پر نمیزد چه برسه به آدم آروم آروم داشتم میرفتم که سه تا پسر اومدن طرفم محل ندادم و به راهم ادامه دادم ولی همینجوری دنبالم میومدن وای خدای من اینا چرا دست از سرم برنمیدارن 😰 خدایا خدمو بهت سپردم نزار دست اینا بهم بخوره. چادرم و آوردم جلوتر و سفت گرفتمش پسره: کجا حاج خانوم درخدمت باشیم جوابش ندادم و به راهم ادامه دادم ایناهم ولکن نبودن وایی خدایااااا این سه نفر کم بود یه پسره دیگه داشت از جلو میومد هوا دیگه کم کم داشت تاریک میشد اخ خدایا مسجد دیر شد الان نماز شروع میشه پسر که بهمون رسید روبه اونا با لحن خاصی گفت: ببخشد کاری با خانوم داشتین اون پسرا هم که معلوم بود ترسیدن با تته پته گفتن: نـ.. ـہ نـہ و فلنگ و بستن صدا پسره چه آشنا بود برگشتم سمت پسره کـــہ یاااااا امام حسین خودت کمکم کن 😥 من: دا..دا..شـ..ش هـ.. ـادی مگه تو تــ..ـو اداره نبودی هادی همون طور که ابروهاش و انداخته بود بالا گفت :جانم خواهری نچ یچیزی یادم رفته بود اومدم ببرم اممم راستی محدثه خانوم کجان نمی بینمشون من: گفت سر خیابون منتظرم می ایسته هادی با دوقدم خودشو بهم رسوند و گفت: ولی شما یچیزی دیگه به ما گفتین نه🤨 آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم: داداشی خوب خوب الان نماز شروع میشه بعد توضیح میدم باشهههه داداشـــی😊 هادی: خر نمیشم ولی چون نماز دیر میشه باشه با هادی راه افتادیم سر خیابون محدثه وایستاده بود و هی اینور و اونور و نگاه میکرد وقتی منو دید اومد طرفم هادی: سلام محدثه : سلام اقا هادی من : سلام محدثه: سلام معلومه کجایی من: ببخشید بعد توضیح میدم فعلا بریم مسجد محدثه: باش •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16366078765639
کجا نشان تو جوییم اي مهر فروزنده ي هدایت و نصر! با کـه گوییم حدیث تلخ هجران و انتظار؟ شکایت فرقت یار بـه آفریدگار بریم کـه او دانای اندوه درون ماست. اي آخرین عشوه ي عرش، اي نخستین امیر غایب از نظر! مولای من، یوسف فاطمه! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️چادر امانت توست ، یا فاطمه الزهرا(س)❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ــــ★ــــــ★ـــــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_دوم من: اره تنها میره ولی
⚡️ــــــ★ـــــ★ـــــــ★ــــــ★ـــــ⚡️ بعد نماز این دوتا یه جوری نگاهم کردن که گفتم خدافظ زندگی من: داداشی بریم این پارک نزدیک مسجد تا براتون بگم قبول کرد و باهم رفتیم رو نیمکت نشستیم البته من وسط این دوتا بودم هادی: زود باش زینب دیرم شد من: باشه خب اولش من دروغ نگفتم که قرار با محدثه بریم بیرون ولی محدثه گفت نمیتونه بیاد در خونه دنبالم من برم سر خیابون تو راه چنتا پسر مزاحمم شدن و دیگه هادی اومد همین محدثه: واقعا مزاحمت شدن من: اره هادی: باشه بیاین بریم برسونمتون خودم برم اداره محدثه: نه خیلی ممنون خونمون همین بغله هادی: هالا میرسونیمتون من: پاشو پاشو محدثه ناز میکنه برا من محدثه رسوندیم خونشون و خودمون راه افتادیم سمت خونه هادی نمیدونم چی بود برداشت و رفت منم بعد خوردن شام رفتم خوابیدم صدا مهدی میومد ولی اصلا حوصله جواب دادن نداشتم یه هو دیدم رو هوام چشام بزور باز کردم دیدم این داداش ما بغلمون کرده من: اه مهدی بزارم زمین مهدی: نچ چرا صدات میکنم بیدار نمیشی من: چرا بیدار شم مهدی: اذان گفتن پاشو نمازت بخون من: واااای بدو رفتم وضو گرفتم و اومدم نمازم خوندم و دوباره گرفتم خوابیدم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ــــــ★ـــــ★ـــــــ★ــــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_سوم بعد نماز این دوتا ی
⚡️ــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ــــ⚡️ دوره هم نشسته بودیم داداشیا و بابا باهم حرف میزدن مامانم براشون میوه پوست میکند. منم مثلــ .... نگاهشون میکردم فکر کنم الان بهترین وقت برایی گفتن باشه من: بابایی بابا: جونم دختری من: اممم بابا میگم بابا: راحت باش دخترم حرفتو بزن من: راستش میخواستم بگم من تصمیم گرفتم تو آزمون افسری شرکت کنم بعد تموم شدن حرفم سرمو گرفتم پایین همه ساکت بودن و نگاه هایی همه رو رویی خودم حس میکردم بابا: گفتی میخوایی تو آزمون افسری شرکت کنی من: بله بابا: خوب ولی نمیشه من: چرااااا آخه بابا بابا: دختر و چه به پلیسی من: بابای این همه دختر هست که پلیس شدن بابا : همون که گفتم من: ولییی بابـ... بلند شد رفت بیرون اشک تو چشام جمع شد بلند شدم دویدم سمت اتاقم و خودمو انداختم رو تختم و صدا گریم بلند شد نمیدونم چقدر گریه کردم که حس کردم کسی داره موهام و ناز میکنه سرم بلند کردم که مهدی و دیدم مهدی: بسه دیگه خواهری و آروم اشکام پاک کرد من: چرا بابا اجازه نداد مهدی: چون ..... بیخیال اجی درستش میکنم باشه من: راستتتت میگی داداش مهدی: اره دورت بگردم من من: اخخ جون مرسی داداشی لپش بوس کردم و دویدم سمت دستشویی به صورتم اب زدم و رفتم بیرون مامان تو آشپز خونه بود رفتم پیشش و کمک کردم نهار درست کنه مهدی: ابجی بیا من: اومدم داداش دستام شستم و رفتم پیش مهدی من: جونم داداش مهدی: بابا اجازه داد تو آزمون شرکت کنی من: واااااای راست میگی مهدی: اره اجی دیگه به مهدی توجه نکردم و با سرعت رفتم سمت اتاقم و شیرجه زدم رو گوشیم که رو مبل بود تند تند شماره محی(محدثه) و گرفتم بوق بوق بوق محی : الو سلام خوبی من: وااااااااااااااای محی: اههه کر شدم دختر چرا جیغ میزنی من: بابا اجازه داد دوباره جیییییغ محی : جییییغ من: خیلی خوشحالم محی: اره منم راستی من: بنال محی: بی تربیت من: به فرمایید بانو محی: اها افرین این شد. صبح باید بریم برا ثبت نام •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهارم دوره هم نشسته بودیم د
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ــــ★ـــــ⚡️ من : اوم راست میگی هااا محی: هالا چیکار کنیم من: نمیدونم بزار ببینم پسرا نمیتونن ببرنمون محی: باش پس خبر بده دیگه من: باش محی: فعلا من: یاعلی رفتم طرف اتاق مهدی چنتا تقه به در زدم بعد اجازش وارد شدم مهدی: کاری داشتی خواهری من: اوووم خوب اره مهدی: میشنوم من: میتونی صبح منو محدثه رو برسونی مهدی: اره ولی دیگه نمیتونم بیام دنبالتون من: باش داداشی مهدی: خواهش خواهری از اتاق مهدی اومدم بیرون رفتم تو آشپز خونه کمک مامان میز و چیدم بابایی سرهنگ بازنشسته بود و مهدی تو ارتش کار میکرد هادی تو اداره پلیس مثل بابا کلا خانوادگی نظامی هستیم انشالله منم اضافه میشم بهشون مامان: کجایی دختر من: هااا هیجا همینجا مامان: معلومه برو دادشات و صدا کن بیان من: مگه بابا نمـ.... همون موقع بابا اومد تو آشپز خونه بی خیال ادامه حرفم شدم و رفتم مهدی و هادی و صدا کردم بعد غذا ظرفا رو شستم و رفتم اتاقم و با دختر خالم یکم چت کردم و به محی خبر دادم صبح آماده باشه نمیدونم چطور شد همونجوری که گوشی تو دستم بود خوابم برد با صدا دختر خالم بیدار شدم اوووه اووه چه خبره اینجا خاله نرگس اینا اومده بودن رفتم صورتم شستم و لباسم عوض کردم چادر سر کردم و رفتم بیرون من :سلام خ.نرگس: سلام زینب جان خوبی من: مرسی خاله شما خوبین خ.نرگس: الحمدالله احمد اقا (شوهر خاله ام) : سلام دخترم خوبی چخبر من: ممنون شما خوبین هیچی سلامتی اقا احمد: شکر دخترم سعید: سلام دختر خاله ساره و سارا: سلام دخملی من: کم نمک بریزین رفتم کمک مامان پذیرایی کردم و کنار سارا نشستم سعید ۲۴سالشه و همسن هادی سارا و ساره هم دوقلو ان و۱۶سالشون دوسال از من کوچیک ترن •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سـه پارت تقدیم نگاهتون😊😍
نظری، پیشنهادی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16366078765639
هَنوز کِہ هنوزه مَن نِمیدانم چِگونہ آرزویم شُد این تُفنگ این لِباس :) ♥️ ♥️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
امشب میخوام متفاوت شب بخیر بگم 😉 در اینده شعرکودتانتون😆 شبا که ما میخوابیم (مامان ‌/ بابا)پلیسه بیداره ما خوب میبینیم اون دنبال شکاره (مامان/ بابا) پلیسه زرنگه با دزد خوب میجنگه ما (مامان/بابا) پلیسه رو دوست داریم بهش احترام میزاریم تقدیم به شوما😂😂👊🏻 ۰•┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•