عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهارم دوره هم نشسته بودیم د
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_پنجم
من : اوم راست میگی هااا
محی: هالا چیکار کنیم
من: نمیدونم بزار ببینم پسرا
نمیتونن ببرنمون
محی: باش پس خبر بده دیگه
من: باش
محی: فعلا
من: یاعلی
رفتم طرف اتاق مهدی
چنتا تقه به در زدم بعد اجازش
وارد شدم
مهدی: کاری داشتی خواهری
من: اوووم خوب اره
مهدی: میشنوم
من: میتونی صبح منو محدثه رو
برسونی
مهدی: اره ولی دیگه نمیتونم بیام دنبالتون
من: باش داداشی
مهدی: خواهش خواهری
از اتاق مهدی اومدم بیرون
رفتم تو آشپز خونه کمک مامان میز و چیدم
بابایی سرهنگ بازنشسته بود و
مهدی تو ارتش کار میکرد
هادی تو اداره پلیس مثل بابا
کلا خانوادگی نظامی هستیم
انشالله منم اضافه میشم بهشون
مامان: کجایی دختر
من: هااا هیجا همینجا
مامان: معلومه برو دادشات و
صدا کن بیان
من: مگه بابا نمـ....
همون موقع بابا اومد تو آشپز خونه
بی خیال ادامه حرفم شدم و
رفتم مهدی و هادی و صدا کردم
بعد غذا ظرفا رو شستم و
رفتم اتاقم و با دختر خالم یکم
چت کردم
و به محی خبر دادم صبح آماده
باشه
نمیدونم چطور شد همونجوری
که گوشی تو دستم بود
خوابم برد
با صدا دختر خالم بیدار شدم
اوووه اووه چه خبره اینجا
خاله نرگس اینا اومده بودن
رفتم صورتم شستم و لباسم عوض کردم
چادر سر کردم و رفتم بیرون
من :سلام
خ.نرگس: سلام زینب جان خوبی
من: مرسی خاله شما خوبین
خ.نرگس: الحمدالله
احمد اقا (شوهر خاله ام) : سلام دخترم خوبی چخبر
من: ممنون شما خوبین هیچی سلامتی
اقا احمد: شکر دخترم
سعید: سلام دختر خاله
ساره و سارا: سلام دخملی
من: کم نمک بریزین
رفتم کمک مامان پذیرایی کردم
و کنار سارا نشستم
سعید ۲۴سالشه و همسن هادی
سارا و ساره هم دوقلو ان
و۱۶سالشون دوسال از من
کوچیک ترن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_چهارم #خانومہ_شیطونہ_من بابک: دارم برات با
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_پنجم
#خانومہ_شیطونہ_من
با خوشحالی رفتم طرف فاطمه و گفتم: بیا در اتاق و باز کردم که اولین چیزی که تا وارد میشی میبینی عکس بزرگی از شهید بابک نوری بود داداش شهید منو بابک بود ولی داداش یه جور دیگه شهید و دوست داشت دست فاطمه و گرفتم و رفتم داخل با بهت به اتاق نگاه میکرد
فاطمه: وااااااو😮 چه باحاله اینجا
من: اووم خودمم از اتاق بابک خیلی خوشم میاد
فاطمه: اولش که وارد شدیم فکر کردم اومدیم جبهه 😑😂
من: بابک به این چیزا خیلی علاقه داره
فاطمه به دیوار که کامل با عکس های داداش بابک پر شده بود اشاره کرد و گفت : واااو اینجا و
چیزی نگفتم گذاشتم کنجکاویش تموم بشه رفتم و روری تخت بابک نشستم بعد بیست دقیقه بالاخره خانم رضایت داد و از اتاق بابک اومدیم بیرون فاطمه دو سه ساعت دیگه هم موند و بعدش رفت منم بلند شدم و مشغول خوندن قرآن شدم زمان از دستم در رفته بود با صدای بابک سرمو با تعجب بلند کردم داشت با لبخند نگاهم میکرد
من: کی اومدی
بابک : تازه اومدم غرق شده بودی هااا😁
من: اووم 😁
شیطون داشت تو گوشم وز وز میکرد که یکم فقط یکم شیطونی کنم😀
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 💚#پارت_چهارم 🌱#هرچی_تو_بخوای 🌿#رمان_عارفانهــ بعد کلاسهام رفتم خونه... همش به ح
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
💚 #پارت_پنجم
🌱#رمان_هرچی_تو_بخوای
🌿#رمان_عارفانهـــ
-میگی چکارکنم؟
-حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت.
-ممنون داداش.
بالاخره خواستگارها اومدن....
تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود.
حرفهای همیشگی بود...
من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت و خودش پذیرایی میکرد.
اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد.
کنار اسماء نشستم...
#نگاهی_گذرا به سهیل کردم...
خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن.
بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت:
_هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط.
نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده...
محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره.
رفتیم توی حیاط،..
من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل #کاملاروبه_من نشسته بود.گفت:
_من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم.
منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم.
نگاهش...نگاهش خیلی #آزاردهنده بود.
از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم پایین و گفتم:
_من دوست ندارم جایی جز ایران زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست.
بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت:
_حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم.
از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد..
برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم:
_من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه.
-اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم
-لازم نیست که آدم...
-حالا چرا نمیشینی؟
با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین.
ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه.
-الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟
نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم:
_چرا اومدید خواستگاری من؟
بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت:
_خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست.
سکوت کرد که چیزی بگم...
متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم.
خودش ادامه داد:
_ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت.
تو دلم گفتم
✨خدا جونم!!!
چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟به فکر من نیستی مگه؟آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟...
یاد اون جمله ی معروف افتادم؛
✨کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...✨خب خداجون من چکار کنم؟عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟خوبه؟
تو همین افکاربودم که سهیل گفت:
_تو چیزی نمیخوای بگی؟
-الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟
-مثلا #نگاهت. دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده #فقط به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو #بهترین میدونه.
دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه #لایق این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه
تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم:
_من مناسب همسری شما نیستم.
پوزخندی زد و گفت: ......
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•