عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_هجدهم با ترلان رفتیم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_نوزدهم
سهند : خب میخواستم بگم
که قراره رئیس یه جشن بزرگ
برگزار کنه و ماها باید به عنوان
بادیگارد شخصی ایشون در
مهمونی حاضر باشیم یعنی همیشه
اینطوری بود الان دارم میگم
چون تو تازه واردی شاهین
خبر مهم هم اینکه تو این جشن
قراره یکی از جوجه نفوذی های
پلیس و که فکر کرده خیلی
زرنگه و بکشن
چشمام می رفت که گرد بشه
ولی زود جلو خودمو
گرفتم و خونسردیمو حفظ کردم
من: خب حالا کی هست این
جوجه پلیس
سهند: یه پسری که اسمش امیره
ههه😒 فکر کرده ما نمی فهمیم
و بلند خندید🤣 ... ولی من دیگه
چیزی نمیشنیدم نه خدای
من این امکان نداره😰
سهند همون جور که می خندید
گفت: وووو قرار اول ما یکم
باهاش حال کنیم و بعد رئیس
دخلش و بیاره
[امیر]
با ظربه بعدیش که تو شکمم
فرود اومد خون بالا آوردم و بی
حال چشمام و بستم ولی اون دست
از زدنم بر نداشت و با شلاق افتاد
به جونم این چند وقت فقط دوبار
بهم مواد تزریق کردن اونم وقتی
داشتم ترک میکردم دوباره نامردا
بهم مواد میزدن و بعدش کلی کتکم،میزدن تمام بدنم که سوخته
بود با هر ضربه شلاق زوق زوق
میکرد از دستم خون میومد
با صدای دنیل دست از زدنم
برداشت... صدای دنیل و کنار گوشم شنیدم
دنیل: اووم تا فردا صبرکن که
قراره ازت پذیرایی کنیم 😁 و
بعدش بلند قهقه زد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هجدهم #خانومہ_شیطونہ_من وقتی یه بستنی فروشی دیدم
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_نوزدهم
#خانومہ_شیطونہ_من
با اخم نگاهش کردم که پیشونیم و بوسید و گفت: اخم نکن بیا شروع کنیم که آب شد
بستنی و تو دستم گذاشت و یه قاشق طرفم گرفت و گفت: بیا ... یک دو سه
اخ نامرد خیلی تند میخورد دهنم یخ زد 😬
بیخیال یخ زدن دهنم شدم و مثل خودش تند تند شروع کردم به خوردن وقتی تموم کردم گفتم: اخخخخخ جون من بردم😝🤩
محمدرضا الکی یه قیافه ناراحت به خودش گرفت و گفت: اههه
من: بدو بدو جایزم و بده😎
یه چفیه خیلی خیلی خیلی خوشگل به سمتم گرفت و گفت : بازش کن
ازش گرفتم و به بینیم نزدک کردم چه بوی خوبی میداد
گذاشتمش روی پام و آروم شروع کردم به باز کردنش چشمام برقی زد
تسبیح مشکی و خوشگل و سربند یا فاطمه و گردنبند ناز و انگشتری که جفتش هم بود روی یکی شون یا فاطمه و اون یکی یاعلی نوشته شده بود داخل چفیه بود با ذوق یه محمدرضا نگاه کردم که گفت: اینا و از سوریه گرفتم خوشت اومد؟
من: وااااای مگه میشه ازشون خوشم نیاد😍
گردنبند و که یه کبوتر درحال پرواز بود و برداشتم و گرفتم طرفش منظورم و فهمید و ازم گرفت بهش پشت کردم و اون گردنبند و به گردنم انداخت با لبخند خیره گردنبند شدم
محمدرضا: مبارک باشه
من: ممنون
محمدرضا انگشترا و برداشت و دست منم گرفت و گفت: خانومِ من قول میدم تا شهادت همراهت باشم
دستشو فشوردم و گفتم: منم قول میدم تا شهادت همراهت باشم
انگشتر یا علی و دستش کردم و اونم انگشتر یا زهرا و دستم کرد و بعدش دستمو تو دستش گرفت و با لبخند خیره دستامون شد
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16488059897414
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️