eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
754 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_ششم به زور آب دهنمو
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [ناشناس] وقتی وارد کافه شدم همه بهم نگاه کردن و خیلی عادی دوباره مشغول کار خودشون شدن زیاد میام اینجا برای همین برای بقیه عادی شده... سنگینی نگاهی و روی خودم حس میکردم سرم بلند کردم که از دور دوتا چشم براق و دیدم که زل زدن بهم رفتم طرفش و از میز کناری صندلی برداشتم و پشت میز گذاشتم و نشستم تمام مدت دختره با نگاهش حرکاتمو زیر نظر داشت وقتی دید پرو پرو اومدم و پشت میزش نشستم با چشمای گرد نگاهم کرد... تو صورتش دقیق شدم به خاطر کالاه شنلی که پوشیده بود خوب صورتش دیده نمی شد اما چشمایی که منو عجیب یاد چشم های یک شاهین مینداخت بدجور از زیر شلن برق میزد همون طور که ترلان گفته بود •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_ششم #خانومہ_شیطونہ_من سریع چادرم و سرم کردم و دو
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [محمدرضا] سریع از حیاط زدم بیرون سوار ماشین شدم و سرمو گذاشتم روی فرمون واااای خدا من چطور دلم اومد روش دست بلند کنم ؟ .... لعنت به من .... الهی دستم بشکنه که روش بلند شد ... ولی خب اونم با عصاب نداشته من بازی کرد و از بس لجبازه و کله شقه ... ازدلش درمیارم ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت اداره بعد بیست دقیقه رسیدم ماشین و پارک کردم و پیاده شدم چنتا سربازی که تو حیاط بودن برام پاکوبیدن که سرمو تکون دادم و رفتم داخل از سروان پاک نژاد پرسیدم سرهنگ هست که گفت اره تو اتاقش رفتم اتاقش و بعد اینکه اجازه داد وارد شدم پاکوبیدم من: سلام گفت: سلام بیا بشین محمدرضاخان چی شده که اومدی پیش من؟ من: راستش میخواستم درباره ماموریتی که به باران دادید باهاتون حرف بزنم یکم فکر کرد و بعد گفت: بگو میشنوم من:خب سرهنگ این ماموریت خطرناکه و من دوست ندارم همسرم تو همچین ماموریتی شرکت کنه ولی از اونجایی که خودش اصرار داره من نمیتونم جلوشو بگیرم و اینکه میخوام منم تو این ماموریت باشم نفس عمیقی کشید و گفت: اشکالی نداره توهم باهاش برو خودمم نگرانش بودم و میخواستم یکی و بفرستم همراش الان که خودت هستی خیالم راحته لبخندی زدم و بلند شدم من: خب فعلا بامن کاری ندارید قربان سرهنگ: نه جوون من: خدافظ ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16488059897414 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️